✨°•"♥️"•°✨
عشق که تــــو باشی
مگر می شود پروانه نشد و
دورت نچرخید
عشق که تــــو باشی
مگر می شود که در غم دوری ات
مثل شمع آب نشد
#شهید_ابراهیم_هادی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه ⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_سوم
یه دختر چوچولوی باحجاب رو بغل کرده بود
خیلی ناز بود ، دلم براش ضعف رفت🥺❤️
روی قالی نشستم
اون خانم داشت تلفنی صحبت می کرد
تلفن رو کهقطعکرد
بچه رو گذاشت زمین و بالبخند خیلی زیبایی گفت
سلام گلم خوبی؟😊
-سلام خانم ، خیلی ممنون شما خوب هستید 🙂
که یکدفعه این خانم چوچولوهه باصدای نازک گفت
-سیلام
دستاشو گرفتم تو دستم و فشار دادم
-سلام عزیزم ، چطوری خانم خوشکله 😉
-اوبم
لپشو کشیدم و گفتمفدات بشم عروسک خانم😁
با هر پلک زدنش قندو تو دلم آب میکرد
چشمای بادمی کشیده و مژه های بلند ، چشمای سیاه که مردمک چشمشو قایم میکرد😍
یه شکلات از کیفم در آوردم و تقدیمش کردم
ببینم اسم این خانم خوشکله کیه؟
دور و برشو نگاه کرد و گفت
طهورا
وایی عزیزم چه اسم قشنگی
اسمتم مثل خودت خوشکله😄
مادرش کفششو در آورد ونشست کنارم
-خب خانمی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟😉
-مکثی کردم و گفتم اسمم نرگسه
-به به نرگس خانم😊
-میشه شمارتو داشته باشم؟
کمی فکر کردمو گفتم بله 🙂
گوشیشو باز کرد گفت میشه لطف بفرمایید ...
-یاداشت کنید...
و شماره ی مادرمو بهش دادم
داشتم فکر میکردم که شمارمو واسه چی میخواست
که در همون حین سید رسید
سرشو انداخت پایین و سلام کرد
خواهرش جواب داد به جواب خواهرش اکتفا کردمو چیزی نگفتم
به محض نشستن سید، طهورا پرید تو بغلش
در تمام مدت سید مشغول طهورا شد
منم در مورد مدرسه و درس ، کمی حرف زدم خیلی زود گرم صحبت شدیم
چیزای جالبی برام میگفت ..
اما کماکان هواسم یه سیدو طهورا هم بود
از حرفای طهورا فهمیدم اسمش محمده
طهورا دایی محمد صداش میکرد ...
رو به خواهر سیدکردمو گفتم ببخشید اسم شما چیه؟
-زهراسادات موسوی😊
یکدفعه موبایل سید محمد زنگ خورد و از آدرس دادنش حدس زدم مادرمه😶
هی دست به محاسنش میکشید و اینور و اونور رو نگاه میکرد ونشونی میداد
که من یکدفعه بابامو دیدم و داد زدم اهههه بابامه
سریع سید و خواهرش گفتن الحمدلله
لپام از خجالت سرخ شد و گفتم ببخشید زحمت دادم بهتون
و بادو سمت مامان و بابام رفتم
پدر و مادرم بادیدن من گل از گلشون شکفت و کلی حرف خوردم😶🤐
منم چیزی نگفتم
چون حق با اونا بود 🤕
یکم که آروم شدن
بابام گفت اون خانواده ای که تازه پیششون بودی کجان؟؟
راه رو بهشون نشون دادم و راهی شدیم دوباره
《به قلم هانیه باوی ✨》
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_چهارم
مادرم با زهرا خانم احوال پرسی گرمی کرد بابام هم پیش سید باب گفت و گو رو باز کرد
منم با گوشیم از طهورا عکس میگرفتم
دختر شیطونی بود
زبونش از عسل شیرین تر بود و شیطنت هاش دخترونه و آروم بود
با فضولیاش هم مزاحمتی ایجاد نمیکرد
موهای پیچ خوردهی بیرون زده از روسریش رو دستش میگرفت تا من ازش عکس بگیرم😍
کلی ازش عکس گرفتم
یکی از یکی بهتر😌
من که سرمو بردم تو موبایل طهورا هم رفت پیش سید
منم هواسمو بردم پیش حرفای مادرم و زهرا خانم ...
زهرا خانم میگفت پدرش جانبازه و برای همین اومدن مشهد
پدرش بیمارستان بستریه و قراره عمل بشه
با کل خانواده اومدن اینجا هم واسه زیارت هم برای عمل جراحی پدرشون
خیلی ابراز ناراحتی میکرد
دلم براش سوخت
زانو هامو بغل کردمو روم سمت به گنبد امام رضا ع کردم
شفای پدر سید رو از امام رضا "ع" خواستم
داشتم با امام رضا "ع" درد و دل میکردم
که با صدای مادرم رو مو برگردوندم سمتشو گفتم جانم مامان؟
نرگس شماره ی زهرا خانم رو یاداشت کن تو موبایلت
یواش و آروم دم گوشش گفتم واسه ی چی؟؟
-زهرا خانم از مسئولین واحد خواهران مسجدی هستند
میخوام شما رو توی کلاس ها و برنامه های اونجا عضو کنم
مسجدشون نزدیکمونه
مگه همشهری هستیم؟
-بله😄
شماره رو که سیو کردم
مامان و بابام بلند شدن و گفتن نزدیک اذانه بریم نماز ...
ماکه بلند شدیم سید هم بلند شد وبه بابام گفت اینجا هم نماز خونده میشه بمونید همینجا
بابام یه نگاهی به مادرم کردو گفت نظر شما چیه خانم؟
-من که مشکلی ندارم ..
پدرم وسید رفتن اونور تر تا پیش صف آقایون باشند ما هم کمی جلو تر رفتیم تا به صف خانما ملحق شیم
《#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸》
پیامبـر(ص)؛
ڪمیاب تریـن چیـزدرآخـرالزمـان
برادرے قابـل اعـتمادیادرهـمے حـلال اسـت
#حدیث_روز
امام على عليه السلام:
بِئسَ الغَريمُ النَّومُ؛ يُفني قَصيرَ العُمرِ، و يُفَوِّتُ كَثيرَ الأجرِ
خواب، بد طلبکارى است، عمر کوتاه را نابود می کند و پاداش بسیار را از بین مى برد
غررالحكم 4416
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_پنجم
روز آخر سفرمون به مشهد یکم با دلنتگی در آمیخته شده بود
باید برمیگشتیم خونه قرار بود داداشم مرخصی بگیره که براش بریم خاستگاری
البته برن خاستگاری:/
وقتی به خونه رسیدیم چکمه ی بلند سربازیشو که دیدم ذوق کردم
البته نه بیشتر از مامان و بابام!😐
تا خواستم حرفی بزنم داداشم در آغوش مادرم جای گرفته بود
و من مات مات مات...
تا به خودم اومدم دیدم چمدونا باز شده
مامانم هی لباس میده به عباس بپوشه تا سوغاتیاشو پرو کنه
صورتش سیاه ولاغر شده بود ولی انگار دیگه از اون حالت سوسولی خارج شده
حالا میشد بهش گفت مرررررد😂
یک ماه پیش از دختر خاله ام رو برای داداشم خاستگاری کردیم
پس فردا جلسه ی سومه خاستگاریه دیگه میخوان این جلسه سر مهریه توافق کنن انشالله دیگه حله
چند وقت دیگه عروسی داریم(:
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_ششم
روزچهارشنبه بعد از مدرسه مادرم به من و سرویسم سپرد که برم مسجد امام رضا
یه مسجد با در سبز فلزی و کاشی کاری های سنتی
در مسجد نیمه باز بود
هلش دادم و وارد ش شدم
یک حیاط دایره شکل و یک حوض و فواره وسطش
خیلی بزرگ بود!
به طوری که همه ی حیات توی قاب چشمام نمی گنجید !
قدم برداشتم، به گلدسته های
نیمه کاره ی مسجد نگاه میکردم
که زهرا خانم صدام زد :
نرگس جون ...سلام 😄
برگشتم سمتشون و جواب دادم :
سلام خوب هستید😅!
-بیا عزیزم نماز ظهر رو خوندن الان میخوان عصر رو بخونن
وضو که داری؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
-پس بیا 🙂🚶🏻♀
تو واحد خواهران پر بود از دخترای هم سن و سال من
کلا 5 تا صف تشکیل شده بود
تو صف چهارم یه جای خالی پیدا کردم و اونجا نشستم
مهرمو گذاشتم رو زمین کمی بعد امام جماعت، نماز رو شروع کرد
نماز عصرم که تمام شد
زهرا خانم اومد پیشم
-قبول باشه
-خیلی ممنون^^
قبول حق :)!
طهورا کجاست؟
-پیش داییشه
نرگس خانم بیا پیشم تو دفتر چند روز دیگه میلاد امام زمان عج است خب کمکم کن واسه یکسری کارا
کوله ام رو برداشتم و پشت سر زهرا خانم راه افتادم
یه گوشه از دفتر مدیریت کارتون کارتون شکلات و کاغذ هایی که توشون حدیث نوشته شده بود، گذاشته بودن و چند تا دخترهم سن و سال خودم هم نشسته بودند و بسته بندی میکردند اونا رو
زهرا خانم منو به اونا معرفی کرد و احوال پرسی گرمی کردیم و من به اونا ملحق شدم
خیلی زود صمیمی شدیم
اونا هم مثل من فرم مدرسه تنشون بود
به خاطر همین از پوششم
احساس بدی نداشتم😶😅!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼『
🌼🌼
🌼🌼🌼『
🌼🌼🌼🌼『』
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✨』
اهل صرفه جویی بودند
با یه تانکر دو هزار لیتری
امورات یک گردان سیصد نفره
تأمین می شد ..!
#مردان_بی_ادعا
#الگوی_خودسازی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🍃🌹🍃
#یا_امام_حسن_علیهالسلام 💚
همهی زندگیام بیمهی حرز حسن است
من دعا گیرِ حسن، زندهی ناد حسنم
با تمام کرَمش،در حرمش،خاک،پُر است
هرکجایی که حرم هست، بیاد حسنم
💚 #دوشنبههای_امام_حسنی
#سلام_امام_زمانم 🤚
ای ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــای دل من♥️
حضرت خورشـید #سلام🤚✋
کاش....
هر روز صبح یادمان می افتاد
که چه قدر
دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!!
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
سلام بروی ماهتون رفقا جان☺️🤚
#صبحتون_متبرک_به_نور_قرآن
#امروزتون_معطربه_به_نام_امام_زمان_عج🌸
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفتم
توی گفت و گو با اونا فهمیدم
سید مسئول بسیج مسجده
و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن
یعنی به فامیل شوهرش!
زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ...
ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید
بچه ها یکی یکی رفتن خونه
فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم
من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن
درو باز کردم
سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود
بادیدن من یک لحظه مکث کرد
طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس
ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم
یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم
و بردم تو دفتر
در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد
حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر
تا وقت نماز طهورا پیشم بود
انگار زهرا خانم غیبش زده بود
دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم
وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰
نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم
بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم
انگار تو دلم رخت میشستن
کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد
وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم
همش دلم شور میزد ...
دیگه خیالات ولم نمیکرد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
💎این جوریه که میگـن :
الرفیق ثـم الطریق
حواستـون بـاشه چه کسی رو
برای رفـاقت انتخـاب می کنید..👆👆✅
#أَللّٰھُمالزقنا از این رفاقتـا که تھش شھـادته❤️❗️
#استوری #وضعیت
#مرحوم_علی_صفایی_حائری
🌺 بدیهاۍ ڪوچڪ را ڪوچڪ مشمار ڪه میڪروب ها با همهٔ ڪوچڪی، اگر در جاۍ خود بنشینند، فیل ها را و آدم ها را از پای در مۍآورند.
«نامههای بلوغ ص ۱۵۸»
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#عکسنوشته #آمرین
❗️اگر امــر بہ معــروف و نهـی از منڪــر نڪنیــم، حسیـن بن علےها (ع) بہ ڪربلاها خواهنـد رفت و تاریـخ دوباره تڪرار خواهـد شد ...😧
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🚨 تشریفات اضافی ممنوع
🔘 سردار شهید شوشتری:
💠 در زمان #جنگ به اتفاق مقام معظم رهبری که در آن زمان #رئیس_جمهور بودند برای بازدید از #لشکر ۲۱ امام رضا علیه السلام عازم شدیم.
ایشان از قبل فرموده بودند «#ماشین کم بیاورید، یک یا دو ماشین کافیست»
وقتی از #اهواز بیرون آمدیم، دیدیم حدود ده ماشین دیگر پشت سر ماشین ما در حال حرکت هستند. حضرت آیت الله خامنهای خیلی #جدی به راننده گفتند: #بایست! کمی #ناراحت به نظر میرسیدند. بلافاصله رو به من کردند و فرمودند: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر میگردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟
وقتی من که #رئیس_جمهور هستم با یک #کاروان_ماشین حرکت کنم، دیگران #سرمشق میگیرند و این کار، رسم میشود. برای من دو #محافظ در یک یا دو ماشین، کافیست.
📘 خورشید در جبهه، ص ۱۴۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⭕من چرا نمیتونم گناهامو بذارم کنار!*
*همش دارم با خودم میجنگم اما نمیشه!*
*👤استاد شجاعی*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چطور از #نماز بهترین نتیجه رو بگیریم؟
🎤 استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
جشن پتو شهید مرتضی عطایی در سوریه😂😂😜
#سلامامامزمانم♥️
#سلام_فرمانده🤚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز می کنم
عهد می کنم با شما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
سلاااااام 🤚
#صبح_زیباتون_بخیروشادی😍
#روزتون_پراز_آرامش☺️
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_نهم
گوشی رو که قطع کرد از سید عذر خواهی کردم
خواستم برم که رفیقش گفت کسی میاد دنبالت؟
-نه پیاده میرم
به ساعش نگاه کردو گفت ساعت دهه دیره خطر داره
سید میرسونتت
-نه نیازی نیست فوقش تماس میگیرم خانواده میان دنبالم
-تعارف نکنید سید بیکاره میرسونتت
سید دستاشو مشت کرده بود و شده بود به قرمزی لبو
سریع گفت حسین شاید راحت نیستن انقدر اصرار نکن
-لباس مدرسه تنتونه موبایل همراهتون هست؟
-نه
-تلفن سید و بگیر زنگ بزن
سید موبایلشو داد دستم
زنگ زدم یه بار، دوبار، سه بار،
کسی جواب نداد
فکر میکنم خانواده مهمونی اند
اصلا خونه نباشن🤭
-پس دیگه اجباری شد که با سید برید
سید برو دختر مردم رو معطل نکن برو...
سید سویچش رو درآورد و راه رفت ، منم دنبالش ..
در طول مسیر فقط ازم آدرس خواست تا منو هم رسوند سریع گازشو گرفت و رفت
خوشبختانه کلید داشتم وگرنه باید تو خیابون می موندم😐
همون لحظه عباس رسید
من دیدم که داره وارد پارکینگ میشه
منتظر نموندم و رفتم خونه
۰به قلم هانیه باوی💚