••|🌿🌼|••
#داستانک
روز #جمعه، دعای ندبه رفت.
از تمام مردم یک شهر چند نفری بیشتر نیامده بودند.
سخنران قبل از دعا، نیم ساعتی حرف زد. از همه چی حرف زد الا امام زمان! و بعد دعای ندبه شروع شد. تندی دعا را خواندند و بعد همه رفتند.
موقع برگشت بغض کرد و گفت:
آقا جان! ما رو ببخش که حتی روزهای جمعه هم بین عاشقانت، اینقدر مظلومی... اگه ما پای کار بودیم تنهاییت، به ۱۲ قرن نمیرسید!😭❤️
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
••|🌿📱|••
#داستانک
#تلنگر
خواست استوری از شهید بگذارد، نشد! خواست از انقلابش دفاع کند، نشد! خواست توی دانشگاه در دفاع از حجاب حرفی بزند، نشد!
از کمشدن فالوئرهایش ترسید. از فحشخوردن ترسید. از قضاوتشدن ترسید. پس سکوت کرد. پیجش پر بود از مطالب یاری امام زمان و حرفهای آخرالزمانی! انگار مخاطب این مطالب، دیگران بودند نه خودش!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
••|🌿🌼|••
#داستانک
#تلنگر
انگشتش بالا رفت و گفت: آقا اجازه! برخی از بزرگان فامیل را میبینم که مدام از این نظام بد میگویند و چشمانتظار آمدن آمریکاییها هستند و من از این همه سادهلوحی تعجب میکنم. هرچه با آنها صحبت میکنم، کسی من را جدّی نمیگیرد.
لبخندی زدم و گفتم: خدا را شکر کن که نوجوانی مثل شما، بینشش از خیلی از ما بزرگترها، عمیقتر است. امام زمان امیدش به شما عزیزان است.
💛🌿↓
✦الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج✦
••|🌿🌸|••
#داستانک
مادرم را که بردیم بیمارستان، خواهرم پزشک کشیک بود. آنیکی خواهرم هم پرستار بخش کناری بود. پرستار شیفت چون خواهرهایم را میشناخت، نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. تمام لحظات دستهای مادرم توی دستم بود. حتی میتوانستم تا توی اتاق عمل همراهش بروم. اما لحظهای که پرستار مادر را گذاشت روی ویلچر، با دیدن چهرهٔ مظلوم مادر اشک امانم نداد. تندی زدم بیرون. اشکم بند نمیآمد. 🏨
🎶 ناگهان صدایی در گوشم گفت: مادرم در کوچهها گم کرد راه خانه را... تنم لرزید.
یاد مادری افتادم که هیچ دلسوزی نداشت.
یاد مادری افتادم که جلوی چشم بچههای کوچکش سیلی خورد.
یاد مادری افتادم که نه پرستاری داشت و نه یاوری.
بعد زیر لب گفتم: من یک لحظه نگاه مادرم رو که تو اوج امنیت و توجه بود تاب نیاوردم… پس چی به سر بچههای فاطمه اومد… توی اون کوچه، وسط دود، وسط آتیش…😭
#فاطمیه
#امام_زمان
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#داستانک👌🏻🙂
#امام_زمان
🌼شیخ رجبعلے خیاط میفرمود:
✍ در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛
از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایی خداے ناکرده مے میرے!!!
جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشـق " شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! " عاشق مهدی فاطـمه "
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے؛فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده ! مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!
#تلنگر
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🪷🍃🪷🍃🪷🍃🪷🍃🪷
#داستانک
یکی از عرفا که نقطه شروع او به سلوک الی الله از این ماجرای عبرت انگیز بوده است میگوید همسایه مغازه من، کاسبی فاسق بود و از دنیا رفت من به او یک در هم بدهکار بودم نگران شدم و یک در هم را از لای در به مغازه
اوانداختم. اتفاقاً همان شب دیدم قیامت برپا شده و مرا به سوی بهشت
می برند.
در این حال دیدم از نقطۀ دور، یک قطعه آتش بد هیبت در حال عبور است. من ایستادم که با آن روبه رو نشوم، دیدم او هم ایستاد به راست و چپ مایل شدم او هم چنین کرد و معلوم شد که او با من کار دارد. به هر حال من مجبور بودم که به طرف جلو حرکت کنم وقتی نزدیک شدم دیدم همان
کاسب، همسایه من است. به من گفت آن یک درهم من را بپرداز.گفتم آنرا درون مغازه ات انداختم. گفت قبول نیست زیرا قبض ید نشده است؛ و من در اینجا تا حق خود را نگیرم، رهایت نمی کنم پس باید تو را یکبار به آغوش بگیرم تا کمی خنک شوم.
فریاد کشیدم که نمی توانم تحمل کنم
در این مشاجره چند نفر جلو آمدند و گفتند اینجا دنیا نیست که بگوئید صلوات ختم کنید تمام شود و حق به حقدار نرسد.
آنگاه یک نفر پشت من قرار گرفت و لباس را از سینه من پاره کرد و گفت عادلانه این است که یک درهم که به اندازه بند انگشت است بر سینه ات بگذارد و انگشت او را بر سینه ام نهادند که وجودم آتش گرفت که ۶ سال است تحمل یادآوری آن تلخی را ندارم. از خواب پریدم و راه سلوک را گرفتم
آری حتا یک ریال مال حرام از قلم حسابگرانه الهی نمی افتد.
#قرآن #تفسیر #استاد_بهرام_پور
#زندگی_با_قرآن #داستان #مذهبی
#با_قرآن_باید_زندگی_کرد
#تذکر #توصیه #بهشت #جهنم