eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
768 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 دل توی دلم نبود. منی که هرشب مثل خرس قطبی خوابم می‌برد، از استرس زیاد، همین‌طوری نشسته بودم و داشتم در و دیوار را نگاه می‌کردم. بلند شدم و در اتاق مشغول قدم زدن شدم. خدای من باید کاری می‌کردم ولی چه کار؟ هر کاری می‌کردم لو می‌رفتم. رفتم وضو گرفتم و مشغول خواندن نماز شدم. -دورکعت نماز هدیه به مادر امام رضا. قربه الی الله. بعد از نماز حالم بهتر شده بود. نیاز به آرامش داشتم. پازلی که چیده بودم و خانه آخرش فقط مانده بود، با یک حرکت در هم ریخت و خراب شد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. باید می‌فهمیدم یاسر کی قرار است به مشهد بیاید. خدای من، چقدر گیج بودم! از سرما خزیدم زیر پتو و چشم دوختم به دیوار روبرویم. دوباره نور چراغ ماشین‌ها و حدس‌های شبانه و بعد هم خواب بود که من را در آغوش گرفت. صبح برفی و سفید هفته اول اسفند بود. دیشب تا صبح با نگرانی خوابیده بودم. دعا دعا می‌کردم الهه سوتی ندهد. دیروز بعد از خواندن شعر یاسر دست به دامن او شده بودم دوباره. سر ظهر بود. کارگرها کارشان تمام شده بود و حق الزحمه‌شان را گرفته بودند و داشتند می‌رفتند. فرشته خانم از آن‌ها تشکر کرد و راهی شدند. با شکم قلنبه‌ام نشسته بودم پشت میز و داشتم رفتنشان را تماشا می‌کردم. منتظر الهه بودم. انتظار زیادی بود که روز اول بتواند همه چیز را بفهمد. بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. همه نشسته بودند و استراحت می‌کردند. من هم به جمعشان اضافه شدم. شیدا داشت کاهو می‌خورد که گفت: -خب حالا اسم این وروجک‌ها چی هست؟ اسم؟ مگر می‌توانستم بدون یاسرم برایشان اسم انتخاب کنم؟ یار زندگی‌ام، رفیق همیشگی‌ام باید می‌بود و نظر می‌داد. -هنوز هیچی. -هیچی؟ این بچه دوروز دیگه به دنیا میاد، اون‌وقت هنوز اسم نذاشتی براش؟ -آخه یاسر نیست. می‌خوام نظر اونم بدونم. -وای چه رمانتیک. رمانتیک بودم؟ بله بودم. زن یاسر بودن رمانتیکم کرده بود. اصلا بد عادتم کرده بود مرد مهربان و عاشقم. چقدر دلم برای حرف زدن با او تنگ شده بود. در فکر و خیالات بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. رفتم سمت رختکن و نفس نفس زدم. این وروجک‌ها جای شش‌هایم را هم اشغال کرده بودند. -الو؟ -سلام حنانه. -وای سلام‌. خوبی؟ چی شد؟ چیزی فهمیدی؟ -آره. مامانش می‌گه انگار این پسر یهو قاطی کرد. گفت حتما می‌خوام برم حرم امام رضا. گفته می‌رم حنانه‌امو از آقا می‌گیرم. -ینی چی؟ آخه یهو؟ -مامانشم از همین تعجب کرده بود. بمیری حنانه. دوباره بهم گفتن خبر نداری ازش؟منم یه جوری پیچوندمشون. ببین چه کار می‌کنی؟ -خیل خب. نگفت کی میاد؟ -به زور تونسته مرخصی بگیره. سه هفته دیگه میاد. احتمالا ۲۲ام یا۲۳ام اسفند می‌رسه مشهد. وای خیلی هیجان انگیزه. می‌شه منم بیام ببینم؟ -مگه سینماست الهه. خیل خب،کاری نداری؟ -نه برو به سلامت.. با خودم نجوا کردم: -امروز چندمه؟ ها امروز دومه. بیست روز وقت داشتم خودم را آماده کنم. باید چه‌کار می‌کردم؟ خیلی زودتر از برنامه‌ام داشت اتفاق می‌افتاد. چاره ای نبود. باید با نوشته‌هایم می‌رفتم سروقتش! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ غروب پاییز سرد و پر سوز شده بود. سارا دیگر نمی‌توانست در ایوان خانه بنشیند و چای داغ و ویفر موزی‌اش را بخورد. ترجیح داد از پشت پنجره ناظر صحنه‌های زیبای روبرویش باشد. نمازش را که خواند، وارد آشپزخانه شد. وقت آمدن بهرام بود. باید چای را داغ می‌کرد، به شام سر می‌زد، سالاد درست می‌کرد. بهرام آن روزها در تره‌بار حسابی سرش شلوغ شده بود. وقتی به خانه می‌آمد، کلافه و داغان بود. سروکله زدن با کارگرها رُسَش را می کشید. صدای ترمز ماشین که آمد،سارا هم مشغول ریختن چای شد. فردا اولین روز کلاسش بود و کبکش خروس می‌خواند.. -سلام. -سلام. وای وای چقدر پام درد می‌کنه. این سپند احمق جعبه میوه رو ول کرد خورد رو پام. -ای وای. خوبی الان؟ -نه بهترم! دارم می‌نالم دیگه سارا. -بذار ببینم. سارا با احتیاط دست بهرام را گرفت و روی مبل نشاند. جوراب را از پایش در آورد و به صحنه دلخراش روبرویش چشم دوخت. دو انگشت کوچک پای بهرام ورم داشت و کبود شده بود. -بریم دکتر ها؟ -نمی‌خواد بابا. مگه من بچه سوسولم. خودش خوب می‌شه. -آخه بدتر نشه. -نه. ولی همچین زدم پس گردنش حالم جا اومد. پسره‌ی نفله نمی‌تونه یه جعبه بلند کنه. ریقو! -خب بهرام جان شاید براش سنگین بوده؟ بهرام انگار که برق به او وصل کرده باشند برگشت سمت سارا و با حالت نیمه فریادی گفت: -سنگین بوده؟ من سن اون بودم گونی بلند می‌کردم. می‌فهمی؟ سارا می‌خواست جو را آرام کند که گفت: -چند سالشه مگه؟ -۱۳سالشه. منو یاد بچگی‌های خودم می‌ندازه. خیلی پر دل و جراته. -آخی. بچه کجاست؟ -بچه تهرانه. عصرها باباش می‌فرستتش برای کار. می‌گه بابام گفته باید مرد بار بیای. از اون سوسولاس. پولدارنا ولی باباش گفته باید کار کنی. سارا که از بحث پیش آمده خوشش آمده بود گفت: -چه جالب. باباش چه کاره‌است؟ -باباش کارخونه داره. کارخونه گچ و سیمان. -پس چرا نرفته پیش باباش کار کنه؟ بهرام که خیلی گرسنه بود و از سوال‌های سارا خسته شده بود گفت: -اگر سوال آخرته باید بگم چون گچ و سیمان کثیف کاری داره، پسره قبول نکرده. -آهان. من دیگه برم شام رو حاضر کنم. بهرام غرغر کنان به سمت اتاق خواب رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. چقدر سارا دلش می‌خواست سپند را از نزدیک ببیند. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌