🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_89
برایش نوشتم:
-که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیگر چیزی ننوشتم و رفتم سراغ الهه. آن لاین بود. تماس صوتی را برقرار کردم.
-سلام الهه خانوم. خوبی؟
-به به. خانم مخفی. سکرت. چطوری دختر؟
-عالیام. یارم پیشمو و دیگه غمی ندارم.
-راس میگی؟ رفتی پیشش؟ باهاش حرف زدی؟
-نه. فعلا آدرس دادم بره دنبالم.
-وا همچین گفتی یارم پیشمه، گفتم الان دارید با هم تخمه میشکنید.
-هنوز زوده. بذار یکم دیگه بگرده.
-نکن دختر. عصبانیش نکن. بهش بگو قال قضیه کنده بشه.
-یاسر عصبانی نمیشه. اون خیلی خستگی ناپذیر و با حوصلهاس. حتم دارم پیدام میکنه.
-آخه چطوری؟
-حالا دیگه. چه خبر از تهران. تعریف کن.
-میخوای چه خبر باشه؟ دود و ترافیک و آلودگی.
-دیگه پیش مادرشوهرم نرفتی؟
-نه دیگه. آخه ماموریتی نداشتم خانوم.
-ماموریت. هه. راست میگی. جاسوس عزیز من. اسپای وومن! Spy woman
-خب حالا. نمیخواد کارنامه طلاییمو به روم بیاری. خیلی خوشم میاد از این کارا تو هم هی رو دوشم بذار.
-قربون خواهر غرغروم بشم.
داشتم با الهه حرف میزدم و اختلاط میکردیم. از برنامههای عیدش میگفت. سفری که میخواست برود. حرف و حرف. دلم لک زده بود برای چند کلمه حرف دوستانه. داشتیم اختلاط میکردم که هشدار ایمیلم روشن شد. یاسر انگار کارم داشت. از الهه خداحافظی کردم و نامه را باز.
-سلام بی وفا. امشب چطوری خانوم؟
-سلام مرد مهربونم. بهترم.
-بهتری؟ مگه چیزیت شده بود؟
حس آدمی را داشتم که سری ترین اطلاعات یک مرکز را لو داده باشد.
-نه نه. منظورم حال روحیم بود.
دوست داشتم بی هوا من را ببیند و با دیدن شکم قلنبهام غافلگیر شود.
-خداروشکر. ترسیدم. دستمم بهت نمیرسه، حالت بد باشه ببرمت دکتر آخه وروجک من!
-خب. چه خبر؟ تونستی پیدام کنی.
شکلک خنده ای برایش فرستادم و منتظر شدم.
-آدرس بدی بهم دادی ولی منو که میشناسی. خیلی حوصله دارم تو این کارها.
شکلک مرد عینکی مصمم.
-آره. چون میشناسمت این کار رو کردم.
-دلت میاد با من این کار رو بکنی؟ من که از گل بهترم، من که تاج رو سرم، دلت میاد منو اذیت کنی؟
خندهام گرفت. شده بود همان یاسر کوچولوی خودم. چقدر حرف زدن با من آرامش کرده بود.
-آره. میاد.
-راستی، فردا شب چهارشنبه سوریه، هرجای مشهد که هستی لطفا بیرون نیا. باشه حنایی؟
-خبری نیست که. فکر کردی اینجام تهرانه نارنجک دستی بندازن وسط کوچه؟
-باشه حالا. احتیاط کن. نمیخوام یه مو از سر گلم کم بشه. وای حنانه. چرا نمیگی کجایی؟ دلم لک زده برات.
خوب پیش رفته بودم. یاسر نبود من را با همه وجودش درک کرده بود. دلش واقعا برایم تنگ شده بود. به هدفم رسیده بودم. دیگر یاسر شش ماه پیش نبود.
-نه. بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن.
-بچه شدی؟ شعر عمو پورنگ میخونی.
-آره.
بازی قایم موشک. قایم میشم یه گوشه
بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن
اشکهایم بودند که از دوطرف صورتم شروع به پایین آمدن کردند. همیشه با رعنا این شعر را میخواندیم و بازی میکردیم. برای یاسر شکلک گریه فرستادم. او هم برایم شکلک گریه فرستاد. یاد رعنا افتاده بودیم. جایش خالی بود تا ببیند یک جا هم خواهر دارد هم برادر.
خداحافظی کردم و اتصال را قطع. یاد رعنا تلخم کرد. یاد دختری که میتوانست الان باشد و با شیرین زبانی این شعر را برایم بخواند. فیلمش را گذاشتم و با لذت مشغول نگاه کردنش شدم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_89
◉๏༺♥️༻๏◉
به پدرم نگاه کردم. بعد دوباره سمت مادرم برگشتم. محسن دستش را بالا برده بود تا مادرم را متوجه خودش کند. یک کت و شلوار مشکی تنش بود که او را موقر تر میکرد. از مادرم هم خیلی بلندتر بود. مقابلش ایستاد. او را بغل کرد. کف دو دستش را روی هم گذاشت. انگار که داشت آرزویی میکرد یا چیزی میخواست. شاید هم تشکر میکرد.
-مهلا بریم دیگه. بیا آبجی.
به سمت مهنا برگشتم. روی سرش که با تور تزئین شده بود دست کشیدم.
-آبجی قربونت برم بابا اونجاست. بدو برو منم میام.
مهنا نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره راست ایستادم و سمت مادرم و محسن برگشتم. دستهایش را بالا و پایین میکرد. با هیجان درحال تعریف کردن ماجرایی بود انگار.
-مهلا بیا دیگه.
چشمانم را محکم باز و بسته کردم. چشم از مادرم گرفتم و دست در دست مهنا سمت ماشین پدرم دویدم. پدرم با دیدنمان لبخند زد:
-سوار بشید دخترا. آذر کو؟
با دست آنطرف را به پدرم نشان دادم. پدرم سری جنباند. سوار شد. من هم نشستم. پدرم ماشین را روشن کرد. خدایا دل توی دلم نبود. حس میکردم همان لحظه تمام محتویات معدهام را مثل روز سینما بالا خواهم آورد. پدرم دور زد. آرام به سمت جلو راند. کمکم به محسن و مادرم رسید. کنارشان نگه داشت. از ماشین پیاده شد. دستش را چندباری بالا و پایین کرد. بعد ماشین را نشان داد. ناگهان دیدم محسن و مادرم سمت ماشین آمدند. تعجب کردم. مادرم به سمت صندلی عقب آمد. رو به من کرد:
-مهلا جان میشه یه کم بری اون طرف تر.
باشهای گفتم. مهنا را کمی هل دادم. خودم وسط نشستم. مادرم هم داخل ماشین نشست. محسن هم صندلی جلو نشست.
-آقا محمد دستتون درد نکنه.
با تعجب به جلو نگاه میکردم که محسن سمتم برگشت:
-سلام مهلا.
به محسن نگاه کردم. سرم را تکان دادم. چه سلامی؟ چه علیکی؟ من که قلبم داشت در دهنم میزد. من که تا چند ثانیهی دیگر یک کاری دست خودم میدادم. من که تمام آن چهارسال در ابهام بودم و آن یک هفته پر از تعلیق. که ابهام از تعلیق برایم خیلی سختتر بود. که وقتی چیزی برایم مبهم بود فقط نمیشناختمش. ولی وقتی چیزی واضح میشد و حالا باید منتظرش میماندم ده برابر سختتر میشد! که ابهام از تعلیق سختتر بود. محسن که قیافهی دمغم را دید حساب دیگری کرد و گفت:
-اوه، حالا خوبه شما دو تا یه سره تو سر و کلهی هم میزدینها. چه عزا هم گرفته. خاله یه ذره نفس بکشه از دست شما دوتا و کاراتون. والا.
کفری به بیرون پنجره خیره شدم. پدرم از پارکینگ خارج شد. محسن خروجی پارکینگ، در ماشین را باز کرد:
-ممنون محمد آقا، خاله بازم تبریک میگم. اون داستان هم اوکی میشه خیالتون راحت. خداحافظ. مهلا خداحافظ. مهنا بایبای!
این محسن شاد و شنگول و پر انرژی، برای من خود حرص و غیظ بود. انگار که بیخبری سعید و عطری خانم را میخواستم سر او خالی کنم. پیاده شد و سمت ماشین عمو بهروز که کمی آنطرفتر منتظرش ایستاده بود رفت.
-مامان چی گفت؟
مادرم متعجب به سمتم چرخید:
-کی چی گفت؟
به ناخنهایم نگاه کردم که از دست مهنا مجبور شده بودم رنگشان کنم:
-محسن دیگه. الان پایین داشتین حرف میزدین.
-چی باید میگفت مادر؟ اومد تبریک بگه چون نتونسته بود قبل از مراسم منو ببینه.
وا رفتم.
-همین؟ چیز دیگهای نگفت؟
مادرم مرموز نگاهم کرد:
-مثلا چی باید میگفت؟
-مثلا اینکه چرا عطری خانوم یه هفتهاس قول داده زنگ میزنه ولی نزده؟
مادرم ابروهایش بالا پرید. از این حرفم خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. تند رفته بودم. تندی تعلیق بدجور زبانم را به کار انداخته بود. مادرم دستی روی سرم کشید و آن را در بغلش گرفت.
-مامان جون، اولا من هیچ وقت این سوالو نمیپرسم مگه تو رو دستم موندی که پیگیر خواستگار بشم. اون هم چی، وقتی هنوز معلوم نیست و فقط در حد حرفِ سعید بوده. دوما، به محسن ارتباطی نداره. چون اون فقط اومد حرف دل دوستشو به ما منتقل کرد همین. شما هم فکرت رو درگیر نکن فدات بشم. چندسال صبوری کردی خودتو حفظ کردی، برات کاری نداره طاقت آوردن.
مادرم حق داشت. ولی من دیگر طاقت نداشتم. از بس بی خبر مانده بودم خسته شده بودم. آخر مگر یک تلفن زدن چقدر کار داشت.
-اون ماجرایی هم که گفت حله، درمورد مامانیه. من بهش گفتم فردا درگیر کارهای پاتختی آبجیتم نمیتونم با مامانی برم دکتر. اون ببره. گفت چشم.
سرم را تکان دادم. دمغ به بیرون نگاه کردم. تقصیر خودم بود که موضوع را برای خودم بزرگ کرده بودم. اما آخر بزرگ بود برایم!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝