eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
769 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 نشسته بودم در تاریکی و به خرابکاری بزرگی که کرده بودم فکر می‌کردم. فکر کردم. فکرکردم. بعد دیدم شاید اصلا بد هم نباشد. اول با او حرف بزنم. آماده‌اش کنم، آن‌وقت روبرو بشویم. اصلا شاید آن پیام را جدی نگیرد. با این حرف‌ها خودم را سرگرم می‌کردم که الهه زنگ زد. -سلام حنانه. خوبی؟ -سلام الهه جان. نمی‌دونم. این روزا حالم همش در نوسانه. -چی شد یاسر رو دیدی؟ آمادگی پیدا کردی بری دم اتاقش خواستگاری؟ غش غش می‌خندید و متوجه حال و اوضاعم نبود. -نه بابا. تو هم وقت گیر آوردیا. -باشه بابا. پس منو بی خبر نذار. خداحافظ. گوشی را قطع کردم. نمی‌دانستم یاسر پیام را دیده یانه. دوباره انتظار. نه من دیگر طاقتش را نداشتم. فردا شنبه بود و باید می‌رفتم دکه روزنامه فروشی. آخرین مجله ای بود که در آن سال می‌خریدم. همیشه بعد از سال نو دوهفته ای مجله تعطیل بود و چاپ نمی‌شد. صبح شده بود و مشغول حاضر شدن بودم. برق‌ها هم آمده بود و لب‌تاب شارژ شده بود. از شارژ بیرون کشیدم و نگاهی به صندوق دریافتم انداختم. فعلا که خبری نبود. چادرم را سرم کردم و عازم رفتن شدم. در راه دکه روزنامه فروشی بودم و فکرم پیش ایمیلی که ناخواسته فرستاده بودم و شاید می‌توانست راه ارتباطی با یاسر برایم باز کند. مجله را برداشتم و پولش را دادم. تاکسی گرفتم و با هزار امید به سمت رستوران حرکت کردم. دیگر استرسی برای خواندن مجله نداشتم. یاسرم به مشهد آمده بود و همجوار من و امام رئوف شده بود. بیخ گوشم بود و خیالم از بودن وجود مهربانش راحت. نفسی از سر آسودگی کشیدم و مجله را باز کردم و مشغول خواندن شدم. رستوران هر روز شلوغ‌تر می‌شد. مسافران نوروزی بیشتر می‌شدند و من از این‌همه کار کلافه و خوشحال بودم. حس متضادی بود. خیالم از بابت قسط‌های فرشته خانم راحت می‌شد. دلم می‌خواست هر روز کارش رونق بگیرد. شیدا خسته نباشیدی نثارم کرد و بابت چند روزی که نتوانسته بود من را تا مسافرخانه همراهی کند عذرخواهی. -نه شیدا جان. این چه حرفیه. با تاکسی می‌رم راحته. مشکلی نیست. -خلاصه شرمندتم حنانه جان. می‌گم خیلی سنگین شدیا نه؟ -آره خب. فک کن دوتا بارداری رو یهویی بخوای طی کنی. سخته واقعا. -سال تحویل کجایی؟ سال تحویل کجا بودم؟ چرا به آن فکر نکرده بودم. خب می‌توانستم کنار یاسر روبروی پنجره فولاد باشم! بله همین کار را می‌کردم. -می‌رم حرم. خیلی دوست دارم اون لحظه پیش امام رضا باشم. -آره خیلی خوبه. من و مامان و بابا و شهاب هم احتمالا می‌ریم اون‌جا. شاید دیدیم همو. -حالا که چند روزی فعلا مونده. ببینم این فسقلی‌ها می‌ذارن یا نه؟ پشت میزم برگشتم و مشغول حساب کتاب‌هایم شدم. می‌خواستم آن روز بروم دنبال خرید وسایل سفره هفت سین. دوست داشتم عیدم قشنگ باشد. من عیدی‌ام را زودتر گرفته بودم. اصلا با عیدی‌ام می‌خواستم سر سفره بنشینم. با یاسر! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#کوچه_پشتی #قسمت_82 فاطمه صداقت نمی‌دانم چرا یک «نه» را باید هزاربار می‌گفتم. آخر دیگر دیشب که در ا
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ صدای بسته شدن در اتوبوس آمد. انگار ضربان قلب من روی هزار رفت‌. هزار سوال به مغزم هجوم آورد. یعنی مقصدش کجا بود؟ یعنی به مترو می‌رفت؟ یعنی با هم هم مسیر بودیم؟ نکند او هم در دانشگاهی که من بودم درس می‌خواند. اما نه. سعید خیلی وقت بود درسش تمام شده بود. سوالات مثل خوره مغزم را آزار می‌دادند. برایشان هیچ جوابی نداشتنم. می‌خواستم حرکت بعدی‌ام را تنظیم کنم‌. که باید چه کار کنم؟ ترمز شدید اتوبوس اما باعث شد کمی به جلو پرت شوم. من که در هپروت هم بودم بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم. دستم را روی مقنعه‌ام کشیدم تا مرتبش کنم. -سلام مهلا. تو این‌جایی؟ سرم را بلند کردم‌. با دیدن ریحانه چشم‌هایم گرد شد. او آن‌وقت صبح آن‌جا چه می‌کرد؟ همانطور به او زل زده بودم. مغزم دیگر توانایی تحلیل علت حضور ریحانه در آن‌جا را نداشت. -مهلا چت شد؟ خوبی؟ اگر یک‌بار دیگر مهلا را بلند می‌گفت خودم را از پنجره به بیرون پرت می‌کردم. او که البته خبر نداشت کمی آن‌طرف‌تر سعید نشسته است. دستش را گرفتم و محکم کنار خودم نشاندم‌: -دارم می‌رم دانشگاه ثبت نام کنم. کجا رو دارم برم؟ سرش را جنباند و لبخند زد. اگر حرف دایی‌اش را سبز می‌کرد سرش یک داد بلند می‌زدم. -مهلا راستی به حرف‌های مامانم فکر کردی؟ داد که نتوانستم بزنم اما سرم را بالا و پایین کردم‌. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم حرف‌های سه هفته پیش مادر ریحانه بود‌. من تمام طول مسیر فقط به جواب رد دادن به شاهرخ و اینکه سعید آن وقت صبح داخل اتوبوس چه کار می‌کند فکر کرده بودم‌. -خب چیه نظرت؟ سوالش را با سوال جواب دادم: -تو کجا می‌ری ریحانه؟ خندید. -روش پیجوندنِ جدیده دیگه؟ دارم می‌رم خونه مادربزرگم. حالش یه کم بده. داییم هم نیست کمکش کنه. سوالی نگاهش کردم. -داییت؟ -آره دیگه، دایی مجیدم، خواستگار جنابعالی‌. اون صبح تا شب آزمایشگاهه. نمی‌تونه رسیدگی کنه به خانوم‌جونم. پس اسمش مجید بود. مجیدِ خانوم جون. -تو مترو پیاده می‌شی؟ سرم را تکان دادم: -بله. چند ایستگاه بعد. ناخودآگاه سرم را به پشت سرم چرخاندم. همان‌لحظه چشمم افتاد به سعید که داشت از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. خشکم زده بود چرا. تا آمدم سرم را بچرخانم سرش را سمت من چرخاند. انگار که قبض روح شده بودم. توان حرکت نداشتم. حالا چه کار می‌کردم. آب دهانم را قورت دادم. او بدون هیچ حرکتی سرش را سمت دیگر گرفت. خدا را شکر که متوجه من نشده بود. -مهلا من این‌جا پیاده می‌شم. خداحافظ. به حرف‌های مامانم فکر کن. سری جنباندم و با ریحانه خداحافظی کردم. نفسم را محکم بیرون فرستادم. ایستگاه مترو پیاده شدم. خیلی آرام سرم را سمت دیگر چرخاندم. سعید هم پیاده شده بود. نگاهی به پاهایم انداختم و نگاهی به سعید. هرچه توان داشتم در آن‌ها ریختم و از آن‌جا دور شدم. ایستگاه سر صبح خلوت بود. من که خیلی عجله داشتم سمت صندلی‌های کنار سکو رفتم و نشستم. پایم را تند تکان می‌دادم. دورتادور ایستگاه چشم چرخاندم. سعید را دیدم. روی سکوی آن‌طرفی بود. یعنی قطاری خلاف جهت قطار من سوار می‌شد. نفسم را محکم بیرون دادم. دیگر نمی‌خواست این لرز و دل آشوبگی را با خودم همراه کنم. تا روی صندلی نشست قطارشان آمد. از جایش بلند و داخل قطار سوار شد. او رفت. من ماندم و سکوی خالی و انتظار رسیدن قطار! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته ◉๏༺💍༻๏◉ -میبینی؟امشبم نیومد دنبالش..خب بچم یادش رفته زنگ بزنه.. -نگو اعظم..من این بهرام رو میشناسم..خیلی رو قرارها و برنامه هاش حساسه..وقتی به هم میخوره یا جابه جا میشه ،انگار آسمون و زمین کن فیکون شده..خیلی عصبانی میشه.. -خب تو که اینا رو میدونستی،چرا گذاشتی بیاد خواستگاری سارا.. -دیدم جوون لایقیه،جربزه داره،سرش به تنش می ارزه،گفتم بچم خوشبخت بشه.. سارا دیگر علاقه ای به شنیدن ادامه حرفهایشان نداشت...همه دلسوزی ها را الکی می دانست..اگر دلشان واقعا می سوخت،او را به زور به کسی نمی دادند..بارها گفته بود که بهرام آدم من نیست. به هر سختی بود ،به هر جان کندنی بود،فکر و خیال را از خودش دور کرد و توانست سه چهار ساعتی بخوابد..صبح زود صبحانه اش را خورد و آژانسی را خبر کرد..نمی توانست خانه پدرش بماند..باید برمیگشت.. -مامان من رفتم..خدافظ -خدا به همرات مادر..ولی کاش میموندی خودش میومد دنبالت.. -نه مامان..اشتباه از من بوده..خودم برمیگردم.. -پس رسیدی خبرم کن..سارا مادر..مراقب خودت و زندگیت باش .. سارا به چشمان مادرش خیره شد..غمی که در آن موج می زد،چه ناشیانه راز دل پر درد مادرش را فاش می کرد..در دلش گفت چه فایده!.. افکارش را منظم کرد و از مادر خداحافظی کرد... -آقا بریم -کجا برم خانوم؟ -قلهک.. صدای گاز ماشین و سرعتی که می گرفت،ضعف و زبونی اش و سن بالایش را لو می داد..ماشین پیکان خسته و فرسوده پیرمرد آژانسی،در آن وقت صبح،سرحال تر از سارای جوان و تازه عروس بود انگار..زل زده بود به بیرون از پنجره و داشت فکر می کرد چه برخوردی با بهرام داشته باد.. ماشین جلوی خانه در سفید پلاک ۳۶توقف کرد..سارا از آن پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد.. -خانوم صلواتی نبودا.. سارا که غرق در خیال بود،به سمت پیرمرد برگشت و عذرخواهی کرد و هزینه را داد..در را باز کرد ..بهرام هنوز خانه بود..با احتیاط و بدون صدا وارد شد..داخل خانه شد و همه جا را از نظر گذراند..همه چیز مرتب بود..آشپزخانه هم تمیز بود..سارا فهمید که بهرام دیشب خودش را مهمان یک غذای خوشمزه رستورانی کرده..خنده ای کرد و به سمت اتاق خوابشان رفت..آرام در را باز کرد..بهرام به عادت همیشه دمر خوابیده بود و یک دستش از تخت آویزان شده بود و آن قدر تکان خورده بود که پتو از رویش کنار رفته بود..سارا جلو رفت و با لبخند مشغول تماشایش شد..پتو ا رویش کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد.. به آشپزخانه رفت و وسایل صبحانه را حاضر کرد..بهرام هر روز ۸صبح بیدار میشد و صبحانه می خورد و بعد به محل کارش می رفت..سارا به عادت هر روزه اش داشت میز را میچید..در یخچال را باز کرد و چشمش به گوشت چرخ کرده ای افتاد که قرار بود دیشب شامشان شود..با یادآوری اتفاقات دیشب خنده تلخی کرد و تصمیم گرفت برای خودش ماکارونی درست کند.. چشمش افتاد به آشپز ملاقه به دست روی دیوار که ساعت ۸را نشان میداد..کم کم بهرام پیدایش میشد.. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌