🏴إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ🏴
🚩سید هاشم صفیالدین، رئیس شورای اجرایی حزبالله که پس از ترور سید حسن نصرالله، گمان میرفت که جانشین او باشد، در کنار حسین علی حزیمه، رئیس بخش اطلاعات حزب الله به شهادت رسید
📎 #سید_حسن_نصرالله
📎 #حزب_الله_لبنان
📎 #شهید_صفی_الدین
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_49
◉๏༺♥️༻๏◉
#49
بشقابهای غذای خورده شده، یکی یکی سمت آشپزخانه برمیگشتند. من و مهسا آنها را از غذای اضافه پاک میکردیم و داخل لگن بزرگ قرمزی میگذاشتیم. مینا و مریم و بقیه هم وسایل داخل سفره را جمع میکردند و داخل آشپزخانه میفرستادند. وقتی کار جمعآوری سفره تمام شد در آشپزخانه را بستیم. دور لگنها چهارپایههای کوچک قرار دادیم و نشستیم. من و مریم کفمال میکردیم. مهسا و مینا هم آب میکشیدند. ساجده و سمانه هم ظرفها را جابهجا میکردند. مادرم هم مشغول ریختن چای بود. دور لگنها با هم مشغول حرف زده شده بودیم تا خستگی از یادمان برود. همان لحظه ساجده به حرف آمد:
-راستی دخترها مامانم قرار خواستگاری رو هم گذاشت. آخر همین هفته. کنارش که نشسته بودم به خانوم عزیزی میگفت قدم سر چشممون بذارین. خوشحال میشیم. منم هی نگاه میکردم و حرص میخوردم. ولی کاری نمیتونستم بکنم.
ناباور به ساجده نگاه میکردیم. او هم خودش یک آدم متعجب را میمانست که در تالابی عمیق گیر افتاده است.
-حالا اونجوری نگام نکنین. یه کاریش میکنم.
ناگهان گفتم:
-بابات میدونه؟ اون اجازه میده؟
-نمیدونم مهلا. ولی خب زورش به مامانم نمیرسه.
شانههایم را بالا انداختم. مشغول شدم. تند و سریع کار میکردیم. حرفهای ساجده هم حسابی حالمان را به هم ریخته بود. در آن گروه چندنفره که سالها از دوستیمان میگذشت ساجده اولین نفری بود که داشت مراسم خواستگاری را تجربه میکرد. مینا که میدید جمعمان کسل است با خنده رو به ساجده گفت:
-ببین ساجی، وقتی آرش نشست جلوت خودت رو بزن به مریضی. من میگم یه کم از این کفهای مصنوعی بخر بریز گوشه لپت. وقتی دیدیش تف کن بیرون رو کتش. خودشون در میرن. فکر میکنن درد بی درمون داری!
وسط آشپزخانه از خنده ریسه رفتیم. ساجده خودش داشت از خنده غش میکرد. از آن طرف مهسا گفت:
-نه بابا این روشها قدیمی شده مینا، باید یه کار دیگه بکنه. ببین تو جیب کتش از این مار پلاستیکیها بنداز. اونوقت دستش رو که کرد تو کتش و درآورد تو جیغ بزن از اتاق فرار کن. بگو این میخواست من رو بترسونه. این آدم خله!
مریم خندید:
-نه بابا، مهسا این چه کاریه. باید با زبون بزنه طرفو زمین. این کارها مال آدمهای ترسوئه. ببین ساجده، قشنگ و منطقی تو چشمهاش نگاه کن بگو ازت خوشم نمیاد. تو آدمه من نیستی.
دوباره همه از خنده ریسه رفتیم. ساجده تند ظرفها را جابهجا میکرد و میخندید. هنوز هم چادرش را به کمرش بسته بود. سمانه که تمام مدت داشتد در سکوت ظرفها را مرتب میکرد رو به ساجده کرد:
-من فهمیدم از چی بدشون میاد. مامانش خیلی هم روی این تاکید داشت. اینها خیلی از عروس چاق بدشون میاد. یک هفته وقت داری چاق بشی ساجده!
ساجده با آن کمر باریک و آن قد دیلاقش چطور میخواست یک هفتهای چاق شود؟ به این نتیجه رسیدم که سمانه ساکت بماند بهتر است! صدای خندهمان بالا رفته بود. مادرم وارد آشپزخانه شد و روی گونهاش کوبید:
-زشته دخترها. یه کم آرومتر. صداتون وسط مراسمه.
چشمی گفتیم و ساکت شدیم. ظرفها دیگر داشتند تمام میشدند. ساجده و سمانه آمدند و دور تشتها کنارمان نشستند. ساجده دستش را زیر چانهاش زد:
-نه اینها فایده نداره. باید فکر اساسی بکنم. باید یه جور دیگه منصرفش کنم.
مهسا نفس عمیقی کشید:
-اصلا شاید خوشت بیاد ازش. تو که هنوز درست و حسابی ندیدیش. شاید آدم بدی نباشه.
ساجده سرش را بالا داد. نمیدانم در فکرش چه میگذشت که آنقدر دمغ شده بود. با اینکه آرش را ندیده بودم اما از تعریفهای سمانه و مادر آرش کنار سفره فهمیدم که آدم با عرضهای است. فهمیدم که جربزه دارد.
مراسم تمام شده بود. وسیلههایمان را برداشتیم. میخواستیم از در خارج شویم. دوباره نگاهم سمت عطری خانم و خانم عزیزی کشیده شد. یعنی ملاکهای عطری خانم چه بود؟ اصلا خود خانم عزیزی که میگفت عروسش باید لاغر باشد چطور به دختر خودش سونا، نگاه نمیکرد؟ دختر خودش قد متوسط و حتی کوتاهی داشت. تازه از من خیلی تپلتر هم بود.
-مهلا چرا وایسادی بجنب دختر.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
به مهسا نگاه کردم. عرض خیابان را سریع طی کرد و سمت ماشین پدرم رفت. من هم عرض خیابان را طی کردم. سرم پایین بود و به اتفاقات آنشب فکر میکردم. خواستم سوار شوم که سعید را دیدم. به دو سمت ماشین پدرم آمد. من هم هول برم داشت. یک نگاهم داخل ماشین بود و نگاه دیگرم به خیابان. به سرعت خودش را به پدرم رساند. من هنوز بین نشستن و ایستادن گیر کرده بودم. دست آخر مهسا گوشهی مانتویم را کشید و من را داخل ماشین برد. سعی کردم بفهمم بیرون چه میگذرد ولی بی فایده بود. چند لحظهای گذشت. پدرم سوار شد. سعید رفته بود.
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
#دلنیا رو به امیر کرد:
-وای بسپریم نگن عروس رفته گُل و مُل بچینه.🤭
#امیر نیشش باز شد:
-واااای #عروس خانومم، زیرلفظی چی تقدیمت کنم بهم بله بگی؟
#دلنیا رو بازوی امیر زد :
-کلید ویلای لواسونتون رو بده.
دوباره غش غش خندیدن. #امیر عمیق به دلنیا نگاه کرد:
-#عزیزم کلید #قلبم رو بهت میدم. لواسون چیه.
دلنیا توی چشمای به رنگ شب #امیر خیره شد. #امیر دست #دلنیا رو گرفت و روی قلبش گذاشت:
-جات اینجاست همیشه..💞
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
دلنیا از #خجالت سرش رو پایین انداخت. رو گونههای تب دارش دست میکشید که یهو صدای مردی اومد...😱🤦🏻♀
❤️رمان شامار❤️
پسر قرتی و شیطونمون،
دلباختهی دخترِ مذهبی و سربهزیر شده❤️ بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
بوی گل و نسیم صبا میتوان شدن
گر بگذری ز خویش، چهها میتوان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا میتوان شدن
صائب تبریزی 🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_50
◉๏༺♥️༻๏◉
پدرم هرچه استارت زد ماشین روشن نشد. بسمالله گفت. صلوات فرستاد. حمد خواند. ولی فایده نکرد. ماشین روشن نشد. مستاصل به دور و برش نگاه کرد. همه رفته بودند. چشم انداخت دورتا دور خیابان. ماشین آقا عطا را دید. چراغهای ماشین را خاموش و روشن کرد و برایشان دست تکان داد. ماشین سفید رنگ آقا عطا کنار ماشین آبی ما نگه داشت. پشت فرمان سعید نشسته بود. سرم را دزدیدم و زیر صندلی رفتم. پدرم شیشه را پایین کشید و رو به سعید کرد:
-سعید جان ماشین من خراب شده. فکر کنم باطریش باشه. میتونی خانوم بچههای من رو برسونی. منزل ما هم که نزدیکه.
سعید ماشین را نگه داشت. رو به پدرش چیزی گفت. با هم کمی حرف زدند. دست آخر آقا عطا پیاده شد. سمت ماشین ما آمد. مادرم رو به پدرم گفت:
-محمد جان ما هستیم پیشت. زحمت نمیدادی به عطری خانوم اینا.
پدرم دستی در موهایش کشید و درحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت:
-معلوم نیست چقدر طول بکشه. این وقت شب درست نیست اینجا گوشهی خیابون باشین. خونهی ما هم که نزدیکه، کلا اگر تو این خلوتی شهر ده دقیقه طول بکشه. که نمیکشه.
مادرم سری تکان داد. به عقب برگشت. به من و مهسا نگاه کرد:
-دخترها پیاده بشین. بریم تو ماشین عطری خانوم.
با شنیدن اسم عطری خانم قلبم به تپش افتاد. به مهسا که داشت خیلی راحت و بی دغدغه پیاده میشد نگاه کردم. دستانم میلرزید. چشمهایم دودو میزد. ای خدا چه حالی داشتم آن وقت شبی. پشت سر مهسا از ماشین پیاده شدم. داشتم با نشستن در ماشین عطری خانم کنار میآمدم که شوک دوم هم به من وارد شد. خدای من! کسی که برای کمک پیش پدرم میماند آقا عطا بود. یعنی سعید رانندگی میکرد و ما را میرساند؟ دیگر حس میکردم قلبم دارد در دهانم میکوبد. دیگر طاقت نداشتم. خدایا صورتم من را لو میداد؟ لرزش دستانم میگفت چه حالی دارم؟ پریدن پلکهایم چه؟ پاهای لغزانم چطور؟
-مهلا بجنب دیگه.
با شنیدن صدای مادرم سمتش رفتم. ساجده و سمانه چون لاغر بودند دونفری جلو نشستند. نگاهم سمت عقب رفت. عطری خانم نشسته بود کنار پنجره و بقیهی صندلی میماند برای من و مهسا و مادرم و مهنا. مادرم رو به مهسا کرد:
-تو برو بشین مامان جون، مهنا رو بگیر بغلت، من هم میشینم کنار پنجره.
به سمتم چرخید. هول شدم. داشتم به راننده نگاه نیکردم. که خونسرد روی صندلی نشسته بود و منتظر تا من و مادر و خواهرهایم سوار شویم. آن حجم از آرامش در برابر آن حجم از طوفان درونم یک بی عدالتی محض بود.
-مهلا بیا مامان جون، رو پای من بشین.
متعجب به مادرم خیره شدم. حرصم گرفت. من بچه بودم؟ آهسته گفتم:
-اِ مامان، من بزرگ شدم دیگه.
مادرم با صدایی که بقیه هم میتوانستند بشنوند جواب داد:
-بیا مامان جون، تو لاغری وزنی نداری فدات بشم.
همان لحظه نگاه عطری خانم روی من چرخید. بعد هم متوجه نگاه سعید از داخل آینه شدم. خجالت کشیدم. با حرص گفتم:
-من ۱۵ سالمه ها مامان. دیگه بزرگ شدم!
مادرم لبخند زد. دستم را کشید. روی پایش نشاند. در را بست. من پشت صندلی راننده بودم. کمی سرم بخاطر کم بودن جا خم شده بود. فاصلهام با سر سعید که راننده باشد کم بود. از آن فاصله نگاهم افتاد روی گوشها و پس گردنش. خدا را شکر کردم که هوا تاریک بود و گوله شدنم صندلی عقب واضح نبود. موهای مرتب و خط انداختهاش نشان از اصلاح کردن تازهاش داشت. در دلم تحسینش کردم. در آن فاصلهی کم چقدر شرایطم سخت بود. خدا را شکر کسی دلم را نمیدید. تب و تابم را نمیفهمید. چه فاصلهی کم و چه شرایط دشواری!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf