eitaa logo
♥️شهیدانه♥️
112 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم مقام‌معظم‌رهبری: جهادتبیین‌فریضه‌قطعی‌وفوری‌است. مارا‌به‌دیگران‌معرفی‌کنید👇 🌱°https://eitaa.com/Javananeshohadayi🌱 آیدی @shahideh14
مشاهده در ایتا
دانلود
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید پریدم مات و مبهوت از خوابی که دیده بودم هیچی یادم نمی اومد فقط میدونستم یه خوابی دیدم، همین! سریع روسری و چادر پوشیدم ... تا در خونه رو باز کردم مادرم رسید کجا با این عجله‌؟ -مامان بعداً برات تعریف میکنم -نرگس خانم ، شما این وقت شب هیچ جا نمیری..! -مامان خواهش میکنم .. - نه! صحبت میکردم و زیر زیرکی کفشامو میکردم تو پام فقط با حرف زدن وقت می‌خریدم .. کفشامو که پام کردم سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم ببخشید مامان ، من زود برمی‌گردم.. خواهش میکنم منو ببخش، حلالم کن ! مادرم یه حرفایی میزد ولی هیچی ازش نمی‌فهمیدم تمام راه خونه تا مسجد رو دویدم ... وقتی رسیدم مسجد مراسم تموم شده بود ایستادم تا نفس تازه کنم توی محوطه ی مسجد رو صندلی نشستم من چرا اینجام برای چی اومدم ؟ چرا از حرف مادرم سرپیچی کردم؟ مسجد خلوتِ خلوت بود از سمت واحد خواهران چند تا مرد ، تابوت رو بلند کرده بودند زل زدم به تابوت.. برای اومدن به اینجا حرف مادرمو زیر پاگذاشتم چیکارم داشتی؟ چرا از همون اول آنقدر به من گیر میدادی؟ چرا تا چشامو رو هم میزارم خواب میبینم؟ جواب منو بدید! تابوت داشت نزدیکم میشد .. ناخودآگاه ‌روی دو پام ایستادم پای یکی از کسایی که تابوت رو حمل میکردن لغزید و تابوت افتاد جلوی پای من... با فریاد های اون کسی که افتاده بود هیچکس سمت تابوت نیومد! نمی‌خواستم بشینم ولی پاهام سست شد هواستم دیگه به هیچی نبود... سرمو رو تابوت گذاشتم ‌بسم رب الشهدا و الصدیقین عذر تقصیر ! شرمنده ! من نمیتونم ... ولم کن خواهش میکنم بازرگان! بحق حضرت زهرا 'س' دیگه تو گوشم این چیزا رو نخون ... من تحمل ندارم بذار باشه به موقعش خودم میفهمم بازرگان من می‌دونم همش کار شماست اومدم بگم میخوام تا ته خط رو خودم با خدای خودم برم .. شما الان شهید شدی احاطه داری، دیگه میدونی چجوری ام .. من همونیم که با هیچ شهیدی انس نگرفتم هم قد و قواره های من اسم رفیق و داداش گذاشتن رو شهدا ولی من قسم میخورم که به هیچ شهیدی نگاه نکردم چه برسه ، به عنوان رفیق عکسشو پروفایل کنم! مطمئن باش الان خیلی از دخترای همین مسجدِ خودمون آویزونت میشن ، رفیقت میشن .. هر شب میخوابن و میگن خداحافظ داداش:/! هر هفته میاد سر مزارت گریه میکنن شاید اگر وضعشون خوب باشه برات گل پر پر کنن! من ، من ، من تا حالا گلزار شهدا نرفتم متوجه هستید؟؟نرفتم! منی‌که‌باهیچ شهیدی انس نگرفتم چطور زندگی من قراره با شهدا رقم بخوره! 🌾🌸 ⭕️ ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید اشکام با سوزش شدیدی سرازیر شد.. با انگشت اشاره و سبابه م روی تابوت زدم و سوره ی حمد خوندم می‌دونم نیاز نداری که برات فاتحه بخونم ولی .. هیچی دستمو رو تابوت گذاشتم و پاشدم از در مسجد رفتم بیرون .. -ها چطوری خواهر بسیجی؟ سرمو برگردوندم ببینم کیه -خوبی مهدیه نرفتی خونه هنوز؟ -عقل کل میخواستی من برم تا تو بیای؟ رفتی تو فاز عشق و عاشقی کجایی دقیقا؟ میخواستم ماجراها رو براش تعریف کنم ولی یه حسی جلودارم شد -من رفتم تو فاز عشق و عاشقی یاتو؟ -هعی آب بسیجی اون ور رو داشته باش مردای مسجد هم عین زنا شدن نگا چطور ولو شدن! این چه وضعشه؟ خدایا من از اینا نمی‌خواما😐🙄.. - اونی بود که اومده بود خواستگاریم رو یادته؟ بابام‌از در مینداختش بیرون از پنجره میمومد تو آنقدر اومد و رفت که دیگه منم دارم رفتنی میشم:)) -مبارکه^^♥️' ولی خدا وکیلی عاشق بود😂! - نرگس ایشالا شیرینی عروسیت رو بخوریم😎🤤! -فعلا شما عجولا برید ما صبور تر از این حرفاییم،هستیم هنوز😂.. -ایییش🙄 - دارم مامان مهی رو تصور میکنم با دوتا بچه گوگولی😌.. - پلیز ساکت باش:/ - با کی میری خونه؟ - منتظر بابامم - خیلی وقته منتظری؟ -نه،الانا میرسه - میشه منم برسونید؟ - آره چرا نشه:))) - ممنونم^^ ••• در خونه رو باز کردم خونه تاریکیِ مطلق بود همه خواب بودن همش داشتم حرفامو میچیدم تا ببینم جواب مادرمو چی باید بدم:/؟ اما خوشبختانه مادرم خوابیده بود رفتم تو اتاقم هندزفری رو + موبایلم برداشتم از حال دلم کی باخبره؟ حق دارم اگه خوابم نبره رویای حرم توی سرمه یک ساله دلم تنگ حرمه💔.. از کرببلا محرومم حسین من باتو فقط آرومم حسین هندزفری رو کشیدم من باتو فقط آرومم حسین امام حسین جانم؟ از حال دلم غیر تو کی باخبره؟ حق دارم که خوابم نبره؟ سجده رفتم استغفرالله من کل ذنب .. خدای‌من من‌ناشکری‌کردم استغفرالله چشام‌خشک‌بود انقدر‌از‌این‌حالت‌بدم‌میومد! به‌قول‌بنی‌فاطمه: وقتی‌که‌گریه‌م نمیاد خیلی خجالت میکشم خدایا‌میگن‌ خوشت‌نمیاد‌گاهی‌بعضی از افراد رو ببینی! خدایا‌اشکام‌کو؟ اشکای ماتطهیر میکنن نفس رو خدایا منو ببخش بخاطر اینکه مدام اشکم دم مشک بود منو ببخش که همش ناراحت بودم غصه می خوردم من گناه کردم خدایا به حق شهید کربلا منو ببخش💔.. 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید اصلا خوابم نمیومد تمام روز رو خوابیده بودم دیگه حس قبلمو نداشتم نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت... همیشه توبیکاریام توحید مفضل میخوندم ایندفعه هم با بقیه روزای بیکاریم فرقی نداشت! تعجب میکنم از بعضی ها که میگویند اینها کار طبیعت است نه خدا! از آنان بپرس آیا این طبیعتی که شما میگویید،اینقدر علم و توانایی دارد؟ اگر بگویند دارد،پس پذیرفته اند که خدایی وجود دارد که البته اورا طبیعت نام گذاشته اند... چون طبیعت که شعور و اراده ای ندارد که که کاری از دستش بربیاید! اگر هم بگویند طبیعت علم و اراده ندارد،پس چگونه می‌توانند بپذیرند ،طبیعتی که شعور و فهم ندارد می تواند این کار های منظم و دقیق را پیش ببرد؟ ببین خدا چقدر زیبا تدبیر کرده است که غذا به همه جای بدن برسد: اول غذا وارد معده می‌شود و معده آن را می‌پزد و هضم میکند.بعد آن را به جگر میفرستد. رگ های باریکی در میان معده وجگر هستند که غذا را پالایش میکنندتا جگر آسیب نبیند؛ چون جگر نازک است و تاب غذای خشن وغلیظ را ندارد. جگر صافی غذا را دریافت میکند و آن را تبدیل به خون ،بلغم ،صفرا و سودا میکند. حالا خون از جگر،بوسیله رگ هایی به زمین می‌رسد. فکر کن و حکمت و تدبیر خدا را ببین ،اگر زیادی ها و کثافت ها در بدن پخش میشد ، چه اتفاقی می افتاد؟ بدن فاسد میشدو زود از بین می‌رفت! خدا انسان را به بهترین شکل آفریده. میتواند راست بایستد و درست بنشیند. با دست و پاهای خود کارهایش را بدقت انجام دهد. فکر کن اگر مثل چهارپایان به رو افتاده بود ، نمی‌توانست هیچ یک از کارهایش را پیش ببرد. خدا حواس خاصی به انسان داده که در آفرینش بر دیگر حیوانات برتری دارد. چشم ها در اعضای پایین تر ،مانند دست و پا قرار نداده تا مدام ضربه و آسیب به آن نرسد . در اعضای وسط بدن ،مانند شکم و پشت قرار نداده که دیدن اشیاء و به کار گرفتن چشم ها دشوار باشد. اصلا هیچ جایگاهی مناسب از سر نبوده! خدای مهربان ، چشم ها را سرآمد حواس پنجگانه قرار داده تا محسوسات پنجگاه را درک کند و ادراک هیچ یک از محسوسات از دستش نرود. چشم ها را آفریده که رنگ ها را بفهمد. میدانی اگر چشم ها نبودند آفرینش رنگها بی‌فایده بود؟ 🌾🌸 ⭕️ ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خدای مهربان، گوش ها را برای درک صداها آفرید. اگر صدا بود و گوش نبود اصلاً آفرینش صدا بی فایده بود. نور و هوا برای دیدن و شنیدن کاربرد دارند .اگر نور نباشد که رنگها را برای چشم آشکار کند ،چشم آن را درک نمی کند .اگر هوا نباشد که صدا را به گوش ها برساند، گوش چیزی نخواهد شنید. میبینی خدای لطیف و آگاه،همه این ها را برای استفاده ما آفریده و فراهم کرده است. انسان که عقل ندارد مانند حیوانات است. حیوانات بسیاری از خیر و مصلحت های خود را می فهمند اما دیوانه ها هم آن را هم نمی‌توانند بفهمند . میبینی خدای مهربان چگونه اعضا و جوارح و عقل و حواس و مشاعر انسان را که ضرورت زندگی اوست،در او و برای او آفریده است. اینها همه دلیلی ست بر اینکه همه چیز تقدیر و تدبیر خدای آفریده شده است که دانا و آگاه است. حالا اینکه میبینی بعضی از مردم نابینا و ناشنوا به دنیا آمده‌اند و بعضی حواس مورد نیاز شان را ندارند، میدانی برای چیست؟برای تربیت و موعظه دیگران و خود اوست . این ها اگر صبر پیشه کنند و به خدا توجه کنند... خدا در جهان آخرت آنقدر ثواب و پاداش های بزرگ به آنها کرامت می‌کند که اگر باز هم به دنیا برگردند دوست دارند از این نعمت دنیایی بی بهره باشند! بعضی از اعضای انسان ، تک و بعضی هم جفت آفریده شده اند خدا سر را یکی آفریده چون نیاز و مصلحت این نبوده که انسان دو سر داشته باشد. اگر دو سر داشت می دانی چه میشد؟ مالی کسر سخن می گفت و سر دیگرش معطل بود. اگر از هر دو سر فقط یکیش آن می توانست سخن بگوید یکی بی فایده و اضافه بود اگر با یکی یه جور سخن می‌گفت و با دیگری جور دیگر برای شنونده سخت می‌شد که حرف و منظور گوینده را بفهمد! 🌾🌸 ⭕️ ✨』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ساعت رو نگاه کردم ساعت سه نصف شبه! اوه چه زود گذشت😅.. لابه لای کتاب خوندنم صدای جیغ محمد ادیب هم میومد:/ اما قابل تحمل بود😐.. وضو گرفتم و به نماز شب ایستادم با خودم گفتم بزار فردا رو روزه بگیرم:))! از الان معلومه تا بعد از نماز صبح فولم😂✌️🏻 ساعت چهار صبح تصمیم گرفتم به آشپز خونه سرک بکشم🤤 یخچال رو باز کردم چیز خاصی توش نبود! مثل اینکه واسه شام همه زده بودن تو رگ😂! یه جعبه خرما بود و نون همین :// عجب غلطی کردما😐.. با خودم فکر کردم یعنی واقعا ممکنه کسی شیرینی نخریده باشه واسه قدم نو رسیده🙄؟ حالا می بایست پوآرو میشدم😎! زیر میز توی یخچال بالای یخچال شایدم زیر یخچال🤷🏻‍♀ تو کابینت بالایی تو کابینت پایینی چپی ،راستی ... تو اتاقی که معصوم و کوچولوش خوابیدن همه جا رو سرک کشیدم فقط یه جا موند! توی فرگاز!! درشو باز کردم بـلــه خودشونن😎 تمام دست اندرکاران آشپزخانه خسته نباشید🖐🏻 یاد حرف همیشگی مامانم افتادم🤣.. نرگس هیچی از دست تو در امون نمی‌مونه تو سقفم بزارمش تو برش میداری😤! 🌾🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ′سید′ سویچ زدم و سمت گلزار شهدا روندم بلوک هایی که مخصوص شهدا بودن رو رد کردم تا رسیدم به حسین قبل از اینکه نزدیک بشم دستمو رو سینه گذاشتم و گفتم :سلام الله علی شهید الله نزدیک قبر یه مردی نشسته بود سلامش کردم و انگشتامو روی سنگ گذاشتم. متوجه شدم که نگاهم می‌کنه اما سرم رو پایین نگه داشتم صدام زد:محمد؟؟ آقای‌موسوی؟ سرم رو بالا بردم -بله! روی صورتش ریز شدم و گفتم شما منو از کجا میشناسید؟ دستامو گرفت دستش من همکار حسین بودم حسین یه وصیت نامه نوشته که فقط به من دادش و ازم قول گرفت که تا شهادتش بازش نکنم... گفت از روزی که شهید شد بیام سر مزارش و اولین پسری رو که دیدم ازش بپرسم سیدمحمد موسوی اسمشه؟ واما همون طور شد که حسین میخواست! دست کرد تو جیبش یه پاکت درآوردوگذاشت دستم و رفت... پاکت‌رو روی چشام گذاشتم و گریه کردم ،خیلی زیاد شکایت کردم ازش گفتم حسین رفیق نیمه راه شدیا... میل زیادی به باز کردن نامه نداشتم گذاشتمش رو قبر و سنگ رو بوسیدم و رفتم .. آروم آروم قدم میزدم و اشک می ریختم به یاداون روزهایی که توی گلزار شهدا منو با خودش میکشوندو مداحی میخوند ... هر روز هم یه دونه مداحی جدید حفظ میکرد دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم سمت ماشینم... استارت زدم ماشین پرید! دوباره ... فایده نداشت کابوت رو زدم بالا باتری رو چک کردم .. سیم کشی و آب رادیاتور هیچکدوم مشکلی نداشت ... کابوت رو کوبوندم و برگشتم سمت گلزار شهدا پاکت رو برداشتم یه چش غره ای به قبر کردم و رفتم تمام راه رو با حسین غر زدم که تو از همون بچگیت سمج بودی خوب یادمه،داداش! الآنم که شهید شدی بهتر نشدی هیچ بدتر هم شدی😐 🌾🌸 ⭕️ 🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید سرمو کردم تو پاکت چسبشو باز کردم .. ′بسم الله الرحمن الرحیم چطوری ممد ؟ اینو چند روز قبل اعزام نوشتم نمیدونم چندروزی حالم بد بود حتی حوصله تو رو هم نداشتم خو وللش .. الان که این نامه رو میخونی من نیستم و به ملکوت اعلی پیوستم:/ گریه نکنیا با حوریه ها خوش میگذره😂.‌. بابا محمد جونم تو حوریه نمیخوای؟؟ داداش اوضاعت خیلی بیریخته من دارم می‌بینمت یکی رو میخوای سر رو سامونت بده این چه وضعشه😐؟ می‌دونم هرجا میری پرتت میکنن بیرون بچه حزب اللهی پیامبر اکرم صلوات الله علیه میفرماید النکاح سنتی این رو هم خودم روز عقد یاد گرفتم البته روز عقد که نه ... آنقدر فیلم روز عقدمو از روی شوق مرتب دیدم حتی یادگرفتم برای دیگران خطبه عقد بخونم😂 خب داش بسیجی ژون این رسمش نبود! دختر چه شکلی میخوای ؟ میخوای تو خیابون برات فرق باز کنه یا رو بگیره؟′ دستمو رو انداختم پایین و فشار دادم جوری که برگه داشت پاره میشد من مگه سرم از تنم جدا بشه بزارم ابریشم موهای زنم رو نامحرم ببینه !🤨 از شدت عصبانیت برگه رو دیگه نگاه نکردم و سوار ماشین شدم آنقدر حواسم پرت شده بود که حتی متوجه نشدم ماشینی که خراب بود الان چرا روشن شده بود!! به خونه که رسیدم برگه رو روی جاکفشی گذاشتم و رفتم یه چیزی بخورم تو آشپزخونه که رفتم دیدم زهرا داره سالاد درست می‌کنه .. 🌾🌸 ⭕️
ببخشید بابت تاخیر اینم ۷ پارت خدمت شما😍🙏🏻
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌سیدنا من اشتباه کردم از رییسی حمایت کردم !!! حتما تا آخر کلیپ رو ببین تا بدونی چرا …! 🚫حواست باشه🚫 این کلیپ رو به هیچ عنوان از دست نده تو ۵ دقیقه، از مهمترین وقایع کشــورت تو یک ســــال اخیــر باخبر شو !!! 🌐 @seyyedoona 🌐 @seyyedoona 🌐 @seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید بعد‌یه‌سلام‌،علیک‌مختصر در یخچال رو باز کردم ، به‌به ماکارونی🤤 قابلمه رو در آوردم و گذاشتم رو گاز و رفتم تو اتاقم نهج البلاغه ای رو که روی میزم بود رو باز کردم ‌ معمولا در اوغات فراغتم نهج البلاغه رو از عربی به انگلیسی ترجمه میکردم الان حدودا نصفش رو انجام داده بودم نیم ساعت بود که مشغولش بودم که صدای زهرا در اومد -غذا نمی‌خوای بخوری داداش؟ - چرا اومدم... زهرا برام غذا کشید و از آشپزخونه رفت بیرون غذامو که تموم کردم از روی مبل بلند شد به پهنای صورتش می‌خندید با تعجب نگاهش کردم ! قیافه ی منو که دید خندش عمیق تر شد:/ - پس چرا به من چیزی نگفتی؟ - چی؟ برگه ی توی دستشو آورد بالا -عهه این مال منه ، بدش به من - نه محمد این پیش من میمونه - شونه هامو بالا انداختم و رفتم توی اتاقم حوصله‌ی‌جر‌وبحث‌نداشتم کیفم و یک کیسه پر کتاب رو برداشتم زهرا موقع بیرون رفتنم ایستاد جلوم ، ماشاالله به داداشم ، ایشالا به همین زودیا خانمت باهات اینا رو پخش کنه☺️... مات نگاهش کردم چی میگه واسه خودش🤨؟ یعنی حسین چیزی نوشته بود توی برگه؟ کاش تا آخر میخوندمش😐🤦🏻‍♂.. بی خیال شدم و زدم به دل جاده قبلش رفتم مسجد ، نصف کتابا رو تحویل واحد خواهران دادم و نصف دیگه ش رو خودم بردم واسه توزیع .. چفیه م رو از شونم بر داشتم و توی ماشین گذاشتم چهارتا کتاب ور داشتم و رفتم تو پارک .. چند تا پسر که یه گوشه نشسته بودن و سیگار میکشیدن توجه م رو جلب کردن - سلام داشیا😎! یه نگاه به یقه ی کیپم و لباسهای گشاد و قهوه ایم و محاسنم و یه نگاه به لهجه ی لاتیم😶 بنده های خدا یک لحظه ماتشون برد 😅.. - سلام... سیگار رو از لبش کشیدم ، این آشغالا چیه🤨؟ - عمو اومدی امربه معروف🤣؟ ما خیلی پست تر از این حرفاییم که آدم شیم خر ما دیگه از پل گذشته خخخ😝! دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم نه اومدم ببرمتون تفریح با من بیاید🙃.. با هر زحمتی که بود نشوندمشون تو ماشین به هر کدومشون یه کتاب دادم و بهشون گوش زد کردم که حق ندارن تو ماشین سیگار بکشن! بردمشون وسط بازار خب رفقا هر کدومتون ۵ تا کتاب بگیره دستش 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید می‌رید پیش پسرای هم سن و سالتون این کتاب ها رو بهشون بصورت رایگان میدید در ضمن کتابا پسرونس به دختر جماعت کاری نداشته باشید😑! اینا برای یک لحظه هنگ کردن ، فکنم انتظار نداشتن برای خرحمالی آورده باشمشون😂😎 نیم ساعت دیگه برگردید اینجا تا ببرمتون یه چیزی بزنیم به بدن😏! یاعلی ، خیلی منتظرتون نمیمونم ها.. از‌تک‌خوری که خوشتون نمیاد؟:/ خودم هم یه پلاستیک بزرگ برداشتم و بردم کتاب فروشی ای که قرار بود این کتاب رو اشانتیون به هرکسی که خرید می‌کنه بده:)) وقتی برگشتم پیش ماشین انتظار نداشتم که همشون برگردن ولی همشون اومده بودن😅.. سوار ماشین شدم ساعت نزدیکای دوازده بود روندم سمت مسجد ... - حاجی رادیو فلش خوره😜؟ - نه عمو رادیو ماشینم واسه این مسخره بازیا نیست:/ - عههه بزارید خوش باشم.. ماشین رو جلو مسجد نگه داشتم .. صدای همشون به یکباره در اومد !! حاجیییی اینجا کجاست دیگه... مارو آوردی گریه کنیم؟ حاجی ما گریه ندوست ، ما خوشی لازمیم من می‌خوام نماز بخونم کاری به شما ندارم قولمم یادم نرفته بعد نماز انشالله .. پیاده شید ، محوطه ی مسجد بزرگه ، توپ هم هست که اگر یوقت زد به سرتون خواستید بازی کنید🙄.. عین جوجه دنبالم راه افتادن... 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید پسرا لبه‌ی حوض نشستن و منم یه سر به دفتر بسیج زدم و رفتم برای نماز دو تا از پسرا اومدن کنارم حاجی نماز چه شکلیه؟ یه لبخند به صورتشون زدم و گفتم با من بیاید :))..🚶🏻‍♂ رفتم چند تا مهر برداشتم و به هرکدومشون دادم سه تا تسبیح هم برداشتم اما بهشون ندادم فعلا گذاشتم پیشم باشه پسرا سوره حمد و توحید رو بلدید؟ چهرشون رفت توهم.. -یعنی چی؟؟ -هیچی ولش کنید.. جدا از صفوف نماز جماعت، بچه ها رو کشوندم یه گوشه ی مسجد .. بچه ها سرچ کنید شیوه ی نماز خوندن رو تا من بیام رفتم توی دفتر بسیج و سریع دوتا سوره ی حمد و توحید پیرینت گرفتم و دادم دستشون. امام جماعت ایستادم گفتم: بچه ها من سوره ی حمد و توحید رو نمیتونم بلند بخونم نمازم باطل میشه.. - حاجی مگه سِحر میخونی که باطل بشه😂؟ -بسه دیگه! این برگه ها رو فقط زمانی که من ساکت بودم بخونید به یه نکته ای هم توجه کنید! توی رکعت سوم و چهارم موقع سکوت من فقط سوره ی حمد رو باید بخونید اوکی؟؟ آر یو رِدی؟ ییییس😄 پس‌بسم الله... • • سلام نمازمو دادم برگشتم سمت بچه ها مبهوت بودن.. - قبول باشه - حاجی ما الان باید چی بگیم؟ - برای چی؟ - در جواب قبول باشه! - معمولا میگن قبول حق :)) خب بچه ها بعد نماز یه کاری انجام میدن به اسم تعقیبات تعقیبات مستحبن یعنی اگر انجام بدی خدا بهت پاداش میده واگر ندی هم مشکلی پیش نمیاد .. می‌خوام یکی از مهم ترین تعقیبات رو براتون بگم که برای امور دنیاییه بهش میگن تسبیحات حضرت زهرا ۜ قبل از اینکه بهتون بگم چجوری انجامش میدن باید داستان این ماجرا رو برای شما تعریف کنم حضرت فاطمه الزهراۜ مشغله های زیادی برایشان پیش اومد و کار های خونه به ایشون فشار آورد در آن زمان معمولا زنانی را به عنوان کنیز استخدام می کردن تا کار های خانه را انجام دهد حضرت زهرا‌ۜ برای درخواست از‌رسول الله ﷺ به محضر ایشون رفتن اما دور و بر پیامبر اکرم ﷺ شلوغ بود حضرت ‌زهرا ۜ به خانه برگشتند و اما فردا پیامبر اکرم ﷺ خدمت حضرت زهرا ۜ عرض کردند که دیروز چه مسئله ای پیش اومده بود ؟ حضرت زهرا ۜ از فشار کاریشان پیش پیامبرﷺ گفتند پیامبر اکرم ﷺ به ایشون این تسبیحات رو پیشنهاد کردند ۳۴الله اکبر ۳۳احمدلله ۳۳سبحان الله پیامبر اکرم‌ چیزی به دخترشان آموزش دادند که برای کارهای دنیایی معجزه می‌کنه هرجا توی زندگیتون به بم بست خوردید، معجزه خواهد کرد تسبیحات حضرت زهراۜ:)) 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید بالهجه‌ای‌که‌نه‌فارسی‌بود‌نه‌عربی شروع‌به‌تلفظ‌کردن نمازعصر‌ رو هم‌به‌شیوه‌ی‌نما‌زظهر خوندم‌و بهشون گفتم مرخصید🙂.. واسه‌برنامه‌ریزی‌کلاس‌های‌تابستونه‌ رفتم‌دفتر‌.. دوتا‌لیست‌برداشتمو‌رفتم‌سمت‌حیاط‌مسجد پسرا‌داشتن‌فوتبال‌بازی‌میکردن! اما‌حاج‌آقا‌وسطشون‌چی‌کار‌میکرد؟😐 یا‌خداا🤦🏻‍♂.. میخکوب‌شدم‌سرجام.. صدای‌خنده‌و‌شوخی‌هاشون‌ قهقهه‌هایی‌که‌میزدن.. حس‌عجیبی‌رو‌بهم‌میداد نمیدونم‌کودک‌درونم‌داشت‌تحریک‌میشد یا... هرچی‌بود‌‌ازش‌خوشم‌نمیومد روحم‌باهاش‌غریبی‌میکرد!.. درپی‌جست‌و‌جو‌توی‌وجودم‌بودم‌که شونم‌تبدیل‌به‌تکیه‌گاه‌شد یه‌آشنا‌‌دستشو‌گذاشته‌بود‌رو‌شونم‌و‌ لم‌داده‌بود😐 -راحتی‌داداش! -ممد‌یادته‌تو‌کوچه‌بازی‌میکردیم🤤⚽️.. تو‌همیشه‌دربازه‌بان‌بودی😅 آخه‌انقدر‌گنده‌بودی‌همه‌ی‌دروازه‌رو‌میگرفتی دیگه‌توپ‌از‌کجا‌باید‌رد‌میشد؟😂 یکی‌زدم‌پس‌کله‌ش.. -چتهههه‌راست‌میگم‌‌خو😒.. -هرراست‌نباید‌گفت:/ -خوبه‌‌یه‌سنگی‌خورد‌به‌کلت‌رفتی‌باشگاه وگرنه‌تا‌الان‌یه‌ریز‌دروازه‌بان‌بودی😂.. -کفشمو‌در‌آوردم‌که‌بکوبم‌تو‌سرش‌ که‌فلنگ‌روبست منم‌افتادم‌دنبالش.. پسرا‌که‌این‌اوضاع‌رو‌دیدن صداشون‌در‌اومد حاجی‌‌بیا‌بازی.. کفشمو انداختم‌زمین لیستو‌تا‌کردم‌و‌گذاشتم‌تو‌جیبم -خب‌کجا‌وایسم؟ -دفاع‌حاجی.. 🌾🌸 ⭕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـــر چـی بہ سمـت قلّہ⛰ میـری، تنهــاتـر میشـی... ولـی حــق نداری تنهـایـی آمــر به معــروف باشـــی...!
نگو مرسی! فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':) پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد':) همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد':) مادربہ‌خداگفت: همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌خونین‌شہید‌شد:) 🕊
حضرت آیت الله خامنه ای : هر کسی مردم را از آینده نا امید کند برای دشمن کار می‌کند. چه بداند چه نداند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آیت الله بهجت (ره) : انسانی که نان خشکی او را سیر میکند، و یا با سبزی وماست وپنیر میتواند زندگی کند, این همه حرص و طمع به دنیا و مال دنیا برای چه؟! 📚در محضر بهجت،ج۱،ص۳۱۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖به وقت رمان📖
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید 'نرگس' آلارمی‌که‌عین‌تبل‌تو‌سرم‌میزد رو‌خاموش‌کردم.. وای‌خد‌اچقدر‌تشنمه🤕.. پتو‌رو‌زدم‌کنار وضو‌گرفتم‌و لباس پوشیدم این‌بچه‌هم‌که‌یه‌ریز‌جیغ‌میزنه😐🙄.. کتاب و جزوه هامو جمع کردم و رفتم مسجد واحد خواهران رو گشتم پَ مهدیه کووو😢.. زنگ زدم بهش -مهییی.. کجایی؟ -اولا‌سلام دوما خونه:)) -سلام مگه قرار نبود بیای مسجد ؟ -چرا ولی باید کمک مامانم کنم مهمون داریم -آها‌باشه مزاحمت نمیشم یاعلی -یاعلی:)) برای‌هماهنگی‌کتاب‌های‌صلواتی از‌این‌فروشگاه‌به‌اون‌فروشگاه‌همش‌ تماس‌میگرفتم.. در‌آخر‌حدود‌پنجاه‌فروشگاه‌راضی‌ به‌این‌مسئله‌شدند رفتم‌سمت‌واحد‌آقایون‌ برای‌اینکه‌خبر‌بدم‌بهشون اما‌کسی‌نبود برگشتم‌ خیلی‌طول‌نکشید‌که‌زهرا‌خانم‌هم‌اومد -نرگس‌شماره‌مادرت‌که‌عوض‌نشده؟ -نه‌چطور؟ -هیچی‌کارشون‌داشتم شما‌لطف‌کن اسم‌فروشگاه‌ها‌رو‌توی‌یه‌لیست‌ با‌آدرس‌و‌شماره‌تماس‌بنویس اذان‌که‌گفت‌نمازمو‌خوندم لیست‌رو‌برداشتم‌که‌برم‌بدم‌به‌آقای‌موسوی که‌دیدم‌ایشون‌وامام‌جماعت‌مسجد‌دارن فوتبال‌بازی‌میکنند! سرمو‌انداختم‌پایین‌که‌برگردم اما‌حاج‌آقا‌صدام‌زد خانم‌قاسمی! کاری‌داشتید؟ -همه‌ی‌توجه‌ها‌به‌من‌برگشت😐 لیست‌رو‌بایه‌توضیح‌مختصر‌ به‌حاج‌آقا‌دادم‌و‌رفتم... زهرا‌خانم‌هم‌که‌منو‌دید بهم‌گفت‌برو‌خونه..😐 تعجب‌کردم‌‌ولی وسایلم‌رو‌جمع‌کردم‌و‌رفتم🚶‍♀.. 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید خونه‌که‌رسیدم‌صدای‌خنده‌ی‌همه‌بلند‌بود تا‌منو‌دیدن‌،بدترهم‌شد فقط‌اونجا‌معصومه‌بود‌که‌زیاد‌نمی‌خندید! -نرگس‌لباسات‌رو‌درنیار -چرامامان؟😶 -چرا‌نداره‌میخوایم‌بریم‌خرید -خریدچی،منکه‌چیزی‌نیا‌زندارم😐؟ مامان‌کشوندم‌تو‌آشپز‌خونه تو‌چرا‌انقدر‌خُلی‌دختر🙄 -😐؟ -قراره‌خواستگار‌بیاد‌دیگه! -چییییییییی😶! عین‌لبو‌سرخ‌شدم انقدر‌رفتم‌توی‌شک‌که‌گریه‌کردم مادرم‌سرمو‌به‌سینش‌چسبوند‌وگفت -تو‌تاهمیشه‌‌نرگس‌کوچولو‌ی‌ِمن‌‌میمونی:))) نمیخوای‌بدونی‌کیه؟؟؟ مامانم‌یه‌نگاه‌به‌صورت‌ممتنع‌من‌کرد‌و‌گفت برادر‌ِ‌زهرا‌خانم! -انگارکه‌یه‌پارچ‌آب‌سرد‌بریزن‌روم،تنم‌لرزید!! -نمیدونی‌عباس‌چقدر‌خوشحاله😌.. مامانم‌یه‌آب‌قندبرام‌درست‌کرد‌و‌ رفت‌لباس‌بپوشه یه‌حس‌نه‌خوب‌،نه‌بد‌بود‌لامصب:\ یه‌حس‌عجیب.. دلم‌داشت‌بهم‌میریخت... انقدر‌خجالت‌میکشیدم😥.. مادرم‌چادر‌عروس‌خرید لباس‌‌برای‌مراسم‌خواستگاری‌خرید میوه‌و‌تنقلات‌و... ظرف‌واسه‌پذیرایی‌خرید وقتی‌اومدیم‌خونه پرده‌هارو‌شست فرش‌ها‌رو‌داد‌قالیشویی گردگیری‌کرد اووو.. اما‌من‌فقط‌یه‌گوشه‌کز‌کرده‌بودم کارم‌شده‌بود‌سرچ‌کردن خوندن‌رسم‌ورسومات‌خواستگاری و... توخونه‌همه‌غیر‌عادی‌بودن‌،جز‌بابام!! بابامو‌که‌میدیدم‌نمیدونستم‌ خجالت‌بکشم‌یا‌بترسم!! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید همش‌خوابی‌که‌دیده‌بودم از‌جلو‌چشام‌رد‌میشد!! دومی... سید‌همون‌دومین‌خواستگار‌یه‌که‌شهیدمیشه!! من‌میترسم نمیتونم‌،نمیکِشم😰.. گوشی‌رو‌برداشتم مهدیه‌پیام‌داده‌بود نرگس‌تاریخ‌مراسم‌عقدم‌تعیین‌شد🤪.. -وایییی‌راستی؟😍 میخواستم‌براش‌بنویسم‌که‌سیدداره میاد‌خواستگاریم که‌پیامم‌رو‌نصف‌و‌نیمه‌پاک‌کردم بجاش‌نوشتم‌رازخوشبختیت‌‌چی‌بود؟☹️ -نماز‌استخاره:)) -نماز‌استخاره‌چیه‌دیگه؟:\ -از‌علامه‌گوگل‌علیه‌سلام‌بپرس😐.. -باشه‌‌‌باشه😅 سریع‌زدم‌نما‌زاستخاره روی‌یه‌سایت‌که‌نوشته‌بود‌ ''نما‌زاستخاره-خانم‌همیز'' زدم‌و‌وارد‌شدم.. مطلبشو‌خوندم‌میگفت: نیم‌ساعت‌قبل‌ا‌زخواستگاری‌‌این‌نما‌‌‌ز‌رو‌بخونید دورکعت‌ساده‌مثل‌صبح ‌و‌بعدازنمازدر‌سجده ۱۰۰‌مرتبه⇩ اَستخیرُ‌اللهَ‌برحمةِ‌خِیرةً‌فی‌عافیه اسکرین‌شات‌گرفتم‌وفرستادم‌واسه‌مهدیه -این؟؟ -آره‌‌آره‌خودشه -ممنونم‌مهی:)) -😚♥️! 🌾🌸 ⭕️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید رو‌مبل‌لم‌دادم کانال‌های‌تلوزیون‌رو‌بالا‌پایین‌کردم طبق‌معمول‌هیچی‌نداشت.. عباس‌اومد -این‌چه‌سر‌و‌ضعیه؟جمع‌کن‌خودتو‌خواهرمن!! اونم‌که‌خواستگارت‌محمده عمرا‌ًبزارم‌ردش‌کنی!😏 -بغض‌کردم‌وبلند‌شدم‌ رفتم‌پیش‌معصومه معصومه‌نگاهی‌بهم‌کرد‌و‌فهمید‌ یه‌ماجرایی‌هست! -نرگس‌چی‌شده؟ -هیچی‌نشده -غیرممکنه! -خب‌شایددرست‌نباشه‌بگم -نرگس‌خودت‌صلاح‌میدونی‌بگی‌یانه ولی شایدمن‌بتونم‌کمکت‌کنم -خوابمو‌موبه‌مو‌براش‌گفتم -یه‌نگاهی‌‌بهم‌کردوگفت نرگس‌به‌خوابت‌اهمیت‌نده به‌خدا‌توکل‌کن نذر کن و.. با‌عقل‌ومنطقت‌جلوبرو‌نه‌با‌خوابی‌که‌دیدی! از‌پیش‌معصومه‌بلند‌شدم ورفتم‌اتاقم نذر؟ چی‌نذر‌کنم؟ یاد‌حرف‌زهرا‌خانم‌افتادم میگفت‌من‌هر‌وقت‌دچار‌مشکلی‌میشم‌ یه‌نماز‌قضا‌میخونم‌برای‌امواتی‌که نماز‌گردنشون‌بوده‌ اما‌‌بعد‌از‌فوتشون‌کسی‌براشون‌ نمازهاشون‌رو‌بجا‌نیاورده.. نیت‌کردم‌‌وبه‌نماز‌ایستادم... 🌾🌸 ⭕️