eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
768 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃عیـــــد است و جــهان روضه رضـــــوان حسین است از عــــرش الی فـــرش، گلستان حسیـــن است بـا گریـه شـوق نبـی و حیـــــدر و زهـرا چشم همـــــگان بر لــــب خندان حسیـــن است میلاد_امام_حسین علیه السلام مبارک
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا عصبی شده بود. با بغض نالید: -اخه کبری. تو نمی‌دونی که. بابا به چه زبونی بگم. اشکش را پاک کرد و ادامه داد: -من دوست دارم شوهرم بهم عاشقانه نگاه کنه. دست بندازه دور گردنم بگه تو عزیز دلمی. چه می‌دونم. می‌خوام احساس داشته باشه. ولی بهرام مثه سنگ می‌مونه. اصلا احساس نداره. محبت نداره. -سارا. من نمی‌دونم. فکر قلب بابامون باش. فکر حرف‌های خاله اکرم که الان همه جا رو پر کرده باش. فکر آبرومون باش. فکر مریم بیچاره که بعد تو معلوم نیست تکلیف آینده‌اش چی می‌شه باش. کبری همه این‌ها را گفت. داشت می‌رفت. سارا ماند و یک دنیا فکر و آرزوهای برباد رفته. باید مصلحت اندیشی می‌کرد برای همه. مگر چند سالش بود؟ -وایسا کبری خانوم! وایسا جوابتو بدم. یادته می‌گفتی تا آخر صیغه صبر کن دوستش نداشتی بگو نه؟ -اون موقع هنوز خاله اکرم همه جا پر نکرده بود که تو صیغه یه مرد ۳۵ساله پولداری! حقیقت مثل پتکی بر سر سارا فرود آمد. کبری راست می‌گفت. خاله اکرم برایش بس بود که آبرویش را ببرد و پشتش صفحه بگذارد. از خشم صورتش برافروخته شد. دستش را مشت کرد و کف دست دیگرش کوبید. -کبری. کبری. ببین منو. یه روز از عمرم باقی مونده باشه، این اکرمو سر به نیستش می‌کنم. این را گفت و به سمت اتاقش دوید. چقدر خوب بود که مریم و مادرش در خانه نبودند. بالشش را برداشت و جیغ‌های ممتدی بود که بر سرش خالی می‌کرد. آن روزها همدمش شده بود و غصه‌هایش را دیده بود. فقط او بود که حرف سارا را می‌فهمید انگار. دخترک غمگین خانه صفدر، نشسته بود و فکر می‌کرد. سه روز دیگر صیغه تمام می‌شد و آن‌ها را عقد دائم هم می‌کردند. از تصور زندگی با بهرام، دلش به هم خورد. واقعا اگر بهرام پول نداشت، باز هم اصرار می‌کردند تا زن او بشود؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ سارا تصمیم گرفت خودش با پدر صحبت کند. باید آخرین تلاش‌هایش را می‌کرد. بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا. غروب بود و صفدر از راه رسیده بود. آن روز در غرفه با یکی از کارگرها اختلافش شده بود. زود برگشته بود. سارا به استقبال پدر رفت. -سلام بابا جون. خسته نباشی. -سلام عروس خانوم. ممنونم. -برم براتون یه چایی بریزم. -دستت دردنکنه بابا. سارا به آشپزخانه رفت و حرف‌هایش را یک بار دیگر مرور کرد. اگر می‌توانست پدر را راضی کند، آن وقت یک لشگر خاله اکرم هم حریفش نمی‌شد. با این فکر به پذیرایی برگشت. -بفرمایین. -مامانت کو؟ مریم کجاست؟ -رفتن خرید کنن برای مریم. -برای مراسم عقد؟ -عقد کی؟ پدر درحالیکه قندی را بر لبانش می‌گذاشت، گفت: -تو و بهرام دیگه. سارا حس کرد حالا که حرفش پیش آمده، باید شروع کند. باید آخرین تلاشش را برای رهایی از مرداب زندگی با بهرام بکند. باید زندگی‌اش را نجات بدهد! -بابا می‌خواستم یه چیزی بگم بهتون؟ -چی شده بابا؟ -اوم. چطور بگم. ببینین من با بهرام خیلی اختلافات دارم. -چی. سنش رو می‌گی؟ باور کن تو میدون هیشکی باورش نمی‌شه بهرام۳۵سالش باشه. همه می‌گن نهایت ۲۹-۲۸باشه. خوب مونده. -نه منظورم اختلافات فرهنگی و اخلاقی هست. -چطور بابا؟ بی ادبی کرده؟ -نه.اصلا. تو این یک ماه چیزی ندیدم . -برات کم می‌ذاره؟ -کم که نمی‌ذاره هیچ، کلی هم برام چیزی خریده. -پس چی بابا جان؟ سارا کلافه موهای بی نوای جلوی سرش را محکم تاب می‌داد. حالا چطور با پدرش درمورد عواطف و احساسات زن و شوهری حرف می‌زد؟ چطور می‌گفت بهرام مرد رمانتیکی نیست؟ چطور می‌گفت بهرام احساس و محبت و عشق ندارد؟ چقدر حرف زدن با پدر سخت بود برایش. -چطور بگم بابا. خیلی احساساتی نیست. بهم قشنگ حرف نمی‌زنه. راستش من دوستش ندارم بابا. پدر که حالا چایش را کامل خورده بود و تکیه‌اش را کامل به مبل داده بود گفت: -بابا جان .اینا که مهم نیست. درست می‌شه دو روز دیگه‌‌. بهرام بچه سربه زیر و توداریه. حتما خجالت می‌کشه. -اما بابا. من چی؟ من هیچ حسی بهش ندارم. -خوب می‌شه. قدیم عروس و دوماد سر سفره عقد تازه همو می‌دیدن. الان که وضع شماها خیلی خوبه بابا. -خب الان الانه. چه ربطی به قدیم داره؟ -دخترجان، برو اون کیسه آب گرم رو بیار. بذارم رو کمرم. درد گرفته. پدر که حرف را عوض کرد، سارا فهمید که حرف زدن دیگر فایده ای ندارد.فهمید پدر کوتاه بیا نیست. فهمید پدر بهرام را از همان روز اول داماد خودش می‌دانسته و صیغه و آشنایی هم همه حرف بوده وبس. دلش گرفت و به دنبال کیسه آب گرم به اتاق رفت. کاش کسی هم بود که کیسه آب گرمی روی قلب او می‌گذاشت و مرهمی برای دردش می‌شد. دردی که کسی نمی‌فهمید. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
ماه میلاد سـه پرچم دار عشق دلبر و دلداده‌‌‌ و دلدار عشــــق ماه میلاد ســـــه ماه عالمین سید سجاد و عباس و حسین
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ روز آخر صیغه بهرام آمده بود تا قرار و مدار عقد را بگذارند. -عقد رو توی باغ بگیریم صفدر خان. اون جا بهتره. آشنام با صاحبش. بهرام بود که داشت برای محل عقد تعیین تکلیف می‌کرد. می‌خواست جایی باشد که در شان خودش باشد. سارا که دمغ و افسرده آمد، بهرام چشمش برق زد. دلش برای همسرش تنگ شده بود ولی دلیل این حالش را نمی‌دانست. چرا برای سارا این حرف‌ها و برنامه‌ها جذابیتی نداشت؟ -سارا نظری نداری؟ بهرام همسرش را مورد خطاب قرار داد. سارا غمگین نگاهش کرد: -نه. نظر من مگه مهمه؟ بهرام ابروهایش بالا پرید: - بله که مهمه. تو عروسیا. سارا بی تفاوت جواب داد: -هر کار دوست دارید بکنید. من حرفی ندارم. میوه را روی میز گذاشت و به اتاقش پناه برد. شاید کمتر از شش هفت ماه دیگر مهمان آن خانه و آن اتاق بود. صبح روز بعد سارا و بهرام برای انجام خریدهای عروسی به بازار رفتند. سارا انگیزه‌ای نداشت و بی هدف دنبال بهرام حرکت می‌کرد. چشمش برق نزده بود از حلقه ۱/۵میلیون تومانی که بهرام برایش خرید. ذوق زده نشد از سرویس طلای ۱۰میلیون تومانی که بهرام مقابل چشمان او گرفته بود. همه آینه و شمعدان‌ها سیاه و زشت بودند. خودش را در آینه عروس سیاه بخت می‌دید. از هر چه پول و پولداری بود بدش می‌آمد. خریدها که انجام شد، زوج زرنشان، به منزل صفدرزاده‌ها برگشتند. سارا خریدهایش را به همه نشان داده بود و کبری و لیلا بودند که دست می‌زدند و دور سارا می‌چرخیدند. سارا ولی در این عالم نبود. ترجیح می‌داد در هپروت باشد. امامریم بود که بی صدا در گوشه ای از اتاق می‌گریست. -این‌جایی مریم؟ بیا این دکمه لباسمو باز کن. سارا لباسی که خریده بود را پرو کرده و حالا داشت از تنش خارج می‌کرد. -بیا آبجی. بیا بازش کنم. -تو چرا گریه می‌کنی آبجی کوچیک و قشنگ من؟ -سارا کاش می‌تونستم کاری برات بکنم. من می‌فهمم چی می‌کشی. -باز خوبه تو می‌فهمی. کم کم داشتم حس می‌کردم بچه سر راهی بودم تو این خونه. این را گفت و با یک حرکت لباس را ازتنش خارج کرد. - چرا زیر بار حرف زور می‌ری؟ -تو دیگه نگو مریم خانوم. تو که دختر این خونه بودی. دیدی من چقدر تلاش کردم. ولی فایده‌ای نداشت. تو دیگه چرا این حرفو می‌زنی؟ -سارا. نکن با خودت این کار رو. تو حیفی! سارا لباس راحتی لیمویی رنگش را پوشید و گفت: ول کن مریم. دیگه این حرفا فایده نداره. حالا که نمی‌تونم بجنگم، بهتره لذت ببرم. هان؟ نظرت چیه؟ -نظرم اینه که بجای رفتن زیر بار حرف زور، مبارزه کنی. -فایده نداره آبجی کوچیکه. اینا کار خودشونو کردن. من تابعم دیگه. راستش حوصله ندارم اصلا. یک ماه جنگیدم بسمه. داشت از در بیرون می‌رفت که مریم گفت: -ولی یه عمر زندگیه! سارا خندید و گفت: -بیخیال دختر. فقط ۵۰ سال اولش سخته. بعد اوکی می‌شه! مریم ماند و افکار ریز و درشتش! از فکری که کرده بود تنش یخ کرد. این سرنوشتی بود که دیر یا زود سراغ خودش هم می‌آمد. از این فکر هق هقش بیشتر شد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
رمان ۹۰۲ قسمته وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله @HappyFlower لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات https://harfeto.timefriend.net/17373710703564 گروه نقد و نظر https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌹🌿 🌹 🇮🇷 🎉عاقبت با لطف حق دوران مهدی میرسد 🎉پرچم از دستان تو بر دست مهدی میرسد 🌹 🌿🌹🌿
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ دو هفته‌ای گذشته و تمام مقدمات عقد انجام شده بود. سارا به آرایشگاهی در بالای شهر رفته بود تا برای مراسم حاضر شود. لباسی که سفارش داده بود بسیار گران قیمت بود. در آن لباس مثل ملکه‌ها شده بود. خانم آرایشگر مرتب از چشمان زیبای سارا و آرایشی که حسابی روی صورتش نشسته بود تعریف می‌کرد. سارا نگاهی به خودش کرد. عروسی که روبرویش بود را نمی‌شناخت. با خودش غریبه بود. عروس آینه سارا نبود. سارای شیطان و بازیگوش نبود. سارای پر از آرزو نبود. سارای خندان و پر انرژی نبود. عروس آینه، زن بهرام بود. زن مرد پولدار ناجی خانواده قلی زاده. زن بی روح و بی حس. زن بهرام زرنشان که با آمدنش زندگی و آینده‌اش را برای همیشه عوض کرده بود. روی صندلی ماشین محبوبش نشسته بود. کنار مردی که هیچ سنخیتی با او نداشت. چهره‌ی زیبایش در پس لایه هایی از چادر و شنل مخفی شده بود. بهرام دنده را عوض کرد و سرعتش را بالا برد. چیزی نمانده بود تا رسیدن مهمان‌ها. باید زود خودشان را به باغ می‌رساندند. بهرام چیزی نگفته بود. دسته گل و ماشین را به بهترین گل فروشی شهر داده بود. ماشین به بهترین شکل آرایش شده بود. هرکس می‌دید، محو تماشای آن می‌شد. عابران و دختران جوان بیرون از قاب پنجره ماشین، حسرت بودن جای سارا را می‌خوردند. ولی نمی‌داستند درهمان لحظه سارا حسرت این را داشت که ای کاش جای آن کودک دست‌فروش چهار راه بود. ای کاش آزاد بود. آزاده آزاد. به باغ رسیده بودند و سارا می‌خواست پیاده شود. خیلی سختش بود با آن لباس و آن شنل و چادر. با خودش درگیر بود که دستی به طرفش دراز شد و از آن همه درگیری نجاتش داد. مریم خواهر دلسوز سارا به کمکش آمده بود. مثل بچه های تخس سرش را زیر شنل برد و با دیدن سارا که آنقدر زیبا و جذاب شده بود، لبخند عمیقی بر لب‌های صورتی‌اش نشست. سارا با کمک مریم وارد سالن شد. مهمان‌ها همگی آمده بودند. بی توجه به آن‌ها مسیرش را پیش گرفت. به اتاق عقد رسید. روی صندلی عروس جا گرفت و چادرش را درآورد‌. سفره روبرویش بسیار زیبا و خیره کننده تزئین شده بود. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مادر و کبری و لیلا هم به جمعشان اضافه شدند. با دیدن سارا حسابی جاخوردند. فکر نمی‌کردند آن سارای پر شر وشور، این سارای خانم و زیبا شده باشد. مادر اشک در چشمانش حلقه زد. انگار تازه داشت باور می‌کرد سارایش را دارند می‌برند. مادر و دخترها تحسینش کردند و به تماشا نشستند. سارا شنلش را مرتب کرد و نشست. بهرام هم از راه رسید و کنارش روی صندلی داماد قرار گرفت. -خیلی دوست دارم ببینمت سارا. -خطبه که خونده شد، می‌تونی تا ابد بشینی نگام کنی. شاید اگر در شرایط بهتری بودند، این جمله سارا می‌شد عاشقانه‌ترین جمله‌ای که می‌توانست گفته باشد. ولی در آن شرایط و حال روحی خرابش، پر کنایه‌ترین جمله‌ای بود که گفته بود. از خودش بدش می‌آمد.‌ از اینکه تسلیم شده بود و نتوانسته بود بجنگد. ‌از اینکه یک مشت زن بیکار آینده‌اش را تباه کرده بودند. از اینکه نمی‌توانست کاری بکند و تسلیم سرنوشت شده بود. از اینکه بدون عشق به بهرام، سر سفره عقد نشسته بود. حالش از خودش به هم خورد. از اینهمه ضعف و زبونی و بی دست و پایی. از اینهمه خفت. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
. کاشف الکرب تویی، خند‌ه‌ی ارباب تویی پدرِ خاک علی و پدرِ آب تویی ❤️ یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربنا بحق اخیک الحسین بالفرج مولانا صاحب الزمان 🌱 تعجیل در فرج آقا زمان هدیه بفرمایید اللهم صلعلی محمد و آل محمد و عجل فرجهم عیدتون مبارک🌹 .