🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_34
ورودی های جدید داشتند با برنامههای کلاسی روی برد کلنجار میرفتند و من در لابی منتظر الهه نشسته بودم. هر طرف را که میدیدم دانشجویی بود که با ذوق داشت حرف میزد و میخندید. من اما دلم در درگیری سختی قرار گرفته بود. دچار عشق مثلثی شده بودم. من و یاسر و خدا!
-یک عدد عروس سلام میکند!
برگشتم سمتش و با دیدن لب خندانش همه درگیریهایم کنار رفت.
-سلام. چطوری عروس گل گلی؟
-خوبیم شکر. اینجا چقدر شلوغ پلوغه؟
-آره بچه های ورودی ان. دارن دنبال کلاساشون میگردن.
-یادته حنانه. جلوی همون برد با هم جر و بحثمون شد؟
-هنوز یادته؟چه حافظه ای..گ حالا اگه بگم یه خاطره خوب از من بگو، فراموشی مزمن میگیری!
خندیدیم. آخرین ترم هر لحظهاش براسم شیرین بود. من خیلی درس و دانشگاه را دوست داشتم.
دو هفته ای بود که به دفتر شعری نفرستاده بودم. تردید مثل خوره به جان ذهن و فکرم افتاده بود. از طرف دیگر متعهد بودم که به مجله هرهفته شعر بفرستم و این دو هفته بهانه تراشی کرده بودم.
دل را به دریا زدم و شعری برای مخاطب خاصم نوشتم.
«دو دلی حال قریبیست خدا داند و بس
کس نداند به دل من، چه ها بوده و بس
در پی رنگ و لعاب تو نبودم یارا
لطف تنها در اینست، دل تو، باشد وبس
کاش میشد بروم سر به بیابان بنهم
تا بمیرم به ره دوست به تنهایی و بس..»
دکمه ارسال را زدم و به خواب رفتم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_34
◉๏༺♥️༻๏◉
هول کردم. چشمانم را بستم. قدرت نداشتم نگاهش کنم. خدایا در این لحظات سخت وحساس اون آنجا چه میکرد؟ وقتی سالم بودم از دیدنش به رعشه میافتادم حالا که مریض هم بودم! صدای مینا را شنیدم. با مهسا درمورد او حرف میزدند. پچ پچشان عجیب نبود:
-این اینجا چه کار میکنه مهسا؟
-چه میدونم؟ محسن گفت خودش میاد دنبالمون. شاید از اینجا رد میشده. ولی آخه سعید کجا اینجا کجا؟ گذری رد میشده یعنی؟ ولی چطوری مریم رو دیده؟
وقتی مهسا و مینا حرفشان تمام شد و با سعید سلام و علیک کردند فهمیدم او به ما رسیده است. چشمانم را باز کردم. با مریم مقابلمان ایستاده بودند. سعید جوابشان را داد و پرسید:
-چی شده؟ بریم بیمارستان؟
مینا نگاهی به من انداخت. بعد به مهسا نگاه کرد. کمی من و من کرد.
-نه. حالش اونقدرها بد نیست. یه کم فشارش افتاده. منتظریم محسن بیاد بریم خونه خاله آذر. نمیدونم چرا دیر کرده.
سعید کمی خم شد و به من نگاه کرد. قدرت نداشتم در آن چشمها نگاه کنم. آن لحظه داشتم نفس کم میآوردم حتی. سرم را پایین انداختم. از شدت فشاری که رویم بود گریهام گرفت.
-مهلا خانوم بریم دکتر؟ رنگت پریدهها.
سرم را آهسته به معنای نه بالا دادم. راست ایستاد. مینا دوباره گفت:
-الان محسن میرسه.
صدای سعید را شنیدم:
-محسن به من زنگ زد. گفت کارش یه جا گیره نمیتونه بیاد دنبال شماها. گفت من بیام ببرمتون منزل.
مینا آهانی گفت. سمتم چرخید و کمی دولا شد. بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و کمک کرد بلند شوم. آهسته از جایم بلند شدم. این چه دردی بود دیگر؟ حالا وسط این درد و حال خراب، سعید را کجای دلم میگذاشتم؟
-من میرم ماشین رو میارم نزدیکتر. شما آروم بیاین. عجله نکنین.
به دو از ما دور شد. سمت دیگر رفت. این نگرانیها و دلواپسیهایش چقدر برایم شیرین بود. اینکه نمیخواست زیاد راه برویم. اینکه حال خراب من برایش مهم بود. مهربانیاش باعث میشد آن شرایط را راحتتر پشت سر بگذارم. صدای مهسا را شنیدم:
-باز خوبه این اومد. اگه محسن بود میگفت فیلم بازی نکن مهلا!
مینا خندهی بلندی کرد:
-اون اصلا با ما همیشه شمشیر رو از رو بسته. ولش کنین حالا که سعید اومده.
مریم که جلوجلو میرفت کمی سمتمان چرخید. با دستش اشاره کرد سریعتر برویم. رد دستهایش را زدم. به ماشین شوهر عطری خانم رسیدم. جایی که سعید تمام قد منتظر ایستاده بود تا ما سمتش برویم و سوار شویم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_34
◉๏༺💍༻๏◉
بچهها در اتاق خاله مریم و خاله سارا نقاشی میکردند و شعر میخواندند.
اعظم و دخترها هم در آشپزخانه اختلاط زنانه میکردند.
- خب لیلا خانوم. چه میکنی؟ میبینم که بچه دوم حسابی سرتو گرم کرده!
کبری بود که داشت تربچه سبزیها را از آب در میآورد وبه شکل گل درست میکرد.
لیلا درحالیکه داشت به بهناز شیر میداد جواب داد:
-وای وای. خیلی سخته کبری جان. پدرم دراومده. ولی وقتی میخندهها انگار دنیا رو بهم میدن.
مریم ادامه حرف را گرفت.
-الهی خاله قربونش بشه. ببین چه چشمهای خوش رنگی داره!
کبری تربچههای گل شده را روی سبزی های چیده شده میگذاشت.
-فقط سارا انقدر چشمهاش خوشگله. مگه نه عروس؟
سارا نشسته بود و کاهوها را خرد میکرد و در عالم خودش غرق بود. اصلا حواسش به خواهرانش نبود. داشت به برنامههای بعدیاش فکر میکرد. میخواست از بهرام ایراد درست و درمانی بگیرد ولی نمیدانست باید چه بگوید.
کبری با تحکم بیشتری گفت:
-سارا. سارا! دختر با توام ها!
سارا از دالان تو در توی افکارش بیرون آمد و نگاهش را به کبری که طلبکارانه صدایش میکرد انداخت:
- بله. دارم گوش میکنم.
کبری با کنایه پرسید:
- معلومه واقعا .به چی فکر میکردی ناقلا؟ به شادوماد؟
با گفتن واژه شاه داماد همه زنهای آشپزخانه خندیدند و به سارا چشم دوختند. سارا هم برای اینکه خودش را از تک و تا نیندازد خندید.
- نه بابا.
کبری سبزیها را داخل سینی چید:
-راستی برات سوغاتی چی آورده کلک. زود باش بگو.
سارا با یادآوری پاکت بزرگی که چند دست لباس داخلش بود و دسته گل قشنگ گلهای نرگس و زنبق ،خونی به گونههای سرد و سفیدش دوید و انگار حس پیروزی کرده باشد گفت:
- برام چند دست لباس خریده. میگفت اونجاها چیز خاصی چشمش رو نگرفته.
-اوهو. چه با کلاس. خوش به حالت!
کبری بود که فقط خدا میدانست در حرفهایش چه حسرتی موج میزند. ولی از رفتار سرد و بی احساس بهرام چیزی نمیدانست.
-خانوما. سفره رو نمیندازین؟ روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!
رحیم با لحن بانمکی از داخل پذیرایی زنان داخل آشپزخانه را مورد خطاب قرار میداد.
کبری با ناز جواب داد:
-چشم رحیم جان. الان میندازیم.
رحیم هم کم نگذاشت:
-چشمت بی بلا خانومی.
کبری مثل ناظمهای مقرراتی رو به جمع زنانه خانه صفدر کرد:
-بچهها زود باشین. مردا گشنشونه.
سارا با شنیدن واژه«خانومی»از سوی رحیم دلش فشرده شد. بهرام هیچ وقت او را با محبت صدا نزده بود. در آن دوهفتهای که با هم محرم بودند، فقط واژه «سارا»را از زبانش شنیده بود. سارای غرغرو دست بردار نبود. دوباره داشت اعتراض میکرد.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝