بسمربالمهدی..
بسم رب الحسین...
❏اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
❍یاایهاالعزیز🌱
❏صلی الله علیک یا اباعبدالله
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
سلام بر مهدى امّتها✋
سلام بر هدایت گر قلوب
سلام حضرت آرامش
هر کجا اسم شما را میبینم
هر کجا که نامتان به میان میآید
حال دل همه خوب میشود
چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان
در گوش زمین بپیچد ... !
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🤲
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌸💎🌸
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_65
◉๏༺💍༻๏◉
بهرام با نیشخند گفت:
-حالا چی شده یاد اون ساغر بلبل کردی؟
-هیچی. پا به ماهه، میخوام ببینمش!
بهرام دیگر سوالی نپرسید و سارا خیلی راضی بود از این وضع. دلش میخواست با ساغر حرف بزند. دلش میخواست سبک بشود.
رسیدند به مقصد. سارا سریع پیاده شد که با فریادهای بهرام به سمتش برگشت. دو سه عابری که رد میشدند متوجهشان شدند. انگار خجالت کشیدن روزی هر روز سارا بود!
-سارا. مگه با تو نیستم. ببین. زنگ زدم گوشیت سریع بیا بیرون. فهمیدی؟
سارا باشهای گفت و با ذوق به سمت خانه ساغر پرواز کرد. دلش برای دوست دوران مدرسهاش یک ذره شده بود. ساغر سنگ صبور آن روزهایش بود!
زنگ در خانه را فشار داد. ساغر سرحال بود که پشت گوشی بود.
-بله.
-منم.
-منم کیه؟
-منم همونیه که دلش لک زده برای آبجیش. منم همون بیچارهایه که در به در دنبال همدم میگرده. کیه ساراست!
-وای سارای قشنگم بیا بالا.
جیغی که ساغر پشت گوشی کشیده بود، نشاط را به روح پژمرده سارا برگردانده بود.
پلهها را دو تا یکی بالا رفت و پشت در خانه ساغر رسید. در را که باز کرد خودش را داخل خانه پرت کرد.
-سلام. مامان کپلی!
-سلام عروس گل گلی! خوبی؟
-ههِ. آره. بهتر از این نمیشه واقعا!
-چته سارا. حالت خوب نیست؟
-تو چی فکر میکنی؟
-بنظرم خیلی خوب نیستی. میتونم بگم افتضاحی!
هر دو دوست دست در دست هم انداختند و وارد پذیرایی شدند. ساغر به سمت آشپزخانه رفت تا برای دوست مهربانش شربت بیاورد.
-خب تعریف کن عروس چه کارا کردی تو این ده روزه؟
-هیچی. چه کار میکردم. خونه داری، شوهر داری.
-همچین کار کمی هم نیستا.
-ساغر به نظرت میتونم دوباره کنکور بدم؟
-آره. تو خیلی زرنگی. فقط. .
-فقط چی؟
-باید تهران بیفتی دیگه.
-میافتم.
سارا شربتش را برداشت و دو سه قلوپ از آن را خورد.
-چطوری؟
-میرم آزاد. شوهر پولدار به درد همین موقعها میخوره دیگه!
-آهان یادم نبود. آقا بهرام خر پول تشریف دارن.
هردو خندیدند و چند لحظهای به چشمان هم خیره شدند.
-سارا چشمهات غم داره. اتفاقی افتاده؟
سارا زبانش را گشود و همه اتفاقات قبل و بعد از خانه خاله اکرم را برای ساغر تعریف کرد.
-از خودم تعجب میکنم ساغر. من آدم بدی شدم نه؟
ساغر در حالیکه پوف میکرد گفت:
-چی بگم؟ شاید اگر منم جای تو بودم همون حرفا رو میزدم. بی کم و کاست.
چقدر سارا آرام شده بود. ساغر درکش میکرد و بخاطر حرفهایی که زده بود، مثل سارای توبیخ گر دورنش، توبیخش نمیکرد.
-بهرام چطوره؟ بهتر شده یا اخلاقش همونجوریه؟
-نه. همون شکلیه. مدلشه دیگه. چهکار کنم. اون یه مدله. من یه مدل. مدلامون فرق میکنه. ما آدم هم نبودیم. درسته بهرام خیلی دوستم داره ولی اصلا دلیل کافی واسه خوشبخت بودن نیست.
-میفهممت سارا. من و فرهاد که با عشق ازدواج کردیم، گاهی خیلی با هم اختلاف پیدا میکنیم و دعوای لفظی هم میکنیم حتی. چه برسه به شماها.
سارا شربتش را برداشت و کامل خورد. شیرینی مزه شربت با شیرینی حرفهای ساغر عجین شده بود و طعم جسم و روحش را شیرین کرده بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅خدا بخواد بخردت اینجوری میخره؛
عاقبت بخیری یعنی همین
شاهرخ کوکاکولا بادیگارد مهستی
📎 #عاقبت_بخیری
📎 #شهدا
@banketolidat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ از ایران تشکر میکنم
آرزوی زیبا و تشکر خواننده محبوب لبنانی از دفاع ملت و رهبر ایران از مظلومان جهان!
📎 #حسینیه_معلی
📎 #نیمه_شعبان
@banketolidat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری ویژه نیمه شعبان
🌹 حضرت مهدی (عج) شبیه ترین فرد به رسول الله (ص)
📎 #میلاد_امام_زمان
📎 #نیمه_شعبان
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_66
◉๏༺💍༻๏◉
-نهار که میمونی؟
-آره بابا. تا شب که بهرام بیاد دنبالم بیخ ریشتم!
سارا چادرش را درآورد و به آشپزخانه رفت. ساغر داشت برنج خیس میکرد.
-ساغر نقاشیت به کجا رسید؟
-قراره بعد از تولد گلاره، گوشهای از نمایشگاه استادم، کارهای منم گذاشته بشه.
-وای. جدی میگی؟ باریکلا پیکاسو.
-البته باید دو تا تابلو دیگه هم بکشم.
-تو موفق میشی. ساغر زرنگ خودم!
برای نهار کمی خورشت کرفس درست کرد. با هم خوردند. عصر که شد آلبوم دوران مدرسه را آوردند و مشغول یادآوری روزهای گذشته شدند.
غروب شده بود. سارا و ساغر در تراس نشسته بودند و چای مینوشیدند. صدای گوشی سارا از پذیرایی میآمد. بهرام پشت خط بود. وقت خداحافظی رسیده بود.
-بله. اومدم.
سارا گوشی را داخل کیفش گذاشت و مشغول خداحافظی با ساغر شد.
-یادم رفت بپرسم. گلاره کی میاد؟
-هفته دیگه. شایدم ده روز دیگه.
-به سلامتی. کاری داشتی حتما بهم بگو.
سارا از در خارج شد. با دیدن ماشین بهرام عرض کوچه را طی کرد و سوار شد.
-سلام. خسته نباشی.
-سلام.
بهرام خیلی خسته بود و این را چهره درهمش نشان میداد. باخبری هم که آن روز شنیده بود، دمغتر شده بود.
-صفدر یهو حالش بد شد. فکر کنم سرش گیج رفت. افتاد وسط غرفه. هرکار کردیم نیومد دکتر.
-بابام؟ بابام چی شده؟
-هول نکن بابا. حالش خوب شد خودش رفت.
-خب میرسوندیش!
بهرام نگاه موشکافانهای به سارا کرد و گفت:
-مگه بیکارم؟ بعدم خودش رفت دیگه.
سارا به صندلی تکیه داد. دلش آرام و قرار نگرفت. گوشیاش را درآورد و تلفن خانهشان را گرفت. مریم پشت خط بود.
-الو
-سلام مریم جان. خوبی؟
-سلام. سارای عزیزم. چطوری؟
-من خوبم. بابا. بابا. کجاست؟
-بابا خوبه. اینجاست.
-بهرام میگه حالش بد شده.
-یه کم سرش گیج رفته. خودش میگه خوبم.
-گوشی رو میدی بهش؟
سارا حالا از پدرش کمی هم خجالت میکشید. بهرام صاحب کار پدرش بود ولی بالاتر از آن شوهرش بود و کاری برای پدر نکرده بود.
-بله.
-سلام بابا. خوبی؟
-سلام دخترم. شما چطوری؟
-بابا. چرا سرت گیج رفته. الان خوبی؟
-آره بابا. چیز مهمی نبود. الان خوبم. با توام حرف زدم بهتر شدم.
سارا بعد از چند دقیقه مکالمه، تلفن را قطع کرد. نگاهی از روی خشم به بهرام انداخت و سپس ترجیح داد درختهای خیابان را بشمرد.
آن شب سارا کمی سرسنگین بود. شام را پخت و او را صدا زد. در سکوت مشغول خوردن بودند. شام فوری که سارا درست کرده بود، خیلی خوشمزه شده بود و از اشتیاق بهرام برای خوردنش پیدا بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_67
◉๏༺💍༻๏◉
ظرفها را جمع و میز را مرتب کرد. گفتگو با ساغر آرامش کرده بود. ساغر دعوتش کرده بود برای دیدن تابلوهایش در نمایشگاه. حالا منتظر بود تا بچه ساغر به دنیا بیاید و بعد هم نمایشگاه. اتفاقات خوبی در راه بودند.
سارا با خودش قرار گذاشته بود دوباره درس بخواند. حالا که در خانه خودش بود، اوقات فراغت بیشتری داشت. بهرام هم که صبح تا شب نبود. امیدش زیاد بود چون میتوانست دانشگاه آزاد هم برود. اما هنوز درمورد این مساله با بهرام حرف نزده بود. ولی خودش گفته بود سارا میتواند درس بخواند. با این فکر خوشحال شد و به ادامه کارش در آشپزخانه پرداخت.
سارا بهرام را راهی کرده بود و حالا به اتاق میرفت تا کتابهایش را بیاورد و برنامه ریزی کند و درس بخواند. فکر اینکه میتوانست پزشکی بخواند، حسابی خوشحالش کرده بود. کتابها را دورش چید و خودش وسط نشست. شروع کرد به برنامه ریزی.
عصر بود و باید بلند می شد تا غذایی برای شام تدارک ببیند. کتابهایش را جمع کرد و داخل اتاق گذاشت. لباس مرتبی پوشید و به آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت قرمه سبزی درست کند .آن قدر سرخوش و سرحال بود که گاهی وسط آشپزی آواز هم میخواند. دست کفگیر را گرفته بود و باهم قر می دادند. در غذا را گذاشت تا جا بیفتد سپس به پذیرایی رفت.
بهرام که در حیاط را بست سارا هم به استقبالش رفت. انگار برنامهریزی و درس خواندن نشاطش را زیاد کرده بود. بهرام از پلهها بالا آمد و با دیدن سارا لبخند کم رنگی زد.
-چه بویی میاد؟ چی درست کردی؟
-معلوم نیست؟
- نه.
-قرمه سبزی داریم با سالاد شیرازی و ماست.
-اوه. چقدر کار کردی. چه عجب.
سارا خندید. به حرفهای بهرام عادت کرده بود. ناراحت نمیشد. باید روحیهاش را حفظ میکرد تا بتواند درمورد دانشگاه آزاد با او حرف بزند.
-خیلی امروز خسته شدم. اصلا شنبهها همیشه سخته. از بس سفارش میاد و میره.
-خیل خب. غرغر بسه. بریم تو.
سارا برای شوهرش غذا میکشید. پشت میز نشسته بودند و حالا زمان گفتن حرف اصلی بود. ترجیح داد بهرام کمی غذا بخورد و غرغر شکمش را بخواباند و سپس حرفش را بزند.
-چیه. هی نگاه میکنی. خب غذات رو بخور دیگه. ای بابا.
-یه چیزی میخوام بهت بگم بهرام.
-خب بگو.
-من میخوام دوباره درس بخونم کنکور بدم.
-أی بابا. چه حوصلهای داری ها.
-خب دوست دارم.
-بخون خو.
-آخه.
-آخه چی.
-اگر سراسری قبول نشم، میتونم برم آزاد تهران. خیلی خوبه.
-آزاد. خب برو.
-جدا. فکرکنم پزشکیش مثلا ترمی۴۰۰اینا باشه.
بهرام چشمانش از تعجب گرد شد و شروع کرد به سرفه کردن.
-چی؟ ۴۰۰!
-آره. کمه.
-بی خیال بابا. خیلی گرونه. ول کن درسو
.
-چرا. این که پولی نیست برای تو.
-خیلی هم پوله. صدات از جای گرم درمیادا.
بهرام غذایش را خورد و سارای بهت زده را با آرزوهای له شده و از دست رفتهاش تنها گذاشت. سارا تیرش به سنگ خورده بود. دست از غذا کشید و همان جا روی صندلی ماند. سردی پاسخ بهرام وجودش را منجمد کرده بود. انگار توان بلند شدن نداشت. نشست تا ذره ذره یخ وجودش آب شود و ظرفها را جمع کند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf