eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان رمان دورهمی رو از دست ندین. نظر مشاور درمورد این رمان رو شنیدین؟👇
نسیم دلش ریخت..همون موقع که رفته بود پشت در خونشون تا ترجمه‌های ماهانو بهش بده.. نسیم دلش ریخت و عاشق شد..ولی ماهان رفت..رفت تا تو یه شهر دیگه تو دانشگاه سرنوشت دوباره اونا رو به هم پیوند داد.. نسیم درس میخوند و ماهان سالن کنفرانس رو طراحی و دیزاین میکرد.. ماهان شده بود مرد گچی..نسیم هر روز عاشقانه میرفت و مرد گچی رو نگاه میکرد و براش میمرد.. کم کم گذشت..یه روز وقتی نسیم تو خوابگاه مریض بود ماهان رفت..بی خداحافظی...چند ماه نسیم افسرده و غمگین و بیخبر موند.. یه روز جمعه وقتی همه رفته بودن اردو نسیم تو خوابگاه تنها بود..پیامی که به گوشیش اومد میگفت ماهان برگشته..اینبار اومد دنبال نسیم..ماهان دیگه مرد گچی نبود..مرد عاشق بود جهت تهیه کتاب بفرمایید پیوی @HappyFlower قسمت اولش اینجاست 👇 https://eitaa.com/JazreTanhaee/995
مهران از سالن بیرون رفت. خواننده مشغول خوندن شد. با خودم گفتم: -مهران جونم کجا رفتی آخه عشقم؟ یهو صداش اومد. سرمو بلند کردم. وای مهران روی استیج وایساده بود!!😍 -خانوم خوشگلی که رو صندلی پونزده نشستی، می‌شه این‌جا رو نگاه کنی عزیزم؟ خدا! نصف سالن به سمتم برگشته بودن. از خجالت داشتم آب می‌شدم. دلم تاپ تاپ میکرد که مهران چی میخواد بهم بگه که یهو.... رمان عروسک پشت پرده ❣فول عاشقانه❣ کامله تو کانال⬇️⬇️😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
دختر بعد تصادف فراموشی گرفته، عاشق شده و الان موقع عقدشه🧖‍♀ حالا یه پسره پیدا شده میگه من شوهرتم، این عقد باطله!!😔 دختره حالا مونده این وسط کی راست میگه؟؟😭😭 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
‏میگن بچه میوه زندگیه راستش من هرچی فک میکنم واسه زندگی بابا مامانم یه کدو بیشتر نبودم اونم از نوع تنبل 😂😂 |‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎
یا‌رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذاتِ تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج بغیرِ خود مگردان ما را
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
فاطمه صداقت -به‌به. محسن جان؟ چشمم روشن خاله. این چه کاری بود کردی؟ نمی‌گی می‌رفت تو غذا یه نفر می‌خورد؟ محسن می‌خندید. عطری خانم نصیحتش می‌کرد‌. بقیه می‌خندیدند و من همچنان یک لنگه پا ایستاده بودم و به عطری خانم نگاه می‌کردم و منتظر بودم بلکه جوابی به من بدهد. چرا هیچ کس با خودش نمی‌گفت منه بیچاره دارم ایستاده آن‌جا از خجالت آب می‌شوم. نگاهم به خاله عطری و مادرم بود که دستی جعبه را از دستم کشید. به سمت چپم برگشتم. دیدم مریم جعبه را از من گرفته است. -بده من برو بشین. چرا عین آدمک وسط جالیز وایسادی این‌جا. در آن موقعیت مریم به دادم رسید. جعبه را روی اپن گذاشت. دستم را گرفت و من را طرف دیگر سفره برد. وقتی نشستم سرم را بلند کردم. تازه دیدم مقابل محسن و سعید نشسته‌ایم. آن‌ها حواسشان نبود اما‌. با دستانی لرزان کاسه را سمت مریم گرفتم: -یه کم برام بریز. مریم کاسه را گرفت و ملاقه را برداشت. دستش بخاطر بخار آش کمی سوخت. سریع آن را عقب کشید. این حرکت از چشم سعید دورنماند. سریع دستش را جلو آورد. هم با محسن حرف می‌زد هم حواسش به مریم بود که نسوزد. ملاقه را جلو آورد و داخل کاسه‌ی من ریخت. دوباره ملاقه را سرجایش گذاشت و به ادامه‌ی حرفش با محسن پرداخت‌. این‌حجم از توجه و حواس‌جمعی سعید نه تنها جالب توجه بود بلکه حسادت برانگیز هم بود. چرا این فکرهای لعنتی رهایم نمی‌کردند. قاشقم را در آش فرو کردم و هم زدم. مشغول خوردن شدم. اما هر قاشق را که فرو می‌دادم بغضم همراهش له می‌شد!