1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موشن_پوستر | بهشتم کوی تو
◽️ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم
#همه_خادم_الرضاییم #امام_رضا علیهالسلام
🎦مشاهده و دریافت نسخهی با کیفیت
aparat.com/v/rWfVl
⬇️دریافت #داستانک
https://b2n.ir/s12086
✏ خانه طراحان انقلاب اسلامی
💠💠💠
✅کانال رسمی مسجد مقدس جمکران:
@Jamkaran_ir
#پوستر | عاشق شوید
◽️ایران کشور عاشقان است، این ره عشق است، راه عقل نیست، تا آدم عقل حسابگر و معاملهگر را از خانه تنش بيروننكند، عشق خدا به خانه دلش قدم نگذارد. برادرها ، خواهرها، #عاشق_شويد، زندگی به عشق است، عقل به آدم زندگی نمیدهد. | #شهید_بهشتی
✏خانه طراحان انقلاب اسلامی
⬇️دریافت نسخهی با کیفیت | ۲۷مگابایت
b2n.ir/d15046
⬇️دریافت #داستانک
b2n.ir/z36284
💠💠💠
✅کانال رسمی مسجد مقدس جمکران:
@Jamkaran_ir
#پوستر | درس قیامت
◽️درس قیامت، تا قیامت جاودان است
◽️مدرسه عاشورا خیمهگاه یاوران مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
⬇️ دریافت نسخهی باکیفیت | ۱۸مگابایت
b2n.ir/k01974
⬇️دریافت #داستانک
b2n.ir/f05989
✒خانه طراحان انقلاب اسلامی
💠💠💠
✅ کانال رسمی مسجد مقدس جمکران:
@jamkaran_ir
📃 #داستانک
🔸یک. تورات دربارهی روزگار آمدنش میگوید:«او همان کسی است که با آمدنش آسمان شادی خواهد کرد و زمین غرق در سرور خواهد شد. او همان کسی است که با آمدنش دریا با تمام قطرههایش برای او نغمهسرایی میکند و صحرا و هرآنچه در آن است، از تماشایش به وجد میآید و تمام درختان جنگل در حضور خداوند برای او ترانهها خواهند سرود، چرا که او میآید؛ چرا که او همان کسی است که برای داوریِ این جهان میآید»
🔸دو. عیسی او را «پسر انسان» مینامد. همان که «با جمعی از فرشتگان مقرب از راه میرسد» و «بر کرسی جلال تکیه میزند» همانکه «تمام امتهای جهان در حضور او زانو میزنند» و به صدای دلنشین او گوش فرا میدهند که میگوید:«ای برکت یافتگان! اکنون به میراث خود رسیدید؛ به همان میراثی که از آغاز عالم برای شما کنار گذاشته شده بود»
🔸سه. اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان، او را کسی میداند که یارانش «نیکگفتار» و «نیککردار» و «نیکدین»اند و «هرگز دروغ بر زبان نمیآورند». جاماسب به نقل از زرتشت دربارهی روزگار آمدنش چنین میگوید:«وقتی بیاید، زمین چنان غرق عدل خواهد شد که گرگ و میش از یک آبشخور آب خواهند نوشید و همهی جهانیان به آیین مهر خواهد گروید»
🔸چهار. احمدبن حنبل، از فقهای چهارگانه اهل سنت، سالها پیش از آنکه او پا به این جهان بگذارد، مژدهی آمدنش را از زبان پیامبر چنین نقل کرده بود:«اگر تنها و تنها یک روز از عمر جهان باقی مانده باشد، خداوند در آن روز شخصی از خاندان ما را برمیانگیزد که جهان را پر از عدل و داد میکند، چنانکه پیش از آن پر از ظلم و ستم شده است»
🔸پنج. سلام بر تو ای بهانهی دریابودن دریاها! سلام بر تو ای بشارتی که درختها هر بهار به اشتیاق تو از نو سبز میشوند! سلام بر تو ای پسر انسان! سلام بر تو ای نیک گفتارِ نیککردارِ نیکدین! سلام بر تو ای فرزند پیامبران خدا! سلام بر تو ای امام همه!
#سه_شنبه
#امام_همه
#هفته_وحدت
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
هدایت شده از خانهی طراحان انقلاب اسلامی
#پوستر | نور عالم
◽️ستارهای بدرخشید و نور عالم شد
◽️ولادت با سعادت پیامبر نور و رحمت، حضرت محمد مصطفی(ص) مبارک باد.
▫️محصول خانهی طراحان انقلاب اسلامی
▫️مجری طرح: موسسه فرهنگی هنری آب و آیینه
⬇️دریافت نسخهی باکیفیت|۲۹مگابایت
https://b2n.ir/h22543
⬇️دریافت #داستانک
https://b2n.ir/q64614
#هفته_وحدت | #پیامبر_اکرم
🔹خانهی طراحان انقلاب اسلامی
@KHATTMEDIA
📃 #داستانک
یوسف به رئیس زندان نگاه کرد که داشت پروندهاش را ورق میزد. توی ذهنش داشت حرفهای همبندیاش محمود را مرور میکرد. خواب دیده بود توی بیابان یکدفعه باران گرفته. محمود بهش گفته بود:«تعبیرش اینه که اگه قصاص بشی، پاک میشی» رد دستبند را روی دستهایش مالید و زل زد به پرندههایی که داشتند پشت پنجره توی هوا تاب میخوردند. چهقدر خسته بود. از یک ماه پیش که پایش را توی زندان گذاشته بود، حتی یک شب هم پلکهایش گرم نشده بودند. رئیس گفت:«زنگ زدیم خونهتون. کسی گوشی رو برنداشت» یوسف نگاهش را از پرندهها گرفت و گفت:«مادرم دو هفته پیش فوت شد» رئیس یکهای خورد و گفت:«تسلیت میگم» یوسف پلکهایش را روی هم گذاشت. رئیس پرسید:«یعنی الان کسی رو نداری بهش زنگ بزنی؟» یوسف سرتکان داد. آبدارچی آمد توی اتاق و جلوی رئیس و یوسف چای گذاشت. رئیس استکان را سمت خودش کشید و گفت:«خب حیف شد...» یوسف توی صندلیاش جابجا شد. کمکم داشت نگران میشد. پرسید:«مشکلی پیش اومده؟» رئیس زندان لبخند زد و گفت:«مشکل که نه...» و بعد یک حبه قند از توی قندان برداشت. یوسف گفت:«پس چرا بهم گفتین بیام اینجا؟» رئیس گفت:«برات رضایت گرفتن» یوسف تکان خورد:«ببخشید؟» رئیس به پشتی صندلیاش تکیه داد و گفت:«برات از ولی دم رضایت گرفتن. دیه رو هم متقبل شدن» یوسف ماتش برده بود. رئیس همینطور که استکان را نزدیک دهانش گرفته بود، گفت:«ما یه لیست از زندانیهای جرائم غیرعمد برای مسجد جمکران فرستادیم. اسم تو هم بینشون بود.» یوسف لبهایش را تکان داد اما چیزی نگفت. نمیدانست چرا اما دوباره یاد خوابش افتاد؛ یاد آن ابری که یکدفعه وسط بیابان باریدنش گرفته بود. رئیس زندان پروندهاش را بست و دوباره پرسید:«یعنی واقعا الان کسی رو نداری که بهش زنگ بزنی؟»
پینوشت:
از ابتدای سال جاری ۴ محکوم به قصاص نفس، به همت خادمین کمیته صلح و سازش مسجد مقدس جمکران زندگی دوباره یافتند. همچنین این کمیته در طول ۲ سال فعالیت خود توانسته زمینه آزادی ۲۵۰ نفر از محکومان مالی و زندانیان جرائم غیرعمد استان را فراهم کند.
#سه_شنبه
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
📃#داستانک
۱
فرقی نداشت وسط حلکردن کدام معادلهی چندمجهولی باشد، صدای اذان را که میشنید، دفتر و کتابهایش را همانجا رها میکرد و میرفت پای سجادهاش. از همان روزهای بچگی که توی مسجد حدیث پیامبر درباره وضو گرفتن را شنیده بود، به خودش قول داده بود همیشه با وضو باشد. پیامبر گفته بود:«اگر میتوانی شب و روز با وضو باش، چرا که اگر در حال طهارت از دنیا بروی، شهید خواهی بود» به خاطر همین ریزهکاریهای رفتاریاش هم بود که از همان سنین نوجوانی، وقتی به نماز میایستاد، پدر و مادرش به او اقتدا میکردند.
۲
دکترایش را که در شاخه مکاترونیک مهندسی مکانیک از دانشگاه اوکلند گرفت، به ایران برگشت. رفقایش خیلی اصرار کردند که حداقل مدرکت را بگیر و بعد برو ایران، اما زیربار نرفت. بهشان گفته بود:«مدرکم را بگیرید و برایم بفرستید» به ایران که برگشت، خیلی زود مشغول به کار در نیروگاهها شد. حجم کارهایش آنقدر زیاد بود که در طول هفته فقط سه روز به خانه میآمد. باقی روزها را در شهرهای مختلف مشغول مأموریت بود. با این همه هیچکس توی فامیل خبر نداشت که مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده. دوست نداشت او را با این چیزها بشناسند.
۳
متولد قم بود و از همان سالهای کودکی طعم شیرین خستگیدرکردن در «حرم» را چشیده بود. هر وقت میآمد قم، اول به حرم حضرت معصومه سرمیزد. مشهد که بود حتما به پابوسی امام رضا هم میرفت. حتی وسط آن همه شلوغی، چند وقتی را هم خادم افتخاری حرم امام رضا شده بود. آخرین باری که رفته بود کربلا، وقتی از حرم برگشته بود، به شوخی به برادرخانمش، حامد، گفته بود:«خب کربلایمان را هم آمدیم. دیگر وقت شهادت است!» توی چشمهایش برقی بود که انگار بالاخره به چیزی که این همه وقت میخواسته رسیده.
۴
رسالهی دکترایش در دانشگاه کانتربری نیوزلند را به امام مهدی (عج) تقدیم کرده بود. بعد از تقدیم، توی اولین خطهای پایاننامهاش نوشته بود:«قبل از هرچیز باید این را بگویم که بدون راهنماییهای امام زمان هرگز نمیتوانستم این پروژه را به پایان ببرم» در خطهای بعدی قبل از تشکر از استادهایش، از امام زمان تشکر کرده که او را در به ثمررساندن این پروژه یاری کرده.
۵
دکتر سید فریدالدین معصومی در ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ در حمله تـروریسـتی به حرم شـاهچـراغ به شهادت رسید.
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
📃 #داستانک
زنگ ساختمان پرورشگاه را که زد، آفتاب وسط آسمان بود. از صبح بستههای پستی را از خانهای به خانهای دیگر رسانده بود و حالا این آخرین مقصد بود. پرستار بسته را که تحویل گرفت، گفت:«یه زحمتی براتون داشتم» همانطور که داشت خورجین نامهها را مرتب میکرد، گفت:«درخدمتم» پرستار یک پاکت کوچک را جلو گرفت و گفت:«یکی از بچههای ما اصرار داره شما این نامه رو براش پست کنین» لبخند زد و گفت:«خب چرا نمیندازینش توی صندوق پست؟» پرستار گفت:«آخه میگه فقط به آقای پستچی اعتماد داره» پاکت را از دست پرستار گرفت و گفت:«پس آدرسش کجاست؟» پرستار گفت:«آدرسش رو بلد نیستیم» درحالی که داشت موتور را از روی جک برمیداشت، گفت:«خب پس چطوری نامه رو برسونم؟» پرستار مکثی کرد و گفت:«نامه رو برای امام زمان نوشته و ازم قول گرفته که از شما بخوام جوابش رو هم براش بیارید» این را که شنید خشکش زد. پرستار گفت:«نگران نباشید. بچه است و یادش میره. فقط خواستم دلش نشکنه.» یکبار دیگر پشت و روی نامه را نگاه کرد. خواست چیزی بگوید اما نتوانست. شب که به خانه برگشت تمام فکرش پیش نامه بود. کاش همان اول نامه را پس داده بود و توی دل پسربچه امید نکاشته بود. یک هفته بعد اما بالاخره راهحل را پیدا کرد. بستههای پستی پرورشگاه را که تحویل داد، از پرستار خواست که پسربچه را صدا کند. چند دقیقه بعد پسربچه هفتهشت سالهای پیدایش شد. نامه را که به دست پسربچه داد، گفت:«این هم جواب نامهت» پسربچه با چشمهایی ذوقزده گفت:«یعنی خودِ خود امام زمان این نامه رو نوشته؟» لبخند زد و گفت:«خودِ خودش!» راه که افتاد باران شروع شده بود. به خوشحالی پسربچه فکر کرد و کلمههای نامه را با خودش مرور کرد. هماننامهای که امام زمان برای شیخ مفید نوشته بود و او به زبان کودکانه برش گردانده بود:«این یه نامه از امام زمانه: عزیز دلم! حواسم بهت هست و فراموشت نکردم»
پینوشت:
اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ الَّلاْواءُ وَاصْطَلَمَکُمُ الاْعْداءُ
ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبردهایم که اگر جز این بود، دشواریها و مصیبتها بر شما فرود میآمد و دشمنان، شما را ریشه کن مینمودند...
طبرسی، احمد بن علی، احتجاج، ج۲، ص۳۲۳
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
📝 #داستانک
تکیه داده بود به خاکریز و به تاریکی نخلستانها خیره شده بود. خبری از روشنایی مهتاب نبود. گفتم:«مگه دست خودته که قبول نکنی؟» لبخند زد و گفت:«حاجی اگه با شرطم کنار نمیای منو معاف کن» فانوس را از قلاب تیرک آویزان کردم و گفتم:«آخه این چه شرطیه پسرجون؟ یعنی چی که هر سه شنبه تا غروب چهارشنبه کاری بهت نداشته باشم؟» تکیهاش را از خاکریز برداشت و گفت:«شما از من خواستی معاون گردان بشم، منم از شما یه چیز خواستم. به نظر من که منصفانه است» خواست برود که بازویش را گرفتم و گفتم:«حداقل بگو چرا» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد. بعد از چند لحظه مکث گفت:«میرم جمکران» این را که گفت زدم زیرخنده. خودش هم خندهاش گرفت. گفتم:«نه جدای از شوخی، اون یه روز رو چیکار میکنی؟» با تهماندههای لبخند روی صورتش بهم خیره شد و گفت:«شوخی نکردم حاجی. میرم جمکران» چهرهاش جدی شده بود. آنقدر شگفتزده شده بودم که نتوانستم حرفی بزنم.
یکبار بالاخره همراهش رفتم. از دارخوئین تا جمکران نهصد کیلومتر راه بود. به مسجد که رسیدیم داشتم از شدت خستگی از حال میرفتم. محمدرضا اما بیفوت وقت شروعکرد به خواندن نماز امام زمان. من به یکی از ستونهای مسجد تکیه دادم تا چرت بزنم. هنوز پلکهایم گرم نشده بود که صدایم کرد و گفت:«برویم!» گفتم:«کجا؟» گفت:«دارخوئین دیگه! باید زود برگردیم!» باورم نمیشد. با بدخلقی از جا بلند شدم و تا خود اتوبوس به جانش غر زدم اما هیچی نگفت. وسطهای راه که بیدار شدم آب بخورم دیدم صورتش را چسبانده به شیشه اتوبوس و دارد اشک میریزد. هنوز هیچینشده دلتنگ شده بود. شانهاش را فشار دادم و گفتم:«سختت نیست این همه رفتن و اومدن؟» گفت:«سختتر از اون دفعهای نیست که تا جمکران چهاردهتا ماشین عوض کردم!»
پی نوشت:
شهید محمدرضا تورجیزاده در پنجم اردیبهشت 1366 در ارتفاعات شهر بانه به شهادت رسید.
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
📃 #داستانک
آن لحظهای که بیمار تراکئوستومی را ساکشن میکنم و ترشحات سرفهاش روی لباسم میپاشد، آن لحظهای که دو ساعت برای پیدا کردن رگ بالای سر یک بیمار بیحوصله میایستم و با لبخند به شکایتهایش گوش میکنم، آن لحظهای که برای یک نوزاد پنجششماهه توی بغل مادرش آنژوکت میزنم و به دستهای نحیف دختر خودم فکر میکنم، آن لحظهای که گاواژ میکنم و یاد بابا میافتم، آن لحظهای که نوار قلب میگیرم، آن لحظهای که پانسمان میکنم، فقط و فقط به یک چیز فکر میکنم: به اینکه من بدون این تجربهها احتمالا هیچوقت معنای بعضی از چیزها را نمیفهمیدم. مثلا هیچوقت نمیفهمیدم چرا آدم باید برای کسی که قدر دلسوزیاش را نمیداند، دل بسوزاند یا مثلا چرا آدم باید شبها از غصهی کسی که حتی به او فکر نمیکند، بیخواب شود یا مثلا چرا آدم باید برای دردهای کسی که با حرفهایش اشکش را درآورده، گریه کند. یا مثلا چرا باید بدون دلیل ببخشد، یا بدون دلیل مهربان باشد، یا بدون دلیل برای کسی دعا کند، یا بدون دلیل برای کسی نگران شود. من توی تمام این لحظهها انگار تو را دیدهام که داری برای ما بیمعرفتهای قدرناشناس، از ته دلت دعا میکنی، من توی تمام این لحظهها انگار تو را دیدهام که ما غرغروهای همیشهبیحوصله را، با لبخندت آرام میکنی، من توی تمام این لحظهها انگار تو را دیدهام که برای ما حواسپرتهای سربههوا گریه میکنی. من تا قبل از پرستارشدن خیلی از این چیزها را نمیفهمیدم: یکیاش همین عشق بیقید و شرطی تو به ما. فارغ از اینکه ما کی هستیم یا چهطور آدمهایی هستیم یا اصلا چهقدر به تو فکر میکنیم.
#روز_پرستار
🌐 www.jamkaran.ir
🆔 @jamkaran_ir
هدایت شده از خانهی طراحان انقلاب اسلامی
#پوستر | ۲۲ بهمن
◽️با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح
از دل بهمن برآمد سوی صبح
◽️۲۲ بهمنماه سالروز پیروزی #انقلاب_اسلامی ایران گرامی باد.
▫️طراح گرافیک: محمد شکیبا
▫️شعر: پویا سرابی
▫️نوشتار: مجتبی حسنزاده
⬇️دریافت نسخهی با کیفیت | ۱۴مگابایت
yun.ir/vi5sqb
⬇️دریافت #داستانک
yun.ir/en67ib
#بازنشر | #دهه_فجر | #ایران
🔹️خانهی طراحان انقلاب اسلامی
@KHATTMEDIA
#داستانک | سربازان آمادند
◽️خوبان برای آمدنش به صف شدهاند
🤝 بیا و سرباز امامت شو
#جمکران
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#روز_امید
کانال و صفحه رسمی مسجد مقدس جمکران👇
🆔 @jamkaran_ir
سایت رسمی مسجد مقدس جمکران 👇
🌐 www.jamkaran.ir