eitaa logo
♥️شهیدانه♥️
112 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مقام‌معظم‌رهبری: جهادتبیین‌فریضه‌قطعی‌وفوری‌است. مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید👇 🌱°https://eitaa.com/Javananeshohadayi🌱 آیدی @shahideh14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـــر چـی بہ سمـت قلّہ⛰ میـری، تنهــاتـر میشـی... ولـی حــق نداری تنهـایـی آمــر به معــروف باشـــی...!
نگو مرسی! فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':) پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد':) همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد':) مادربہ‌خداگفت: همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌خونین‌شہید‌شد:) 🕊
حضرت آیت الله خامنه ای : هر کسی مردم را از آینده نا امید کند برای دشمن کار می‌کند. چه بداند چه نداند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آیت الله بهجت (ره) : انسانی که نان خشکی او را سیر میکند، و یا با سبزی وماست وپنیر میتواند زندگی کند, این همه حرص و طمع به دنیا و مال دنیا برای چه؟! 📚در محضر بهجت،ج۱،ص۳۱۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید 'نرگس' آلارمی‌که‌عین‌تبل‌تو‌سرم‌میزد رو‌خاموش‌کردم.. وای‌خد‌اچقدر‌تشنمه🤕.. پتو‌رو‌زدم‌کنار وضو‌گرفتم‌و لباس پوشیدم این‌بچه‌هم‌که‌یه‌ریز‌جیغ‌میزنه😐🙄.. کتاب و جزوه هامو جمع کردم و رفتم مسجد واحد خواهران رو گشتم پَ مهدیه کووو😢.. زنگ زدم بهش -مهییی.. کجایی؟ -اولا‌سلام دوما خونه:)) -سلام مگه قرار نبود بیای مسجد ؟ -چرا ولی باید کمک مامانم کنم مهمون داریم -آها‌باشه مزاحمت نمیشم یاعلی -یاعلی:)) برای‌هماهنگی‌کتاب‌های‌صلواتی از‌این‌فروشگاه‌به‌اون‌فروشگاه‌همش‌ تماس‌میگرفتم.. در‌آخر‌حدود‌پنجاه‌فروشگاه‌راضی‌ به‌این‌مسئله‌شدند رفتم‌سمت‌واحد‌آقایون‌ برای‌اینکه‌خبر‌بدم‌بهشون اما‌کسی‌نبود برگشتم‌ خیلی‌طول‌نکشید‌که‌زهرا‌خانم‌هم‌اومد -نرگس‌شماره‌مادرت‌که‌عوض‌نشده؟ -نه‌چطور؟ -هیچی‌کارشون‌داشتم شما‌لطف‌کن اسم‌فروشگاه‌ها‌رو‌توی‌یه‌لیست‌ با‌آدرس‌و‌شماره‌تماس‌بنویس اذان‌که‌گفت‌نمازمو‌خوندم لیست‌رو‌برداشتم‌که‌برم‌بدم‌به‌آقای‌موسوی که‌دیدم‌ایشون‌وامام‌جماعت‌مسجد‌دارن فوتبال‌بازی‌میکنند! سرمو‌انداختم‌پایین‌که‌برگردم اما‌حاج‌آقا‌صدام‌زد خانم‌قاسمی! کاری‌داشتید؟ -همه‌ی‌توجه‌ها‌به‌من‌برگشت😐 لیست‌رو‌بایه‌توضیح‌مختصر‌ به‌حاج‌آقا‌دادم‌و‌رفتم... زهرا‌خانم‌هم‌که‌منو‌دید بهم‌گفت‌برو‌خونه..😐 تعجب‌کردم‌‌ولی وسایلم‌رو‌جمع‌کردم‌و‌رفتم🚶‍♀.. 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خونه‌که‌رسیدم‌صدای‌خنده‌ی‌همه‌بلند‌بود تا‌منو‌دیدن‌،بدترهم‌شد فقط‌اونجا‌معصومه‌بود‌که‌زیاد‌نمی‌خندید! -نرگس‌لباسات‌رو‌درنیار -چرامامان؟😶 -چرا‌نداره‌میخوایم‌بریم‌خرید -خریدچی،منکه‌چیزی‌نیا‌زندارم😐؟ مامان‌کشوندم‌تو‌آشپز‌خونه تو‌چرا‌انقدر‌خُلی‌دختر🙄 -😐؟ -قراره‌خواستگار‌بیاد‌دیگه! -چییییییییی😶! عین‌لبو‌سرخ‌شدم انقدر‌رفتم‌توی‌شک‌که‌گریه‌کردم مادرم‌سرمو‌به‌سینش‌چسبوند‌وگفت -تو‌تاهمیشه‌‌نرگس‌کوچولو‌ی‌ِمن‌‌میمونی:))) نمیخوای‌بدونی‌کیه؟؟؟ مامانم‌یه‌نگاه‌به‌صورت‌ممتنع‌من‌کرد‌و‌گفت برادر‌ِ‌زهرا‌خانم! -انگارکه‌یه‌پارچ‌آب‌سرد‌بریزن‌روم،تنم‌لرزید!! -نمیدونی‌عباس‌چقدر‌خوشحاله😌.. مامانم‌یه‌آب‌قندبرام‌درست‌کرد‌و‌ رفت‌لباس‌بپوشه یه‌حس‌نه‌خوب‌،نه‌بد‌بود‌لامصب:\ یه‌حس‌عجیب.. دلم‌داشت‌بهم‌میریخت... انقدر‌خجالت‌میکشیدم😥.. مادرم‌چادر‌عروس‌خرید لباس‌‌برای‌مراسم‌خواستگاری‌خرید میوه‌و‌تنقلات‌و... ظرف‌واسه‌پذیرایی‌خرید وقتی‌اومدیم‌خونه پرده‌هارو‌شست فرش‌ها‌رو‌داد‌قالیشویی گردگیری‌کرد اووو.. اما‌من‌فقط‌یه‌گوشه‌کز‌کرده‌بودم کارم‌شده‌بود‌سرچ‌کردن خوندن‌رسم‌ورسومات‌خواستگاری و... توخونه‌همه‌غیر‌عادی‌بودن‌،جز‌بابام!! بابامو‌که‌میدیدم‌نمیدونستم‌ خجالت‌بکشم‌یا‌بترسم!! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید همش‌خوابی‌که‌دیده‌بودم از‌جلو‌چشام‌رد‌میشد!! دومی... سید‌همون‌دومین‌خواستگار‌یه‌که‌شهیدمیشه!! من‌میترسم نمیتونم‌،نمیکِشم😰.. گوشی‌رو‌برداشتم مهدیه‌پیام‌داده‌بود نرگس‌تاریخ‌مراسم‌عقدم‌تعیین‌شد🤪.. -وایییی‌راستی؟😍 میخواستم‌براش‌بنویسم‌که‌سیدداره میاد‌خواستگاریم که‌پیامم‌رو‌نصف‌و‌نیمه‌پاک‌کردم بجاش‌نوشتم‌رازخوشبختیت‌‌چی‌بود؟☹️ -نماز‌استخاره:)) -نماز‌استخاره‌چیه‌دیگه؟:\ -از‌علامه‌گوگل‌علیه‌سلام‌بپرس😐.. -باشه‌‌‌باشه😅 سریع‌زدم‌نما‌زاستخاره روی‌یه‌سایت‌که‌نوشته‌بود‌ ''نما‌زاستخاره-خانم‌همیز'' زدم‌و‌وارد‌شدم.. مطلبشو‌خوندم‌میگفت: نیم‌ساعت‌قبل‌ا‌زخواستگاری‌‌این‌نما‌‌‌ز‌رو‌بخونید دورکعت‌ساده‌مثل‌صبح ‌و‌بعدازنمازدر‌سجده ۱۰۰‌مرتبه⇩ اَستخیرُ‌اللهَ‌برحمةِ‌خِیرةً‌فی‌عافیه اسکرین‌شات‌گرفتم‌وفرستادم‌واسه‌مهدیه -این؟؟ -آره‌‌آره‌خودشه -ممنونم‌مهی:)) -😚♥️! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید رو‌مبل‌لم‌دادم کانال‌های‌تلوزیون‌رو‌بالا‌پایین‌کردم طبق‌معمول‌هیچی‌نداشت.. عباس‌اومد -این‌چه‌سر‌و‌ضعیه؟جمع‌کن‌خودتو‌خواهرمن!! اونم‌که‌خواستگارت‌محمده عمرا‌ًبزارم‌ردش‌کنی!😏 -بغض‌کردم‌وبلند‌شدم‌ رفتم‌پیش‌معصومه معصومه‌نگاهی‌بهم‌کرد‌و‌فهمید‌ یه‌ماجرایی‌هست! -نرگس‌چی‌شده؟ -هیچی‌نشده -غیرممکنه! -خب‌شایددرست‌نباشه‌بگم -نرگس‌خودت‌صلاح‌میدونی‌بگی‌یانه ولی شایدمن‌بتونم‌کمکت‌کنم -خوابمو‌موبه‌مو‌براش‌گفتم -یه‌نگاهی‌‌بهم‌کردوگفت نرگس‌به‌خوابت‌اهمیت‌نده به‌خدا‌توکل‌کن نذر کن و.. با‌عقل‌ومنطقت‌جلوبرو‌نه‌با‌خوابی‌که‌دیدی! از‌پیش‌معصومه‌بلند‌شدم ورفتم‌اتاقم نذر؟ چی‌نذر‌کنم؟ یاد‌حرف‌زهرا‌خانم‌افتادم میگفت‌من‌هر‌وقت‌دچار‌مشکلی‌میشم‌ یه‌نماز‌قضا‌میخونم‌برای‌امواتی‌که نماز‌گردنشون‌بوده‌ اما‌‌بعد‌از‌فوتشون‌کسی‌براشون‌ نمازهاشون‌رو‌بجا‌نیاورده.. نیت‌کردم‌‌وبه‌نماز‌ایستادم... 🌾🌸 ⭕️
میانبر رسیدن به خدا نیت است، کار خاصی لازم نیست بکنیم... کافیست کار های روزمره‌مان را بخاطر خدا انجام دهیم ... اگر تو در این کار زرنگ باشی شک نکن شهید بعدی تویی ... 🌷شهید‌ محمد‌ابراهیم همت
🛑 امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) : ✍ سخن چون دارو است ، اندکش سود می بخشد و بسیارش کشنده است. 📚 میزان الحکمه ، ج۱۰ ، ص۱۹۹
«🌿» - اولش‌بایھ‌شباهت‌شࢪو؏‌شد، تصویࢪڪامپیوتࢪش‌ "شھید‌ࢪسول‌خلیلۍ‌"بود... بھش‌گفتم‌چقدࢪتو‌خودخواهۍ‌ محمدࢪضا‌خستھ‌شدیم‌ از‌بس‌دیدیمت‌چࢪا‌عڪس‌ خودتو‌گذاشتۍ‌ صفحھ‌ڪامپیوتࢪت؟ گفت‌دید؎اشتباھ‌گࢪفتۍ(: این‌عڪسھ‌من‌نیست‌؛ ..!🌿 ‹شهیدمحمدرضا‌دهقان› -
شهیده زهرا سالاری: ما چه کردیم آیا خواستیم و مهدی نیامد⁉️ آیا بخاطر او دست از گناه برداشتیم شهیده راضیه کشاورز: چشمی که حرام ببینه نمی تونه امام زمان رو ببینه🚫 و گوشی که حرام بشنوه نمی تونه صدای امام زمان رو بشنوه‼️ 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ خدایا! و عشقت از قلبم بیرون نخواهد رفت..♥️
♥️.....!⊰•😇💙•⊱ . 【 جـان‌‌راڪہ‌هیـچ . . ‌مَن‌جھـانم‌‌رافداۍ‌‌یڪ ‌‌خَندھی‌تۅمیڪنم ..! 】 . ⊰•💙•⊱¦⇢♥️
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ′سید′ بعداز‌یه‌دست‌فوتبال‌مشتی وقتش‌رسیده‌بود‌به‌قولم‌عمل‌کنم:/ به‌یکی‌از‌پسرا‌پول‌دادم‌و‌گفتم‌برو‌ ده‌تا‌فلافل‌بخر‌.. چهرشو‌درهم‌کشید.. حاجیییی‌فلافل؟؟؟😐 بخدا‌ما‌به‌کمتر‌از‌کوبیده‌قانع‌نمیشیم!:/ -دستمو‌گذاشتم‌رو‌دهنش‌و‌گفتم میخوای‌شورش‌کنی؟🤨 برو یاعلی..🚶🏻‍♂ رفتم‌دفتر‌بسیج‌و‌یه‌زنگ‌به‌زهرا‌زدم.. -محمد‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌کارات‌روتموم‌کن یه‌کار‌ضروری‌پیش‌اومده‌!! -اولا‌سلام‌ چی‌شده‌مگه؟؟ -تو‌کارتو‌تموم‌کن‌..من‌بهت‌میگم -باشه‌خداحافظ🙄.. -خداحافظ حاج‌آقا‌گلستانی‌یه‌لیست‌دراز‌ رو‌تحویلم‌داد حدس‌زدم‌این‌همون‌لیست‌خانم‌قاسمی‌باشه! بدون‌اینکه‌سرمو‌بیارم‌بالا چشامو‌تا‌جایی‌که‌راه‌داشت‌بالا‌آوردم اینم‌از‌معضلات‌تنبلیه‌دیگه:/.. -این‌چیه‌حاج‌آقا؟ -لیست‌فروشگاه‌ها.. -آها‌چشم‌،فقط‌حاج‌آقا‌کلاس‌های‌تابستونه‌رو‌ واسه‌صبح‌برنامه‌بریزم‌یا‌عصر؟ -بنظرم‌صبح‌رو‌واسه‌باشگاه‌و‌ کلاس‌های‌تفریحی‌بزار بعد‌از‌ظهر‌واسه‌کلاس‌های‌عقیدتی:)) -چشم‌همین‌کارو‌میکنم -چشمت‌منور‌به‌جمال‌مهدی‌انشالله:)) برنامه‌ها‌رو‌ریختم‌و‌رفتم توی‌حیاط‌مسجد‌ پسرا‌دورم‌رو‌گرفتن حاجی‌خیلی‌خوش‌گذشت.. میشه‌بازم‌بیایم؟ -از‌صاحب‌خونه‌اجازه‌بگیرید:)) -حاجی‌صاحب‌اینجاکیه؟ مگه‌شما‌نیستید؟ -نه‌‌بچه‌ها،صاحب‌خونه‌خداست:) خدا‌شما‌رو‌دعوت‌کرد‌ه‌بودخونش🕶.. از‌بچه‌ها‌فاصله‌گرفتم باهم‌حرف‌میزدن.. منم‌بدون‌توجه‌به‌اونا‌‌زنگ‌زدم‌زهرا.. -سلام‌زهرا بیا‌من‌کارام‌تموم‌شد -پشت‌سرتم😎😅 رومو‌برگردوندم -به‌به‌زهرا‌خانم..😅 -میبینم‌ازاین‌جماعت‌هم‌دل‌بردی😌.. روبه‌پسرا‌دستمو‌بالا‌گرفتم‌و‌گفتم یاعلی‌پسرا✋🏻′ 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید سوار‌ماشین‌‌شدیم من←😶 زهرا←😶 آخر‌من‌مجبور‌شدم‌ شروع‌کنم -میشه‌بگی‌چی‌شده؟ چرا‌انقدر‌می‌پیچونی؟ ازمن‌چیزی‌رو‌قایم‌میکنی؟ توی‌نامه‌ی‌حسین‌چیزی‌نوشته‌شده‌بود؟ -آروم‌برادر‌گلم😌.. آقا‌داماد‌،چیزی‌نشده برات‌میخوایم‌بریم‌خاستگاری‌،همین! -برای‌این‌،اینهمه‌مقدمه‌چینی‌کردی؟😶 -آخه‌آدم‌حسابی‌ تو‌خودت‌آخرین‌خواستگاری‌ای‌که‌رفتی‌رو‌ یادت‌میاد‌هنوز‌اصلا؟🙄 گفتم‌الان‌یادت‌رفته‌حتما خوبه‌حسین‌یه‌کاری‌کرد‌به‌فکر زن‌گرفتن‌تو‌هم‌افتادیم:/.. یه‌مورد‌معرفی‌کرد‌توپ🕶.. -کی‌رو‌معرفی‌کرده؟ -خانم‌قاسمی -چیییییییییی؟😮 -خوبه‌توی‌این‌گیری‌ویری‌های‌زندگی فقط‌همین‌حسین‌بود که‌به‌فکر‌زن‌‌گرفتن‌تو‌بود! بخاطر‌همین‌اخلاق‌خوب‌و خیرخواهانش‌شهید‌شداا😪.. -همش‌صدا‌ها‌توی‌سرم‌اکو‌میشد.. یهو‌وسط‌حرفای‌زهرا‌پریدم‌و‌گفتم -خانم‌قاسمی‌میدونه؟ -نه‌ولی‌الان‌رفته‌خونه‌حتما‌فهمیده‌الان -وای‌🤦🏻‍♂پس‌من‌امشب‌مسجد‌نمیرم.. عباس‌غیرتیه‌،بخدا‌اگر‌خفتمو‌نگرفت‌‌عباس‌نیست!! -خاک‌عالم‌،نگا‌دختر‌مردم‌میخوادبه‌کی‌تکیه‌کنه😂🤦🏻‍♀!! -بسه‌زهرا،تو‌عباس‌رو‌نمیشناسی🙄.. -شنیده‌بودم‌برادر‌زن‌ابهت‌داره‌پیش‌داماد ولی‌نه‌انقدردیگه!😂 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ماشین رو روشن کردم تمام‌راه‌رو زهرا‌یه‌ریز‌‌حرف‌زد اما‌هیچیش‌رو متوجه نشدم! -محممممممد!🤨 -ها،هاچیشده؟ -یه‌ساعته‌دارم‌صدات‌میزنم😐.. -ببخشید‌حواسم‌نبود چیشده‌حالا؟ -بریم‌برات‌کت‌و‌شلوار‌بخرم.. -نه‌من‌نیازی‌به‌لباس‌جدید‌ندارم -حرف‌نزن‌،من‌میگم‌باید‌چیکار‌کنی! -زهرا‌عزیزم‌،اسرافه‌بخدا.. میدونی‌من‌کلا‌ًکت‌و‌شلوار‌نمیپوشم اگر‌هم‌بخری‌،عمرا‌راضی‌بشم‌روز‌خواستگاری بپوشمشون.. -باید‌بپوشی‌،لباس‌رسمیه‌دیگه! -‌زهرا‌اذیت‌نکن‌،لباس‌دارم‌خودم‌.. توی‌مراسم‌مثل‌همیشه‌لباس‌می‌پوشم‌ -هوف،آخرین‌بار‌۲سال‌پیش‌لباس‌خریدی! کلا‌هم‌سه‌دست‌بیشتر‌لباس‌نداری‌.. -زهرا،چندین‌بار‌برات‌اینو‌توضیح‌دادم.. دوباره‌شروع‌نکن. -داداش‌من‌داری‌زیاده‌روی‌میکنی! بخدا‌دختر‌مردم‌اینجوری‌ببینتت‌ سکته‌میکنه،همینجوریه‌که‌زن‌گیرت‌نیومده🙄 -دیگه.حرفی‌نزدم... زهرا‌رو‌خونه‌ی‌خودشون‌پیاده‌کردم‌و بابا‌رو‌هم‌از‌خونه‌ی‌‌زهرا‌آوردم.. -سلام‌بابا‌جانم😌.. -سلام‌☺️ -بابا‌اذیت‌که‌نشدی؟ -نه‌پسرم‌،اتفاقاخونه‌می‌موندم‌بیشتر‌اذیت‌میشدم میگم‌محمد! -بله‌بابا -زهرابهم‌گفت‌انشالله‌پنجشنبه‌میریم‌مراسم گفت‌لباس‌نداری درسته؟ -وای‌بابا.. شما‌که‌میدونی‌‌من‌.. -چی؟ نمی‌خوای‌لباس‌بخری؟ چرا؟ -بابا‌فقط‌به‌خاطر‌اینکه‌نیازندارم‌ -به‌خاطر‌من:)).. -هعی..چشم‌بابا:)) -شب‌انشالله‌برودنبال‌زهرا‌ که‌باهم‌برید‌ -به‌روی‌چشم‌ 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید شب‌نمازمو‌خونه‌خوندم‌ و‌بازهراراه‌افتادیم‌سمت‌بازار -زهرا‌خواهش‌میکنم‌رو‌ی‌کت‌و‌شلوار‌دست‌نزار چون‌میدونی‌نمیپوشم! -میخوای‌برات‌دِش‌داشه‌بخرم؟😐 -مثل‌لباسای‌همیشگی‌خودم‌بگیر.. -امر‌دیگه‌ای‌نیست؟ ... -پنجشنبه- زهرا‌ازصبح‌اومد‌خونه‌،پیش‌من🙄.. کل کمدم رو زیر و رو کرد مدام ادکلن هامو رو بو میکرد وقتی دید من فقط نظاره گرم چشم غره ای رفت و گفت چرا وایسادی ، برو حمام دیگه همچی رو من باید بگم؟😐 -باشه ،تسلیمم 🙌🏻 از حمام که برگشتم .. زهرایه لیست داد دستم -این چیه؟ -حفظ کن چیزی واسه گفتن داشته باشی🙄.. -یاخدا😐 -هوم تازه شیرینی و گل هم باید بخریم -خب سر راه می‌خریم دیگه ، این همه استرس چرا؟ -وایی‌‌لااقل‌استرس نداری،خوشحال باش اینهمه ممتنعی چرا؟ -ول‌کن‌زهرا‌شدم‌و‌رفتم‌پیش‌بابا بابا‌جان‌خوبی:)؟ بابا‌‌میخواید‌‌با‌ما‌مراسم‌بیاید‌یامی‌مونید؟ -بمونم‌بهتره‌محمد -بابا‌بدون‌شمامراسم‌رسمی‌نمیشه‌که.. شما‌هم‌بیالطفا(: -باشه‌به‌زهرا‌بگو‌بیاد‌لباسامو‌اتو‌کنه -چشم‌بابا‌،شما‌جون‌بخواه(:♥️ 🌾🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانومش‌تعریف‌میکرد:بھش‌گفتم ابراهیم‌اخہ‌چرا‌چشمات‌اینقدرخوشگلہ؟ گفت:چون‌بااین‌چشمام گناه نکردم.. +بہ‌نقل‌ازهمسر