eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 از فشار زیادی که در مترو به پهلوهایم وارد شده بود حس کتک خورده‌ای را داشتم که او را به قصد کشت زده بودند. تمام مدت تا به خانه برگردم به تصمیمم فکر می‌کردم. اینکه با چاپ شعرم در مجله چقدر باعث افتخار پدر و مادرم می‌شوم. با این فکر خنده غلیظی روی لب‌هایم نشست که از نظر خانم مسن روبرویم دور نماند و زیر لب گفت: -خداشفا بده! فروشنده‌ی مترو از مقابلم رد شد. بسته‌های لواشک را ردیف گذاشته بود و داد می‌زد. در برابر آن‌همه شگفتی نتوانستم طاقت بیاورم. دست آخر سر کیسه را شل کردم و دو بسته لواشک خریدم. معده‌ام سر و صدا می‌کرد ولی من دلم آن لحظه لواشک می‌خواست. در دهانم گذاشتم و خوردم. ملس بود و دلچسب. به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. پدرم هنوز از محل کار برنگشته بود و من تنها دختر خانه، تنها فرزند خانواده، پشت در رسیده بودم. نفس عمیقی کشیدم تا مثل روزهای گذشته به سرگرمی‌ام که حدس زدن غذای آن روز قبل از ورود به خانه بود بپردازم. بو کشیدم. اگر الهه آن‌جا بود می‌گفت: - مثل هاپوکومار بو نکش. خنده‌ی ریزی به افکارم کردم. همیشه ذهنم شلوغ پلوغ بود. کمد آقای ووپی را می‌مانست که هر وقت درش را باز می‌کردم همه چیز با شتاب بیرون می‌ریخت. همیشه هزاران حرف در سرم چرخ می‌خورد. بیشتر اوقات با خودم حرف می‌زدم و از خودم نظر خواهی می‌کردم. با خودم می‌گفتم و می‌خندیدم و از این جهان فارغ می‌شدم. بالاخره غذا را حدس زدم. آن روز ته چین داشتیم. با سر و صدای زیاد وارد خونه شدم. چادرم را دستم گرفتم و درحالیکه مقنعه‌ام را از سرم برمی‌داشتم به سمت آشپزخانه رفتم. مادرم به استقبالم آمد و گفت: -سلام دختر قشنگم. خسته نباشی. سلامی کردم و درحالیکه دست‌هایم را به هم می‌مالیدم گفتم: -ته چینه آره؟ مادرم که دیگر به این سرگرمی من عادت کرده بود گفت: -بله گل دختر! و من چنان مادرم را بغل کردم که نفسش بند آمد. به اتاقم رفتم و وسایلم را جابه جا کردم. روی میز تحریر چوبی‌ام یک ضربه روی سر پونی خرسم زدم و روی تخت ولو شدم تا خستگی در کنم. داشتم به شعرم در وسط ستون شعر جوانی فکر می‌کردم. عکس‌العمل پدر و مادرم و الهه را برای خودم تصور کردم. پدرم را دیدم که تشویقم می‌کرد و مادرم که صورتم را غرق بوسه کرده بود‌ اما الهه داشت مثل همیشه شکلک در می‌آورد تا حرصم بدهد. با لجبازی تصویر الهه را پاک کردم و به جایش فقط به مادر و پدرم فکر کردم. موقع نماز مغرب شده بود. سریع وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. -«اهدنا الصراط المستقیم. خدایا راه درست و مستقیمت کجاست؟ منو هدایتم کن» مشغول تفکر در نماز بودم که صدای پدرم آمد و من در دلم گفتم: - آخجون شام! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
اتاقی که کلاس‌ها در آن برگزار می‌شدند را رد کردیم و داخل اتاق کوچکی که کنار آن بود شدیم. پشت میزی نشستیم. شهره تعدادی کاغذِ بزرگ را روی میز گذاشت و جعبه مداد رنگی و قلمو و آب رنگ و گواش را هم طرف دیگر قرار داد. وسایل نقاشی تکمیل بودند. رو به من گفت: -خب حالا باید وایسیم تا مدل‌ها برسن. نگاهی به وسیله‌ها کردم و رو به شهره گفتم: -من فکر کردم خودمون می‌کشیم! -نه عزیزم. صبور باش. سرش را بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت. از جایش بلند شد و به سمت در ورودی رفت. به سمتم برگشت و رو به من ادامه داد: -الان‌ها دیگه می‌رسه. شانه‌هایم را بالا دادم و بی حوصله به سمت دیگر چشم دوختم. شهره از کنار در به سمتم آمد و دوباره روبرویم نشست. -امیدوارم این معلم جدید مثل قبلی‌ها نباشه. سوالی نگاهش کردم. -آخه می‌دونی، معلم‌های قبلی مسن بودن، حوصله بچه‌ها رو نداشتن. -چه می‌دونم. معلمن دیگه. مشغول صحبت بودیم که ضربه‌هایی به در خورد. به سمت در برگشتیم و با دیدن معلم جدید هر دو از جا بلند شدیم. مرد جوانی که کت و شلوار سورمه‌ای ساده پوشیده بود، با موهایی حالت‌دار و ساده لبخندی زد و نگاهی به ساعتش انداخت. سرش را بلند کرد و گفت: -سلام. ببخشید دیر کردم. نگاهش را به میز و وسیله‌های چیده شده روی آن انداخت. سرش را به علامت تحسین بالا و پایین کرد و جلو آمد. -شما باید خانم شاهی باشین درسته؟ شهره با سر تایید کرد و دستش را به سمت من گرفت. -ایشون هم خانم سبزی هستن. گلنار سبزی. مرد جوان نگاهی به من انداخت و پرسید: -ولی به من گفتن فقط یک نفر همکاری می‌کنه. شهره شروع به توضیح دادن کرد: -بله می‌دونم. ولی ایشون هم خیلی مستعد هستن. بعد هم من تنهایی حوصله‌ام سر می‌ره. شما که تو کلاسین من هم.. دیگر چیزی نگفت. حس کرد زیادی حرف زده است. مرد جوان باشه‌ای گفت و جلو آمد. مقابل میز ایستاد و کتابی از کیفش بیرون کشید. -این هم.. قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، تک سرفه‌ای کرد و گفت: -یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من هم وحید آقاجانی هستم. کتاب را به سمتمان گرفت و عکس‌هایی را که علامت زده بود، به ما نشان داد. عکس‌هایی از بعضی گل‌ها و حیوانات و هرچیزی که مربوط به طبیعت می‌شد. پشت میز نشستیم. برایمان توضیح داد که باید چه کار کنیم. از طرز حرف زدنش خوشم نمی‌آمد. انگار از دماغ فیل افتاده بود. آن‌قدر با اعتماد به نفس و مسلط بود که هرکس می‌دید فکر می‌کرد دکتر جراح است. در افکارم غرق بودم که متوجه چشم و ابروی شهره شدم که به من علامت می‌داد. سرم را به نشانه «ها» تکان دادم که آقا معلم گفت: -خانم گلنار با شمام. می‌گم این گل رو شروع کنین. نگاهی به چهره‌اش انداختم. خیلی جدی و مصمم داشت می‌گفت چه کار کنم. باشه‌ای گفتم و به گل نگاه کردم. قیافه‌اش عجیب بود. گلی بود که داخل یک پوشش دیگر قرار داشت‌. نارنجی و خوش رنگ بود و از آن خوشم می‌آمد. توضیحات که تمام شد، مرد تازه‌واردِ اتو کشیده، از جایش بلند شد و گفت: -اصلا عجله نکنین. می‌خوام طرح‌ها دقیق و زیبا باشن. شهره باشه‌ای گفت و من هم بی هیچ حرفی سرم پایین بود‌. صدای قدم‌هایش را که شنیدم، متوجه شدم رفته است. دوباره نشستیم. مداد سیاه را برداشتم و سعی کردم طرح اولیه را به خوبی بکشم. در آن چند وقت، شهره کمی نقاشی کردن یادم داده و این استعداد خدادادیش را در اختیارم گذاشته بود. من هم گفته بودم با این همه آموزشی که گذرانده و کلاسی که رفته، چرا معلم نقاشی نمی‌شود؟ -وای خدا رو شکر. شهره این را گفت و مداد را در دست گرفت. با تعجب گفتم: -چطور؟ -معلم خوبیه. از بقیه بهتره. این ایده هم از خودشه. -چی؟ نقاشی طبیعی؟ مثلا عکس باشه چی می‌شه؟ اصلا این‌همه جنگل و درخت و حیوون این دور و برهاست. چرا گیر داده به تصویر. -خب اولا که خیلی‌هاشون دم دست نیستن. دوما می‌گه اگر کار دست باشه، بچه‌ها بیشتر علاقه نشون می‌دن. -وا، چه حرف‌ها. -به نظرم ایده‌اش خوبه. -این با ایده‌های نابش چرا اومده تو روستا؟ -برای اینکه من عاشق طبیعت بکر و ناب این‌جام. چند سال درس خوندن تو تهران و گشت زدن تو شهرهای بزرگ، بهم یاد داد طبیعته که به آدم ایده و انگیزه می‌ده. با تعجب به سمت صدا برگشتیم. آقای آقاجانی از کجا حرف‌هایمان را شنیده بود؟
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰#دورهمی🍰 به قلم🖌: فاطمه
🎀☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️🎀☕ 🍀 ﷽🍀 ☕️🎀☕️🎀☕️ 🎀☕️🎀☕️ ☕️🎀☕️ 🎀☕️ ☕️ 🍰🍰 به قلم🖌: فاطمه صداقت سولماز با غذایش ور می‌رفت. من و بنفشه هم سر سفره خالی نشسته بودیم. با دستم گل‌های سفره را زیر و رو می‌کردم. بنفشه به بازویم زد و گفت: -چیه؟ تو هر وقت تو فکری و دمغی با گل‌های سفره ور می‌ری. اتفاقی افتاده؟ به سمتش نگاه کردم: -به دیشب فکر می‌کنم. سرش را جلو آورد و به گونه‌ام دست کشید: -این‌جا رو. حتی کِرِمت هم نتونسته جاش رو بپوشونه. باز دوباره زده؟ با نگرانی گفتم: -خیلی معلومه؟ بچه‌ها می‌فهمن؟ بنفشه پقی زیر خنده زد: -ببو که نیستن. بعد هم همه می‌دونن ماهان دست بزن داره. لب‌هایم را کج کردم و به گل‌های قرمز داخل قوری که به سفره‌ی بی‌جان رنگ و لعاب داده بودند خیره شدم. -آره بنفشه، من دیگه گاو پیشونی سفیدم. محکم پشت سرم کوبید و گفت: -گاو چیه؟ تو الاغی! با هم زیر خنده زدیم. سولماز از آشپزخانه گفت: -چی شده؟ بگید منم بخندم. همان موقع صدای زنگ در بلند شد. سولماز به سمت آیفون رفت و در را زد. از جایم بلند شدم تا در را باز کنم. صدای بلند سارا که با ناز و عشوه حرف می‌زد در راهرو پیچیده بود: -آره دیگه فرهاد جون، پونصد تومن بریز. باز هم داشت از فرهاد پول می‌گرفت. -با اسنپ اومدم. هزینه ها بالا رفته‌ها خبر نداری. کادو گرفتم گرون شد. بعدم باید برگردم. بریز دیگه مرسی. سریع بیرون رفتم و داخل خانه کشاندمش. سولماز بیچاره تازه به آن ساختمان آمده بود و آبرو داشت. سارا گوشی را قطع کرد. به او گفتم: -باز هم دختر؟ بوسی روی هوا برایم فرستاد و گفت: -نوش جونم! با حرص گفتم: -سارا یه روز می‌فهمه‌ها. خر که نیست. به سمت بنفشه رفت و همزمان به من گفت: -بفهمه. به جهنم! داشتم به دختر روبرویم نگاه می‌کردم. سارای مهربان با آن زبان درازش که گاهی برایش دردسر درست می‌کرد و آن دل گنده‌اش که برای دوست‌هایش از معرفت هیچ چیزی کم نمی‌گذاشت حالا به این روز افتاده بود. سارای چهارشانه که بین ما به «خوشگله» معروف بود. اندام ظریف و قشنگش مثل یک مانکن بود. صورت کامل و بی نقصش همیشه حس حسادت را در بنفشه تپل و قد کوتاه زنده می‌کرد. بعد از بنفشه دوباره سمتم آمد. -تو دلت برای اون فرهاد نسوزه. از اون کارخونه بزرگی که از باباش بهش رسیده، اینایی که من می‌گیرم اصلا به چشم نمیاد. از کنارم رد شد. موهای تازه رنگ شده‌اش را که مثل خرمن گندم بلند و طلایی بودند دیدم. گفتم: -این‌قدر این رنگ‌های آشغال شیمیایی رو نزن به سرت. یه بلایی سرت میادا. اینا مغز رو سرد می‌کنن خنگ! سرش را از اتاق خواب بیرون آورد و درحالیکه موهایش را جمع می‌کرد گفت: -باید یه جوری پول اینا رو جور می‌کردم یا نه؟ به دستش نگاه کردم. دوباره یک النگو به النگو‌های قبلی اضافه کرده بود. روش‌هایش معرکه بودند. می‌رفت آرایشگاه و دو برابر مزد آرایشگر از فرهاد پول می‌گرفت. سارا یک سارق حرفه‌ای شده بود. خودش هم از کارش ناراضی بود ولی باز هم ادامه می‌داد. انگار در باتلاق گیر کرده و هر روز بیشتر فرو می‌رفت! بعد از چند لحظه صدای در آمد. به سمت در رفتم و با دیدن نوشین که مثل همیشه تیپ اسپورت زده بود به داخل راهنمایی‌اش کردم. -نوشین تو درست نمی‌شی؟ بابا اومدی مهمونی این چه تیپ و قیافه‌ایه؟ یه کم از اون سارا یاد بگیر. کتانی‌هایش را گوشه‌ای پرت کرد و از بغلم آویزان شد. با خنده گفتم: -نوشین نه من درختم نه تو چیتا. ولم کن. از بغلم بیرون آمد و بوسم کرد: -دلم تنگ شده بود براتون. اصلا دیروز بنفشه پیام داد بال درآوردم. وای این‌جا رو. به سمت پذیرایی رفت و مشغول دیدن جهاز سولماز شد. همزمان مانتویش را درآورد. با دیدن شلوار جین و بلوز آبی آستین کوتاهش حرصم گرفت. با خودم گفتم هنوز بچه‌است و قواعد خانم بودن را بلد نیست. بهتر که شوهر نمی‌کند! -ماشین رو کجا پارک کردی نوشین؟ صدای سارا از اتاق شنیده می‌شد. نوشین جواب داد: -سر کوچه. جا نبود دیگه. سارا نالید: -ای بابا. من با این کفش‌های پاشنه بلند نمی‌تونم راه بیام. نوشین غرید: -اَه چقدر غر می‌زنی. عوض دستت دردنکنه‌اس؟ به سمت آشپزخانه رفتم و وسایل صبحانه را از سولماز گرفتم. کم کم دور سفره جمع شدیم و صبحانه را شروع کردیم. نوشین پیش من نشسته بود. سارا و بنفشه هم با هم حرف می‌زدند. سولماز هم داشت چای می‌ریخت. نفس عمیقی کشیدم. حس آرامش داشتم! قسمت اول این‌جاست⬇️⬇️https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 ⛔️بر همه واضح و مبرهن است که کپی و نشر رمان بدون اجازه نویسنده کار شرافتمندانه‌ای نیست. نویسنده راضی نیست⛔️ 🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 ⬇️ گروه نقد و نظر⬇️ 📨📨📨📨📨📨📨📨 https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf 📨📨📨📨📨📨📨📨 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمه‌صداقت #قسمت_7 روز بعد برای خداحافظی از پدربزرگم که به او «آقارئیس» و مادربزرگم که ب
فاطمه‌صداقت سردی و سوز بهمن‌ماه و کرسی قدیمیمان که زیرش نشسته بودیم آخرین صحنه‌ای بود که قبل از رفتن به آموزش در ذهنم حک کردم. خوردن دستپخت مادر و خوابیدن زیر لحاف گرم کرسی، آن‌شب لذت‌بخش‌ترین لحظات بود برایم. ساکم را بسته بودم و برای رفتن به آموزش حاضر. صبح زود مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. صورتم را بوسید و من را به خدا سپرد. آقاجانم هم من را در آغوش گرفت و روی شانه‌هایم زد. از آن‌ها خداحافظی کردم و قاب مادر و پدرم درحالیکه با من خداحافظی می‌کردند در ذهنم حک کردم. به سمت محل قرارم با دوستم رفتم‌. «محمد عموحسین» یکی از بچه‌های هم‌کلاسی‌ام بود که مثل من آن‌روزها درمدرسه پیگیر کارهای رفتنمان می‌شد. لاغر بود و سبزه‌رو با قدی متوسط. او را که دیدم با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم. سمت پایگاه مالک‌اشتر راه افتادیم. آن‌جا مسئول گزینش نامه‌هایمان را گرفت. بعد رو به ما کرد:« باید منتظر بمونید تا از مدارس دیگه هم بیان. بعد با هم بفرستمتون برید.» چشمی گفتیم و منتظر شدیم. آن انتظار تا ساعت ۳ بعدازظهر طول کشید. وقتی همه‌ی بچه‌ها از مدارس مختلف جمع شدند همگی سمت اتوبوس رفتیم. اتوبوس‌ دوطبقه و قدیمی. من و محمد کنار هم نشستیم. از پشت پنجره به خیابان و آدم‌ها نگاه می‌کردم. دلم می‌سوخت. این مردم رنج‌دیده و سختی کشیده دیگر طاقت جنگ نداشتند. دلم می‌‌خواست با رفتن به جنگ و مبارزه با دشمن، از رنجشان کم کنم. می‌خواستم آن‌ها هم طعم آسایش و راحتی را بچشند. مردمی که تازه یک سال بود از اسارت شاه بیرون آمده بودند و تازه داشتند نفس می‌کشیدند. اتوبوس روبروی پادگان امام حسین نگه داشت. پیاده شدیم. پاسداری آمد و نگاهی به ما انداخت. او که فهمیدم نامش برادر« سروری» است آمارمان را گرفت. او فرمانده گروهان بود جهت آموزش. آموزش ما برای یک عملیات ویژه و مهم؛ فتح خرمشهر! همراه محمد وارد پادگان شدیم. خوابگاهمان را نشانمان دادند. دیگر نزدیک غروب بود. وسیله‌هایمان را جابه‌جا کردیم. نمازمان را خواندیم. باید برای آموزش‌هایی سخت آماده می‌شدیم! نظردونی حسین آقا https://harfeto.timefriend.net/16858201599509 کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مهسا سلام بلندی کرد. پسرک به مهسا سلام کرد. پله‌ی بعدی را پایین آمد. من هم بدون اینکه نگاهش کنم سلام دادم و یک پله بالاتر رفتم. سعید دوست صمیمی محسن و از همشهری‌هایشان بود. با هم مثل دو برادر بودند. بخاطر این آشنایی من و خانواده‌ام هم او را می‌شناختیم. هم سن و سال محسن بود. پسر خوبی بود. او هم مثل محسن به پدرش در کارها کمک می‌داد. وقتی صدای سلام و علیکش را با عمو بهروز شنیدم رو به مهسا گفتم: -این چقدر مودبه. عین عصا قورت داده‌ها می‌مونه. بیچاره خواهراش، ایش! مهسا که حرف‌هایم را شنید در جلد مادربزرگ‌ها رفت. همان مادربزرگ‌های خشک و نچسب که فقط به آدم نصیحت می‌کنند و مهر و عاطفه ندارند. اصلا مهسا چرا باید نصیحتم می‌کرد؟ مگر چندسالش بود؟ فقط یک سال از من بزرگتر بود. او پانزده ساله بود و من چهارده ساله. من اول دبیرستان بودم و او دوم‌. ما شیر به شیر بودیم. او هنوز هم معتقد بود حقش را خورده‌ام. آخر یکی نیست به او بگوید مگر من خواستم شیر به شیرش باشم؟ اصلا شیر به شیر بودن با کسی مثل مهسا یک نقطه‌ی سیاه بود در زندگی آدم! -زشته مهلا. بیا بریم. کجایش زشت بود؟ داشتم نظرم را درمورد منطقی‌ترین و مبادی آداب‌ترین آدم آن ساختمان می‌گفتم. درمورد سعیدی که همه به خوب بودن و پاکی‌اش ایمان داشتند. عمو که خوش و بشش با سعید تمام شد از پله‌ها بالا آمد و مقابل من و مهسا ایستاد. کلید را داخل در انداخت و در را باز کرد. -سلام اهالی شهر. بیاید ببینید کیا اومدن؟ خانه‌ی سه خوابه و بزرگ خاله آتوسا به یک‌باره از صدای جیغ مینا و مریم به هوا رفت. سمت من و مهسا دویدند. مریم هم‌سن من بود و همیشه با هم جیک جیک می‌کردیم‌. مینا اما یک سالی از مهسا بزرگتر بود. ولی با این‌حال با هم خوش بودند. خاله هم از آشپزخانه بیرون آمد. سمت من و مهسا آمد. هردویمان را در آغوش کشید. همیشه این کار خاله را تحسین می‌کردم‌. اینکه من و مهسا را همز‌مان بغل می‌کرد که ناراحت نشویم. خاله که از مادرم لاغرتر بود و یک خال روی گونه‌اش داشت ما را سمت مبل هدایت کرد. -بشینین این‌جا براتون شربت بیارم. با ذوق سمت مبلی رفتم. مبلی تک نفره کنار شومینه‌ی خاموش خاله که گل‌گلی بود. آخیشی گفتم و‌قصد نشستن کردم. هنوز با کف مبل تماس برقرار نکرده بودم که حس سوزش وحشتناکی پشتم را اذیت کرد. آخ بلندی گفتم و بلند شدم. خاله و بقیه سمتم دویدند. مریم که از همه به من نزدیک‌تر بود جلو آمد. وقتی گریه‌ام را دید پرسید: -الهی بمیرم. خیلی دردت گرفت. ای بیشعور! میان گریه خنده‌ام گرفت. مریم فقط درمورد یک نفر با این لحن کش‌دار و با غیظ این کلمه را به زبان می‌آورد؛ محسن برادرش! نگاهم را که دید رو به من و بقیه گفت: -من و محسن با هم کل‌کل کردیم. خواسته انتقام بگیره! می‌دونسته من عاشق این مبل و نشستن کنار شومینه‌اشم این پونز رو کاشته این‌جا! وقتی خندیدم بقیه هم خیالشان راحت شد که موضوع مهمی نبوده است. با احتیاط دوباره روی مبل نشستم. خاله شربت آورد. از همان شربت‌های قرمز و خوشمزه که آدم دلش می‌خواهد چند لیوان بخورد. اولین لیوان را به سرعت سر کشیدم. خواستم دومی را بردارم که مهسا چشم غره رفت. نگاه تیزم را به چشمانش فرو کردم. لب گزید. متوجه نمی‌شدم حالا دیگر زشتی‌اش کجا بود. بی‌توجه به او لیوان دوم را هم خوردم. بعد به مبل تکیه دادم‌. عمو درمورد کباب کردن دل و جگرها با خاله حرف می‌زد. مریم دنبالم آمد تا به اتاقش بروم. از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. وقتی حسابی خلوت شد محکم در کمرش کوبیدم. آخ بلندی گفت و معترض نگاهم کرد: -آی دیوونه کمرم شکست! -تو با محسن چه کلی داری که پونزش رو من باید بخورم؟ از خنده ریسه رفت. روی تختش نشست. -هیچی بابا. با پونز زدم یکی از طراحی‌هاش رو به دیوار. اونم شاکی شد. حقش بود. می‌خواست نره سراغ کیف من! -مگه تو کیفت چی داشتی؟ مریم دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: -قول بده به کسی نگی‌ها! سرم را مثل مرغی که منتظر سر بریدن باشد بالا پایین کردم: -قول قول. دستش را زیر تخت‌خوابش برد. آهسته کتابی را بیرون کشید. از آن کتاب‌هایی که خاله آتوسا خواندنش را ممنوع کرده بود. همان کتابی که آن‌روزها نقل محافل همه‌ی دختران بود. بامداد خمار! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ دلش می‌خواست سال بعد حتما قبول بشود. نمی‌دانست واکنش خانواده‌اش چیست. آن‌ها شاید قبول نمی‌کردند. همه دخترهای فامیل بعد از دیپلم ازدواج می‌کردند و کسی درس نمی‌خواند یا سر کار نمی‌رفت. ولی سارا با بقیه فرق داشت. آرزوهای بزرگی در سرش داشت. آرزوهایی که مصمم بود تا آن‌ها را تحقق ببخشد. مادر از راه رسیده بود و داشت خانه را مرتب می‌کرد. مریم کلاس هنری رفته بود و سارا روزنامه را پنهان کرده و حالا داشت به مادر کمک می‌کرد. با خودش می‌گفت ای کاش مادرش دل به دلش بدهد و از حرف‌های خاله زنک فامیل نهراسد. مادر گلدان را آب داد: -خب مادر. چی شد؟ روزنامتو گرفتی؟ سارا با مِن و مِن جواب داد: -آ، آره. گرفتم. مادر با هیجان پرسید: -چی شد؟ دخترم دکتری قبول شده؟ سارا پکر گفت: -بله ولی. مادر مقابل سارا ایستاد: -ولی چی؟ سارا ناامید گفت: -شیراز. مادر از مقابل سارا رد شد و به سمت آشپزخانه رفت: -اوه. شیراز. ناگهان جرقه‌ای در ذهن سارا زده شد. شاید اگر با پدرش حرف می‌زدند می‌توانستند متقاعدش کنند. چرا به سال بعد فکر می‌کرد؟ می‌رفت همین امسال در شیراز پزشکی‌اش را می‌خواند. دنبال مادر به سمت آشپزخانه رفت: -مامان. یه چیزی بگم؟ مادر غذایش را چشید: -جانم سارا با لکنت گفت: -می‌گم که شما می‌تونی با بابا حرف بزنی. مادر به سمت سارا برگشت: -راجع به چی؟ - اینکه بذاره من برم شیراز درسمو بخونم. مادر سبزی را از آب بیرون کشید: -باباتو که می‌شناسی دختر. نمی‌ذاره. سارا نالید: -حالا شما می‌شه تلاشتو بکنی. مادر با بی حوصلگی گفت: -باشه. ظهر برای نهار بیاد ببینم چی می‌شه. اگه کیفش کوک باشه و سرحال می‌تونم بگم. سارا با غصه به مادر نگاه کرد: -آخه من خیلی وقت ندارم مامان جون. باید زود ثبت نام کنم. والا فکر می‌کنن انصراف دادم. -باشه مادر. می‌گم. بدو برنجو بذار ظهر شده بابات میاد الان. انگار نور امیدی هرچند کم سو در دل سارا روشن شده بود. دلیل مخالفت پدرش را می‌توانست حدس بزند. پدرش روی دخترها خصوصا سارا حساسیت داشت. سارا برخلاف سه دختر دیگر زیبایی خیره کننده‌ای داشت. پدر دل توی دلش نبود برای بزرگ کردن دخترها خصوصا سارا. پدر بود. غیرت داشت. ولی سارا هم آرزوهای خودش را داشت. می‌خواست برای خودش کسی بشود. پدر حساس بود و سارا ماجراجو. در حیاط که بسته شد، قلب سارا فروریخت. حتما پدر آمده. از پشت پرده نگاهی به حیاط انداخت. پدر مثل همیشه دست پر آمده بود. انگار بهرام واقعا مرام داشت و هوای پدر را خیلی داشت. -اهل خونه.کجایین؟ اعظم، سارا، مریم، بیاید دستم شکست. سارا به داخل حیاط دوید و دست پدر را سبک کرد. -خسته نباشی بابا جون. صفدر با خوشحالی گفت: -ممنونم بابا. جواب کنکورت اومد؟ امروز اخبار می‌گفت که جوابا میاد. سارا با احتیاط جواب داد: -اوم. بله. بریم تو بهتون میگم. همه اعضای خانواده دور سفره جمع شده بودند و ناهارشان را می‌خوردند. سارا زل زده بود به مادر و با چشم و ابرو به او علامت می‌داد. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. باید می‌فهمید پدر چه نظری دارد. مادر که از این ایما و اشاره‌های سارا کلافه شده بود سر صحبت را باز کرد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌