eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
247 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
❢❢ شاگرد: استاد چه کار کنم که خواب امام زمان (عج) رو ببینم ؟ استاد:شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت. شاگرد:استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم. خواب میدیدم بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم ◁استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی.تشنه امام زمان (عج) بشو تا خواب امام زمان (عج) ببینی... @Jameeyemahdavi313
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ 🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ 🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني 🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ 🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل 🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين 🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂 🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻 🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂 🍂🌻اللهم امین 🌻🍂 🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نود_و_چهار #عبور‌_زمان‌_بیدارت‌_می‌کند🌹 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی
🌹 این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید. دست از کار کشید و به طرفم برگشت. –چی شده؟ من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم: –بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمی‌دونم چطوری؟ با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهره‌اش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم. –چیه؟ نکنه دوباره این مریم‌خانم چیزی گفته؟ التماس آمیز نگاهش کردم. –مگه قرار نشد عصبانی نشید؟ –من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟ با تعجب نگاهش کردم. –از کجا فهمیدید؟ –لابد نشسته یه نقشه‌ایی برات طراحی کرده، آره؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابه‌جا شد و گفت: –حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟ وقتی سکوت مرا دید کمی آرام‌تر گفت: –نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه. –آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی می‌ترسم... لبخند زورکی زد و گفت: –مگه من لولو خرخره‌ام؟ حرفت رو بزن. –آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونه‌ها، –باشه میمونه. –جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم. دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه. –نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم. نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاوی‌اش تحریک شده بود. –باشه قسم میخورم. از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود. تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار می‌کنم. با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت می‌کشید و چشم‌هایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانی‌اش می‌کرد ولی وقتی یاد قسمش می‌انداختمش نوچی می‌کرد و زیر لب "لااله الا الله" می‌گفت. بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت: –یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟ –آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده. مادر انگشت سبابه‌اش را گاز گرفت و گفت: –خدا چه رحمی به ما کرده. در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دل‌شکستنهایش برایش گفتم. البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمی‌کردم هیچ‌گاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد. بعد از شنیدن همه‌ی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت: –اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو. لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم. –آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که می‌دونم شما حواستون بهم هست. مادر بی‌تفاوت کارش را از سر گرفت. –پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم: –مامان جان دست خودت رو می‌بوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر. برگشت و با اخم نگاهم کرد. –جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی. خندیدم. –شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه. بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت: –میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا. بلند شدم و نشستم. –به امیرمحسن چرا نگم؟ دستهایش را از هم باز کرد. –مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که می‌دونی چطورین مثلا میخوان فوری همه‌ی کارها رو درست کنن خرابترش می‌کنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سخت‌تر میکنن. اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم. قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شماره‌ی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را
بگویم. چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کنم و فوری خوابم برد. صبح با آلارم گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم باز نمیشد. دلم می‌خواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجاده‌ام خوابم برده بود. اصلا یادم نمی‌آمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده‌ بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید می‌خوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمی‌کرد. به سختی گوشی‌ام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت می‌آیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند می‌شدم و شبها هم به امید این می‌خوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم. چشم‌هایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشی‌ام سبکشان کرد. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود. –سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمی‌تونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید. بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شماره‌‌ی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد. خواب از سرم چنان پرید و چشم‌هایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشم‌هایم می‌سوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم. تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم. ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بی‌حیا بودنش. به نظرم آدمهای بی‌حیا واقعا ترسناک هستند. انگار پدر متوجه‌ی اضطرابم شد و پرسید: –کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟ –زیپ کیفم را به بازی گرفتم. –بد نیست. می‌گذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟ –فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه. –به نظر من که شما می‌تونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد. –کاسب شدیا. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی امام زمان عج سلامتی کادر درمان صفحه 25 @Jameeyemahdavi313
✨سلام آقای خوبیها✨ عمریست که از حضور او جا ماندیم / در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظر است تا که ما برگردیم / ماییم که در غیبت کبری ماندیم . . اللهم عجل لولیک فرج به حق عمه جان زینب🙏🙏🙏 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۹ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 11 October 2021 قمری: الإثنين، 4 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️4 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️5 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️13 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️30 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
📌 عزیزِ باتقوا 🔰 تقوا یعنی مرتکبِ گناه نشدن؛ یعنی ترس؛ ترس از چیزهایی که راهِ آسمان را به رویت می‌بندد. یعنی مواظبِ چشممان باشيم؛ مواظبِ گوشمان باشيم به چراغ قرمزِ دين كه رسيديم، ترمز كنيم و از حرام پرهیز کنیم. شاه کلید اصلیِ رابطه با خدا همین است. 🔆 یاران حضرت‌ مهدی چنین خصوصیاتی دارند. علاوه بر این، زرق و برق دنیا چشمشان را نمی‌گیرد و حضرت هم از آنان بیعت می‌گیرد که طلا و نقره پس‌انداز و گندم و جو ذخیره نکنند.*۱ 🔹 جاذبه‌های دنیایی دلِ آنان را نمی‌لرزاند و تاثیری در آنان ندارد. چنان ممتازند که پیامبر‌ اکرم آنان را بهترینِ امتش می‌داند.*۲ رعایت این قوانین و چهارچوب‌هاست که انسان را نزدِ خدا و بندگانش محبوب‌ خواهد کرد. پس بدانید برای یار امام زمان شدن باید تقوای الهی پیشه کنیم. یعنی چه؟ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات. یعنی ترس از دست دادن توجه خدا و ولیّ او. 📚 ۱. روزگار رهایی، ج۱، ص۴۶۵ 📚۲. کمال‌الدین و تمام‌النعمه، ج۱، ص۵۳۵ @Jameeyemahdavi313
هرکس از خداوند توفیق بطلبد ولی تلاش نکند خودش را مسخره کرده است. 📗مستندالامام الرضا علیه السلام ج۱ @Jameeyemahdavi313
👆💞 با تیکه های چوب یه اویز و قاب آیینه خوشگل درست کنید یک تیکه کارتن یا مقوا به شکل دایره برش بدید و آیینه رو در مرکز قرار بدید و دورش رو چوب بچسبونید 👌☺️ @Jameeyemahdavi313