#خاطرات_شهدا 🇮🇷
یڪی از اخلاق حسنه ڪه در اقا جواد دیده می شد زبان نرم و لین بود ڪه باعث ایجاد جاذبہ بیشتر ایشون می شد .🙃
مثلا وقتی می خواست انسان را تشویق به ڪار خیر و معروف ڪند ، و از منکر دور ڪند ؛ گاهی با پرسش ڪردن و ایجاد سؤال ڪردن ، انگیزش و ترغیب ایجاد می ڪرد آقا جواد به اسراف نڪردن توجه میڪردند ؛✅
و غیر مستقیم بهم تذڪر میداد ... روزی چند تا ظرف خریدم و رفتم خونه🏡به آقا جواد نشون دادم ،
گفتند : ظرف های قبلی قابل استفاده نبود ؟🤔
گفتم : چرا ولی به خاطر جدید بودنش خریدم ...😄
آقا جواد گفتند : به نظرت اسراف نڪردی؟⁉️
حرفشون تلنگری شد برای من
از اون به بعد در مورد خریدم بیشتر دقت میڪردم ڪه اونچه واقعا نیاز هست را بخرم ... ...
إِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسْرِفین ...(اعراف/۳۱) .
.
.
#به_نقل_از_همسر_شهید🇮🇷
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر🍃
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج »
#کمی_با_شهدا 🥀
♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
#خاطرات_شهدا
در بهار ۱۳۵۸ خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب در ارتفاعات « گهواره » در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند.
تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی میآید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»
شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»
#شهید_علی_اکبر_شیرودی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۴/۱۰/۲۵ تنکابن ، مازندران
شهادت : ۱۳۶۰/۲/۸ دشتذهاب ، کرمانشاه
کانال جوانان انقلابی
@Javananenghelabi
هدایت شده از [در مَسیرِ عاشقـے♡]
بخشی از خاطرات👇🏻👇🏻
نامه برای آب..💦
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد🤔 آن هم هر روز🙄
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که...😭💔
#خاطرات_شهدا✍🏻
#شهید_یوسف_قربانی🌹
『@Asheghaneh_Shahadat』
هدایت شده از [در مَسیرِ عاشقـے♡]
حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و...
شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟
او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه قرآنه! مگه نوشتن قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
#خاطرات_شهدا❤️🌹
#شهید_یوسف_قربانی🍀💚
•°﴾💝͜͡🌸﴿°•
@Asheghaneh_Shahadat