eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عروسک پشت پرده اتمام🌹 چاپ بعدی و پیش فروشش اطلاع رسانی می‌شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمی که برای دستگیری اش ۲۰۰ چریک محلی و ۳۰۰ قزاق لازم باشد میرزا کوچک خان نیست میرزا بزرگ خان است! یازدهم آذر سالروز شهادت سردار جنگل در راه وطن یادش گرامی..
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
فاطمه صداقت روزی که قرار بود مادرم به خانه‌ی خاله برود من هم باید از دانشگاه به سمت خانه‌شان می‌رفتم. از دانشگاه من تا خانه‌ی خاله راهی نبود. باید یک اتوبوس سوار می‌شدم. کلاس آخر دقایق پایانی‌اش را می‌گذراند. نگاهم به دهان استاد بود و فکرم پیش اینکه دو هفته بود سعید را در مترو نمی‌دیدم. در اتوبوس نمی‌دیدم. یعنی کجا می‌رفت؟ یعنی حالش آن‌قدر خراب بود؟ نمی‌توانستم بیشتر از آن پیگیرش شوم. بعد از مهمانی ساجده، دیگر او را ندیده بودم. دلم هم شور می‌زد. صدای زنگ گوشی‌ام باعث شد از چرتی که داخل اتوبوس گرفتارم کرده بود بیدار شوم. مادرم بود. تماس را وصل کردم. گفت که به خانه‌ی خاله رسیده است. من هم گفتم که تا نیم ساعت دیگر خواهم رسید. همزمان اتوبوس در ایستگاه نگه داشت. از آن پیاده شدم. کمی پیاده‌روی کردم تا به ایستگاه تاکسی برسم. نفس نفس زنان از سربالایی بالا رفتم. دو تاکسی توجهم را جلب کرد. سمت یکیشان پاتند کردم. داخلش نشستم. چند لحظه‌ای نگذشته بود که راننده آمد: -خانوم شرمنده. فعلا راه نمی‌افتم. با ناباوری نگاهش کردم. بعد هم پیاده شدم. سمت تاکسی دومی که کمی جلوتر بود رفتم. فقط برای یک نفر جا داشت. بدون اینکه به مسافران نگاه کنم سوار شدم. صندلی عقب دو نفر دیگر آن‌طرفم نشسته بودند. برای اینکه راحت باشم و آن دو مرد چهره‌ام را نبینند، کمی چادرم را روی صورتم آوردم و دستم را به دستگیره‌ی بالای سرم بند کردم. در دلم صلوات فرستادم. راننده آمد و راه افتاد. نگاهم به بیرون بود و حواسم به اسم کوچه‌ها تا خانه‌ی خاله را رد نکنم. میان راه یکی از مردها گفت: -آقا نگه‌دار پیاده می‌شم. مجبور شدم سریع پیاده شوم تا آن مرد بتواند از تاکسی خارج شود. او که رفت نفس راحتی کشیدم از اینکه جایم بازتر شده بود. دوباره سوار شدم. دیگر چیزی تا خانه‌ی خاله نمانده بود‌. چند دقیقه‌ای گذشته بود که به مقصد رسیدیم. دستم را داخل کیفم بردم تا پولم را دربیاورم. خانمی که جلو نشسته بود پیاده شد. هول شدم. نگاهم سمت خانم رفت. دوباره دستم را داخل کیفم بردم. کیف پولم ته کیفمرفته بود. پیدایش کردم. با ذوق بیروش آوردم. دستم را داخبش برده بودم که مسافر بغل دستی‌ام گفت: -آقا دونفر حساب کنین! ابروهایم بالا پرید. پولم را درآوردم و درحالیکه داشتم سمت راننده می‌گرفتم به کناری‌ام گفتم: -نه ممنون خودم حساب... باورکردنی نبود. نگاهم در نگاه سعید افتاد. او آن‌جا چه می‌کرد؟ چرا من او را ندیدم؟ خدایا آن‌قدر فکرم مشغول بود که اصلا به هیچ کس نگاه نکرده بودم. با دیدن سعید آب دهانم را قورت دادم. ضربان قلبم تند شد. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم: -سلام. خودم حساب می‌کنم آخه. لبخند کم‌جانی کنج لبش نشاند و گفت: -وقتی یه بزرگتر هست کوچیکتر دست توی کیفش نمی‌کنه. پولتون رو بذارین داخل کیفتون!
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد کردن‌ فقط‌جنگیدن‌ و به‌ میدونِ جنگ‌ رفتن‌ نیست! تلاش‌ کردن‌ تویِ‌ میدونِ‌ علم‌ و تحقیق‌ هم جهاد محسوب‌ میشه‌. . ! •آسیدعلی‌خامنه‌ای‌•
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی فاطمه صداقت روزی که قرار بود مادرم به خانه‌ی خاله برود من هم باید از دانشگاه به سمت خانه
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ همانطور دستم مردد در هوا مانده بود. یک نگاه به پولم انداختم و یک نگاه به سعید که نگاهم می‌کرد. بی حرکت مانده بودم که گفت: -بفرمایین. باید پیاده بشیم. حس کردم از شدت کمبود اکسیژن هر آن ممکن است خفه شوم. با احساس شرم زیادی تشکر کردم. دستی به مقنعه‌ام کشیدم و آهسته از ماشین پیاده شدم. آن‌قدر از آن دیدار اتفاقی هول و دستپاچه شده بودم که نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ بی توجه به آمدن یا نیامدن سعید، پاتند کردم و سمت خانه‌ی خاله دویدم. در باز بود. به سرعت وارد خانه شدم و از هولم در را پشت سرم بستم. حیاط را رد کردم. چند پله‌ای که به در ورودی خانه می‌خورد طی کردم. با عجله وارد شدم. محسن روی مبل نشسته بود. عمو بهروز هم کنارش بود. آب دهانم خشک شده بود. به سختی گفتم: -سلام. محسن مشکوک نگاهم کرد. از جایش بلند شد و سمتم آمد: -چیه؟ سگ دنبالت کرده؟ با تصور سعید و حضور ناگهانی و حساب کردن هزینه تاکسی، خنده‌ام گرفت. سراغ مادرم و خاله را گرفتم. -واقعا خنده‌داره؟ تو آشپزخونه‌ان. سمت آشپزخانه رفتم. محسن هم داخل کوچه رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است. از اینکه الان با سعید روبرو می‌شود دوباره استرس گرفتم. به آشپزخانه رسیدم و بلند سلام کردم. مادرم و بقیه جوابم را دادند. همه‌ی کارها را کرده بودند. داشتند ظرف‌ها را می‌شمردند. مادرم با دیدن قیافه‌ام پرسید: -چی شده مامان؟ چرا این‌قدر عرق کردی؟ مریم با شتاب سمتم آمد: -وای، اون سگ سیاهه دنبالت کرد؟ یه سگه ولگردیه! نمی‌دونم چرا شهرداری جمعشون نمی‌کنه؟ فهمیدم چرا محسن اول سراغ سگ را گرفت. پس آن ماجرا در آن محله عادی بود. اینکه سگ دنبال آدم بیفتد. -نه بابا. سگ کجا بود. من خودم تند اومدم. بالاخره معلوم می‌شد ماجرا چیست. آن لحظه اما از شدت هیجان نمی‌توانستم چیزی تعریف کنم. مادرم یک لیوان آب دستم داد. آن را لاجرعه سر کشیدم و تشکر کردم. روی صندلی نشستم. چشمم به چند جفت چشم بود‌. مریم که مشکوک نگاه می‌کرد. مادرم که مهربان نگاهم می‌کرد. خاله و مینا و مهسا که خنثی بودند. آب دهانم را محکم قورت دادم و یک خنده‌ی نمایشی روی لبم نشاندم. مریم دست بردار نبود: -یالا بگو چی شده؟ خواستم دهان باز کنم که همان لحظه محسن وارد آشپزخانه شد. جلو آمد و مقابلم ایستاد. جایی که پشت میز نشسته بودم. دست به سینه شد: -تو سگ دنبالت کرده بود؟ سرم را محکم بالا دادم. خاله آتوسا جلو آمد: -چیه؟ چی شده مگه؟ چقدر سوال پیچش می‌کنین آخه! حالا هرچی شده! محسن نگاهی به مادرش انداخت. بعد دوباره به من نگاه کرد: - رفتم تو کوچه می‌گم چخه پدرسگ. برو خونتون. کیو ببینم خوبه؟ چشمانشان از حدقه بیرون زده بود. محسن نگاهی به من و بعد بقیه کرد. -دیدم سعید پشت دره! خنده‌ی جمع موجی از انفجار شادی را سمتم هل داد. محسن هم از خنده ریسه رفته بود. مریم دلش را از خنده گرفته بود. مادرم هم غش‌غش می‌خندید. مینا محکم پشت سر محسن کوبید: -خاک عالم! هیچ وقت نمی‌ری تو کوچه‌ها، این‌همه من و مریم بهت گفتیم، ایندفعه رفتی! محسن هم روی شکمش خم شده بود از خنده: -آخه ندیدی این مهلا از ترس چه رنگی شده بود که. خب سعیده دیگه ترس داره اونطوری اومدی؟ پریشون و نگران؟ خنده روی لبم خشک شد. چه می‌دانستند دیدن کسی که دوستش داری بعد از دو سه هفته، آن‌هم در آن فاصله‌ی نزدیک و ناگهانی، چه حالی ممکن است به آدم بدهد. خصوصا اگر نگرانش هم بوده باشی! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower