eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_ششم #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند💗 اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی،
💗 خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی می‌کند. حتما با حرفهایی که پری‌ناز در فیلم می‌گوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست. نمی‌دانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد. با صدای آلارم گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهره‌ی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانه‌شان نرفته‌اند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشسته‌ی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود. خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کم‌کم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همه‌ی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد. نمازم را که خواندم گوشی‌ام را باز کردم. ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چاره‌ایی ندارم بالاخره که خبردار می‌شوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد. بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشه‌ی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر می‌داد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانه‌اش نبرده بود. بعد از فرستادن پیام پری‌ناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز می‌کرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگی‌ام کم رنگ می‌کردم. می‌دانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم. صدف تکانی به خودش داد و گفت: –چیکار می‌کنی؟ –قرآن می‌خونم. –دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت... –دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر می‌کنه من از روی قصد گاهی کمک نمی‌کنم و دارم می‌پیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی. صدف لبخند زد. –باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بی‌محلی می‌کنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم. با تعجب پرسیدم: –یعنی رابطه‌ی تو هم با مامانت مثل من و... –نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همه‌ی کارها رو من و خواهرم انجام می‌دادیم. حتی اگر خسته باشیم. من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمی‌داشتی و می‌رفتی خودت رو با چیزی سرگرم می‌کردی و آخر سر گاهی ظرف می‌شستی. عجیب‌تر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمی‌گفت، اگرم می‌گفت تو با خنده و بهانه رد می‌کردی و بازم کار خودت رو می‌کردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش می‌کردن.
با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریه‌هایش نمی‌سوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامی‌اش را بین هرسه‌ی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: –مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟ –بلند شدم و گفتم: –نتونستم تو خونه بمونم. بی‌تفاوت به گریه‌ی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت: –میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره می‌گیره؟ من هم چیزهایی که می‌دانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جمله‌ام را که می‌شنید پوست صورتش تغییر رنگ می‌داد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگه‌ایی گفت: –من می‌دونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب می‌پرسید. اگه همون دفعه‌ی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم. –نمی‌دونم، میگه مجبور شده، یعنی پری‌ناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین... بلند شد و به طرفم آمد. –آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دختره‌ی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد: –الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟ خیره شدم به چشم‌هایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم: –هرکس رو نمی‌دونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم. راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت. –شما حالتون خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده... آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت: –یعنی شما اینقدر ساده‌ایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید. –ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پری‌ناز تن بدم. من نمی‌خوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش... هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد. –هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پری‌ناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمی‌دانم چطور شد که چشم‌هایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم: –خب منم عاشقشم... به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت. حال او برایم از حال خودم عجیب‌تر بود. با چشم‌های از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کم‌کم از بهت بیرون آمد و اخم‌هایش درهم شد و سرش را زیر انداخت. من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم. ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد. حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است. نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم: –چی بهت گفت؟ چشم‌هایش گشاد شد. –پس تو می‌دونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.
اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم. –فکر می‌کردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته. –اخراج چیه؟ تو کی رو می‌گی؟ –آقا رضا دیگه. –نه بابا من که اون رو نمی‌گم. –پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟ سرش را پایین انداخت. –اون فیلم رو دیدم. –کدوم؟ –همون که پری‌ناز برات فرستاده بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم. –تازه دیدی؟ فکر می‌کردم با مشورت تو تصمیم می‌گیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه. نگاهم کرد. اشک در چشم‌هایش حلقه بود. –من بگم غلط کردم تو می‌بخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام. –خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه. گوشی‌اش را در دستش جابه جا کرد. –همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پری‌ناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم. –یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟ –دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت: –ربط داره، من می‌دونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت. اخمهایم را در هم کشیدم. –میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پری‌ناز چیکار می‌کنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟ دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد. –توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پری‌ناز گاهی به خونمون میومد. پری‌ناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار می‌کرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمی‌کنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم می‌دونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم. –خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟ –خونه مادرش. –چرا؟ –چون مادرش نمی‌دونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته. ابروهایم بالا رفت. –چی؟ یعنی مادر شوهرت نمی‌دونه که نوه و عروس داره؟ –نه. از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم. –شما یواشکی ازدواج کردید؟ سرش را تند تند تکان داد. –خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت... حرفم را برید، ما عقد موقتیم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. چه می‌گفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود. –پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟ –مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام می‌خواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت. –خب خودت چرا قبول کردی؟ –من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام می‌گفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمی‌تونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. می‌گفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. می‌گفت نظر مادرش براش خیلی مهمه. صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم: –یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟ دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد. من دوباره پرسیدم: –این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که. –دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت. به چشم‌های از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت: –شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمی‌کنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج می‌کنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم. پوزخندی زدم. –پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده. همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس می‌کَند گفت: –من عاشقشم، اونم اینطوره فقط... –حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟ بلند شدم و دست به کمرم زدم. –تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟ هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود. –خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج می‌کردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان صفحه 7 @Jameeyemahdavi313
ای قبله اهل نظر یا حجت الله مهدی امام منتظر یا حجت الله آغوش تو دنیای مهر ومهربانی ای مهربان تر از پدر یا حجت الله سرمایه ای غیر ازدعا برکف ندارم کن یاد من وقت سحر یاحجت الله اللهم عجل لولیک الفرج @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۱ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 23 September 2021 قمری: الخميس، 16 صفر 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم تاریخ ا 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق روز بازگشايي مدارس • روز دهقان • تولد "حضرت امام خميني" رهبر انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران در خُمين (1281ش) 🌷 • آغاز ثبت احوال و صدور شناسنامه به تصويب هيأت وزيران (1297ش) • آغاز كار "دانشكده هنرهاي دراماتيك" سابق و دانشكده "سينما و تئاتر" فعلي (1343ش) • حمله نيروي هوايي ارتش به خاك دشمن متجاوز يك روز پس از آغاز جنگ (1359ش) 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا اربعین حسینی ▪️12 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️13 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️18 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
♥️ قسمٺ نشد دوباره بیایَم بہ.ڪربـلا دیگر ڪنار آمده ام با دلِ.خـودم از راه دور، پر زده ام سوے.گنبدٺ با یڪ.سـلام، از تهِ دل زائرٺ شدم ❣اَلسلام علی الحسین ❣وعلی علی بن الحسین ❣وعلی اولاد الـحسین ❣وعلی اصحاب الحسین @Jameeyemahdavi313
♥ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز آب و جارو ميكنيم ... وقتی که بیایید به انتظار هایی که کشیده ایم افتخار خواهیم کرد 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
☘☘ 🔰بیان درمورد گناهان مختلف 🌷۱. درمورد دروغ ،میفرماید: انما یفتری الکذب الذین لایؤمنون...۱۰۵ نحل کسانی دروغ میگن که ایمان ندارند 🌷۲. درمورداسراف میگه: آن المبذرین کانو اخوان الشیاطین..۲۷ اسراء اسراف کنندگان برادران شیطانند 🌷۳. درموردغیبت، میگه: ایحب احدکم آن یأکل لحم اخیه میتا....۱۲ حجرات آیا دوست داریدگوشت مرده برادرتون رابخورید 🌷۴. درمورد شراب وقمار،میگه: رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه...۹۰ مائده پلیدی وازعمل شیطان است از آن اجتناب کنید 🌷۵. درموردآنان که از عقل وچشم وگوش استفاده نمی کنند وتسلیم حق نمی شوند،میگه: اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون ۱۷۹ اعراف آنان مثل حیوانات بلکه پست ترندآنان غافلند 🌷۶. دوست داشتن کافرین ظلم است...۲۳ توبه 🌷۷. به شرک، گفته، ظلم عظیم آن الشرک لظلم عظیم...سوره لقمان 🌷۸. خوردن اموال یتیم، خوردن آتش است آن الذین یأکلون اموال الیتامی ظلما، انمایأکلون فی بطونهم نارا...۱۰ نساء 🌷۹. نپذیرفتن پیامبری پیامبراکرم(ص) آتش خوردن است...۱۷۴ بقره 🌷۱۰. به آنان که بصیرت ندارند و بیراهه میرن گفته: آخسرین اعمالا...زیانکارترین مردم... ۱۰۳ و۱۰۴ کهف 🌷و......... 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
حاج‌اسماعيل‌دولابی :🌱 در هر شبانه‌روز لااقل‌ یک‌ سجده‌طولانی داشته باشید. تربت‌ امام‌حسین{ع} و زیاد سجده‌ کردن و‌ سجده‌ طولانی، اخلاق را خیلی خوب عوض می کند ؛ حضور قلب را هم زیاد می کند :)♥️ 📜مصباح الهدی.ص273 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
✅اعمال شب جمعه 🌹دعای پرفضیلت شبهای جمعه  . « یا دائم الفضل على البریه ، یا باسط الیدین بالعطیه ، یا صاحب المواهب السنیه ، صل على محمد و آله خیر الورى سجیه و اغفر لنا یا ذا العلى فی هذه العشیه » .  ✅هر که در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند نوشته شود در نامه عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و جنات احدیت. سه مرتبه فرماید که: نیستم خدای او اگر او را نیامرزم و در درجه حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام باشد. ✨ امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند: هركس كه در شب جمعه براى ده نفر از دوستان مؤمن خود كه از دنيا رفته اند دعا و طلب مغفرت نمايد، از اهل بهشت قرار خواهد گرفت . 📚 جامع احاديث الشيعة ،ج 6 ص 178 ✅هدیه به اموات شیعیان اموات مشاهد شریفه مکه مکرمه ،مدینه منوره ،نجف اشرف ،کربلای معلی،کاظمین،سامرا،مشهد،قم،شهدا خصوصا شهدای گمنام ،اموات خودتون یک حمد سه توحید وپنج صلوات @Jameeyemahdavi313