.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
#چادراݩہ🌸
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😌👌🏻
🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_85
◉๏༺♥️༻๏◉
مادرم دستش را به چانه زد و به محسن خیره شد. من هم دستهایم را از روی میز جمع کردم. لرزش انگشتانم به وضوح دیده میشد. حتی حس میکردم صورتم و لبهایم هم درحال نبض زدن هستند. به محسن نگاه میکردم و حرفی که در ادامه زد:
-ما تو هیات سه نفری نشستیم دورهم. بعد به هم قول دادیم هرچه زودتر زن بگیریم و یه سر و سامونی به اوضاع زندگیمون بدیم. مرتضی برگشت گفت تو دانشگاهشون یه دخترخانوم چادری هست که با کمالاته و یزدیه و اینا. گفت من اونو نشون کردم حتما میگیرمش.
خاله آتوسا خندید:
-باریکلا مرتضی. چه زرنگ. خب تو چی گفتی پسره مامان؟
بعد هم با دست گوش محسن را پیچاند. محسن خندید و رو به مادرش درحالیکه دستش را روی سینهاش گذاشته بود خم شد:
-من گفتم چاکر مامانمم. هرچی اون بپسنده من میرم خواستگاری. وقت ندارم خودم برم پی گشتن.
نوبت سعید بود. محسن سرش را سمت من چرخاند. از او خجالت میکشیدم. این حرفهایی که میزد باعث میشد شرمم بگیرد.
-اما سعید! سعید برگشت گفت من از دخترخالهی تو خوشم میاد. میخوام به مامانم اینا بگم که بریم خواستگاریش.
دیگر میخواستم جذب زمین شوم آنقدر خجالت کشیدم. خاله و مادرم همزمان به من نگاه کردند. در آن جمع فقط مادرم میدانست راز دلم چیست. خاله با تعجب نگاهمان کرد:
-محسن که اینو گفت من تعجب کردم. آخه سعید کی مهلا رو دیده؟ کی پسندیده که ما نفهمیدیم. جوونای الانن دیگه. نمیشه از کارشون سر درآورد.
آب دهانم را به سختی قورت دادم. با انگشتانم زیر میز ور رفتم. نفسهای عمیق کشیدم. خاله نگاهم کرد:
-وای بچمون سرخ و سفید شد. نگین دیگه. این مهلا اصلا بچهاس، شوهر نمیکنه.
تند سرم را بلند کردم. محسن پی حرف مادرش را گرفت:
-آره بابا منم به سعید گفتم منتهی میگه فقط مهلا. میگه چندبار هم تو هیات دیدتش هم جدیدا صبحها با هم هممسیر میشن خیلی خانوم و سر به زیر میره و میاد.
خدایا پس صبحها من را میدیده. پس حواسش به من بوده است. پس از آنطرف سکو مراقبم بوده. حس شیرینی زیر پوستم دوید. حس حمایت شدن. حس اینکه کسی مراقبم است.
-خلاصه خاله اگه عطری خانوم زنگ زد بدون داستان اینه. ممکنه مثلا فردا پس فردا زنگ بزنه. نمیدونم سعید گفته یا نه اصلا.
خاله و مادرم به هم نگاه کردند. مادرم خیلی خونسرد گفت:
-زنگ زدن قدمشون رو چشم، زنگ نزدن سلامت باشن.
محسن ابروهایش بالا پرید.
-وا خاله، زنگ میزنه. فقط جوابی که به خانوم عزیزی و بقیه میدی به اون نده. بهش برمیخوره.
خندید و دستش را مقابل دهانش گرفت. مادرم باز هم با آرامش گفت:
-دختر بزرگ کردم پنجه آفتاب، همه چی تموم.
بعد سرش را سمت من چرخاند. نگاهمان در هم تنیده شد:
-مگه چندتا مهلا دارم تو این دنیا!
این همه حمایت مادرم باعث میشد اعتماد به نفسم زیاد شود.
-خب تو چی میگی مهلا؟
به محسن و سوال ناگهانیاش خیره شدم. راستش این بود که میخواستم از خوشحالی پرواز کنم. اما خب حسم را کسی نمیدانست جز خدا و مادرم. کمی فکر کردم و گفتم؛
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_86
◉๏༺♥️༻๏◉
-چی بگم؟ من که هنوز با ایشون حرف نزدم.
دیگر حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود. آن شوقی که من در وجودم حسش میکردم پر از شیرینی و لطافت بود.
-بابا با کلاس!
محسن که از هیچ موقعیتی برای اذیت کردن من فرو گذار نمیکرد الان هم داشت سر به سرم میگذاشت. نگاهش نمیکردم:
-خُ، خب چی بگم؟ باید اول بررسی کنم، بعد.
نگاهم روی میز در نوسان بود. در آن سکوت شیرین، کسی چیزی نمیگفت. محسن اما به حرف آمد:
-مهلا من تو ور میشناسم. سعید رو هم میشناسم. من فکر میکنم بعضی اخلاقاتون به هم میخوره. از نظر ظاهری هم که مشکلی نیست. فقط میمونه تو خوشت بیاد یا نه؟
خوشم بیاید؟ من سه سال بود در حال یک مبارزهی سخت و نفسگیر با نفسم بودم که مبادا دست از پا خطا کنم و یا حرکت ناشایستی از من سر بزند که برای سعید فکرهایی ایجاد کند. از نظر من همه چیز جفت و جور بود.
-وا محسن مامان جون، زندگی خیلی بالا و پایین داره. خیلی جنبههای مختلف داره. با یه بار دو بار برخورد که نمیشه همچین نظری داد.
بعد سمت من چرخید و به من نگاه کرد:
-خاله خوب فکرهات رو بکن. نگو تو عالم دپستی و همسایگی کوتاه بیام یا نادیده بگیرم یه چیزایی رو. قراره یه همراه انتخاب کنی برای بقیهی عمرت. خیلی مهمه که اون آدم بتونه درکت کنه.
مطمئن بودم که سعید از پسش برمیآید. وقتی که همیشه سر بزنگاه به دادم میرسید و من را از یک خرابکاری و یک اوضاع نا به سامان نجات میداد.
-پس مهلا هم پر. به به. هی عروسی پشت عروسی.
به محسن و این حرفش خندیدم. دیگر حالا باید منتظر زنگ عطری خانم میماندیم. حالا بعد از سه چهارسال به دوش کشیدن این حس شیرین و در عین حال سخت، زمان چیدن میوهاش فرا رسیده بود. چیدن میوه عشق! خدایا چقدر از اینکه داشتم نجات پیدا میکردم خوشحال بود. چقدر همه چیز داشت شیرین و شکری جلو میرفت. باورم نمیشد که من و سعید ممکن است تا یک ماه آینده حتی نامزد کرده باشیم.
-آتوسا، عمه میگفت عروسم باید ال باشه بل باشه. از اون طرف مهسا خونسرد میگفت نه حالا اینو نخریدیم هم عیب نداره. اونو نگرفتین هم عیب نداره.
-وای وای این عمه خیلی تجملاتیه، یه چیز تو مایههای عطری خانوم و با یه کم شدت کمتر. عطری که اصلا دست تجملات رو از پشت بسته.
با یادآوری عروسی ساجده و خالنهی آنچنانی عطری خانم، یک لحظه دمغ شدم. نه من اهل این حرفها بودم نه مادرم و خانوادهام.
-من برای جهاز مهسا هرچی که نیاز بود گرفتم. بعد اون روز رفتم خونشون دیدم وای عمه رفته چقدر چیزمیز گرفته. میگفت خونهی پسرم خالی نباشه بهتره. منم به احترام بزرگتر کوچیکتری چیزی بهش نگفتم. فکر میکنه محمد پول نداره برا دخترش خرج کنه، اتفاقا تو بازار بودیم هی میگفت اینو بگیر دخترم لازم داره، اونو بگیر بچهام کم نیاره، من و مهسا میگفتیم بابا میخوایم چه کار. آخه تخم مرغ آب پز کن هم دیگه چیزیه که آدم بخره؟
خاله آتوسا ماتش برده بود.
-حتما عمه خریده خودش؟
-آره دیگه.
از اینکه بحث عوض شده بود احساس راحتی میکردم. محسن از جایش بلند شد و بیرون رفت. خاله و مادرم هم مشغول شدند. من هم مانده بودم با فکر سعید و خواستگاری!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر
غیر از تو
هر چه هست فراموش میکنم..
#فریدون_مشیری
🌸🌸🌸
◾️ شهــــادت صدّیقه طاهره، حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها بر عموم شیعیان جهان تســــــلیت و تعــــزیت باد.
📎 #ایام_فاطمیه
📎 #فاطمیه
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_87
◉๏༺♥️༻๏◉
به خانه که برگشتیم اول سراغ دفترم رفتم. آن را برداشتم و در اتاق را بستم. روی زمین نشستم. تمام ذوقم را میخواستم روی آن برگهای بیجان خالی کنم. با اینکه مادرم از موضوع خبر داشت باز هم شرمم میآمد در مقابلش ابراز شادی کنم. پس روی دفترم شروع به نوشتن کردم:
-و انتظار به پایان رسید. تکلیف من هم مشخص شد. بالاخره سعید هم حرف دلش رو زد و پا پیش گذاشت. امشب که محسن اون حرفا رو زد ذوق کردم. منتهی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. حرفی نزنم. بالاخره عیبه آدم واسه شوهر اینقده ذوق کنه!
کمی که نوشتم دفترم را کنار گذاشتم. چشمانم را محکم باز و بسته کردم. اشکی از سر ذوق از گوشهی چشمم چکید. خدارا شکر کردم. نگاهی به قفسهی کتابهایم انداختم. امتحانات نیمترم شروع شده بود. کتاب مورد نظرم را برداشتم. مشغول خواندنش شدم.
دو روزی از رفتنمان به خانهی خاله گذشته بود. من هر روز عصر که به خانه برمیگشتم اول به آشپزخانه میرفتم و سر حرف را با مادر باز میکردم تا ببینم عطری خانم تماس گرفته یا نه. مادرم هم در لابهلای حرفهایش به من میگفت که زنگ نزده. گویی هردویمان با یک اختفای خیلی نامحسوس به هم اطلاعات میدادیم. انگار که ما هم از هم شرممان میشد. که درمورد این مساله سر حرف را باز کنیم. دمغ به اتاقم میرفتم. میگفتم من خیلی عجولم. حالا سعید یک چیزی گفته بود. او هم مشغلهاش زیاد بود.
یک هفته گذشت. روز عروسی مهسا بود. مادرم و مهسا در تکاپو بودند. پدرم و سبحان کارهای تالار را ردیف میکردند. من هم در آن چند وقت خودم را سرگرم امتحاناتم نشان میدادم. به خودم میقبولاندم که عطری خانم سرگرم کارهای عروسی است و برای همین فرصت نکرده تماس بگیرد. بعد دوباره میگفتم نه حتما میخواهد حضوری در سالن عروسی به مادرم موضوع را بگوید. بعد دوباره یک خط درس میخواندم و در خط بعدی میگفتم شاید سعید هنوز با مادرش صحبت نکرده است. فکر پریشانم از هر سمت که مهارش میکردم باز از جای دیگر مغزم سبز میشد. میگفتم شاید سعید دودوتا چهارتا کرده و منصرف شده است. دوباره میگفتم مگر میشود در عرض یک هفته نظرش عوض شود؟ بعد دوباره میگفتم شاید عطری خانم اصلا از من و خانوادهام خوشش نیاید. این فکر از بقیه ترسناکتر بود. یک دیو هفتسر بود که من و همهی افکارم را یک جا میبلعید. سرم را تند به چپ و راست تکان میدادم و سعی میکردم به چیزهای خوب فکر کنم. روز عروسی مهسا رسیده بود و نمیخواستم خرابش کنم. در دلم اما غوغا بود.
داخل سالن وقتی یکی یکی به مهمانها خوش آمد میگفتم و خیر مقدم، متوجه شدم ساجده آمده است. جلو رفتم و با او حال و احوال کردم. حسابی از دیدنم خوشحال شد. در آغوشم گرفت و من را بوسید.
-تنهایی ساجده جون؟
درحالیکه چادرش را درمیآورد گفت:
-آره من خودم اومدم. از برنامهی ماماناینها بیخبرم. اتاق تعویض لباس کجاست؟
با دست گوشهی سالن را نشانش دادم. زیر لب تشکر کرد و رفت. به ساعت داخل دستم نگاه کردم. از عقد خیلی گذشته بود. یک ساعت دیگر هم شام پخش میشد. شانهای بالا دادم. تصمیم گرفتم آنشب را خوش بگذرانم. شبی که دیگر تکرار نمیشد. ولی تمام طول برنامه چشمم به در ورودی خشک شده بود که عطری خانم را ببینم.
در نهایت شام پخش شد و همگی دور میزی نشستیم. من و خالههایم به همراه مریم ومینا و مادرم و مامانی. مینا کمی از غذایش را خورد و گفت:
-آقا عروس بعدی منم ها! چاق نشید که تو عروسیم خوشتیپ باشین.
خاله آتوسا با آرنج به پهلوی مینا زد:
-وا دختر حیا کن بزرگتر نشسته سر میز.
با سر به مامانی اشاره کرد. مینا که کنار مامانی نشسته بود دستش را دور شانههای ظریف و لاغر مامانی که با آن لباس سبز و آن موهای طلایی، مثل ملکهها شده بود انداخت:
-الهی فداش بشم. این مامانی که جیگره منه.
مامانی دستان چروکش را روی دستان مینا گذاشت:
-راحت باش فدات بشم. عروس بعدی تویی قربونت.
همگی زیر خنده زدیم. میان خنده بغضم گرفت. در خیالاتم بعد از مهسا من ازدواج میکردم و سر وسامان میگرفتم. از عطری خانم اما هیچ خبری نبود. در آن چند روز به قدر چهار سال انتظارم، برایم سخت گذشته بود. حتی رویم نمیشد از محسن سوال کنم. کاش مادرم خودش امشب از محسن سوال میکرد.
-راستی آتوسا عطری اینا نیومدن. فقط ساجده اومده. چطور؟
خاله درحالیکه نی نوشابه را داخل دهانش تنظیم میکرد جواب داد:
-مریض شده. دیشب زنگ زدم خونشون حالشو بپرسم گفت.
سرم را جنباندم. از این همه نگرانی الکیام خندهام گرفت. ناگهان با خودم گفتم چرا پس ساجده چیزی از مریضی مادرش نگفت؟ یک جای کار میلنگید!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️