🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_59
◉๏༺♥️༻๏◉
#59
ماشین راه افتاد. سرم را نزدیک شیشه بردم. نمنم باران روی شیشه نشست. حس میکردم آسمان هم همدم دل غمزدهام شده است. من آن مهلای پر انرژی و پر شر و شور، حالا با اندوه به رفتن کسی خیره بودم که در دلم جایگاه ویژهای داشت. من که تا آن زمان سعی کرده بودم حسم را پنهان کنم و کسی از آنچه در قلبم میگذرد بویی نبرد. از مقابل نمایشگاه رد شدیم و وارد بزرگراه شدیم. نگاهی به مهنای آرام و به خواب رفته در بغل مادرم کردم. آرامش صورت کوچک و عروسکیاش نوازشگر دل جراحت برداشتهام شده بود. من آدم متوقعی بودم. از کسانی که دوستشان داشتم توقع نامهربانی نداشتم. او که اما نمیدانست در دل من چه خبر است؟ این یک راز مگو بود در کنج قلبم که فقط خدا میدانست. اصلا هیچ کس نمیتوانست لحظاتی را که بر من میگذشت درک کند.
-مهلا جان رسیدیم.
صدای مادرم من را از دنیای درونیام بیرون کشید. دستم را از زیر چانهام برداشتم. دستگیره را گرفتم و در ماشین را باز کردم. پیاده شدیم و مقابل در خانهی خاله ایستادیم. با فشردن زنگ اهل خانه را از آمدن خود باخبر کردیم. شده بودم تکهای سنگ که نمیتوانست قدم از قدم بردارد. بغضی پنهان راه گلویم را بسته بود حتی.
تمام طول مسیر رفتارش را بررسی کرده بودم. آیا من کار بدی کرده بودم؟ حرکت ناشایستی از من سر زده بود؟ شاید چون با محسن بگو و بخند داشتم بدش آمده بپد؟ او اما میدانست که محسن برایم برادر است پس نباید این فکر را میکرد. شاید هم چون دیده من کفشم را دادهام محسن درست کند به او برخورده باشد؟ آخر او که آنجا نبود تا کمک بخواهم. او بیرون بود. نه. این فکرها بی فایده بود. همه چیز از همان زمانی شروع شد که دوست مو بورشان آمد و کنارشان نشست و محسن گفت نه بابا! خدایا در آن جمع کوچک سه نفره چه گذشته بود؟
-مهلا تحویل نمیگیری؟
صدای مریم من را از افکارم جدا کرد. به سمتش رفتم. او را در آغوش گرفتم. از او دل پری داشتم. او که خواسته یا ناخواسته شده بود یک سایهی یزرگ رروی سرم تا کسی من را نبیند و کارهایم مورد توجه نباشد. مریم کمی از من بلندتر بود. توپرتر بود و پوستش سفیدتر. موقع عصبانی شدن هم لپهایش گل میانداخت. اخلاقهایش هم مثل عمو بهروز بود؛ بیریا و پر محبت. من پس چه مرگم شده بود که او را یک رقیب میدیدم؟ همهاش تقصیر عطری خانم بود. او آمد و میانهی ما هم شکرآب شد. او با آن حرفزدنها و پز دادنهای نا به جایش حالم آدم را میگیرد. تمام زندگیاش فخر فروشی است.
-مهلا ببین چی کشیدم!
نمیفهمیدم دور و برم چه میگذرد؟ کی رسیده بودیم به اتاق مریم اصلا؟ کی از پذیرایی رد شده بودیم؟ با خاله سلام و علیک کرده بودم؟ کی لباسهایم را درآورده بودم؟
-ببین مهلا اون معلم چاقالو بداخلاقه رو کشیدم. اونقدر میگه تست بزنین تست بزنین که حالم از هرچی تسته به هم میخوره. میخوام اینو ناغافل بندازم تو کیفش. ببین باحال شده؟
چشمهایم روی نقاشی مریم چرخ میخورد. صورتی تپل روی هیکلی چندبرابر تپلتر با مقنعهای کج و معوج و چشمهایی خشمگین که آمادهی بلعدین آدم مقابلشان بودند. حقا که مریم نقاشیاش حرف نداشت. جان کندم و یک کلمه گفتم:
-خوب شده آفرین.
مریم نقاشی را کنار برد. نگاهم کرد. دستانم را گرفت و سمت میز تحریرش برد. خودش روی میز نشست و من را روی صندلی نشاند.
-مهلا چته؟ چرا اینقدر دمغی؟
به روبرویم نگاه میکردم. به کتابهای مریم. همینم مانده بود که مریم رازم را بداند. آن وقت اگر او هم حسی به سعید داشت از حال و روزم که با خبر میشد حسابی کیف میکرد. بعد هم سعی میکرد بیشتر خودش را در دل عطری خانم جا کند. من که خانهمان دور بود و نمیتوانستم خیلی به آنجا بروم آنوقت مریم از من جلو میافتاد.
-هیچی مریم. خیلی خستهام. امروز تو مدرسه کلی تمرین حل کردیم. بعد هم بدون استراحت رفتم نمایشگاه.
مریم دستی روی موهایم کشید. از این کارش حس خوبی نداشتم. ولی سکوت کردم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝