eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
762 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانی که از تماشای یک گل ، حیرت نمی کنی ... و از دیدن باران ، شگفت زده نمی شوی ... سراغ معصومیت از دست رفته ات را بگیر ... نیاز هست نوازش شوی ، اولین نوازشگرت در آینه ، منتظر توست ... خویش را با عشق در آغوش بگیر ... عشق غوغا میکند ...
سلام مهربونا❤️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مادرم زیر بغلم را گرفت. کمکم کرد تا بلند شوم. هنوز هم عطری خانم داشت قربان صدقه‌ی مریم می‌رفت. من درحالیکه آخ می‌گفتم با مادرم سمت صندلی رفتیم تا بنشینیم. مادرم یک لیوان آب دستم داد. آن را نوشیدم و سعی کردم بغضم را فرو دهم‌. مادرم دستی روی سرم کشید. خدا را شکر کردم که نمی‌دانست در دلم چه می‌گذرد. که من بخاطر اینکه به چشم عطری خانم بیایم و از من تعریف کند چه کارها که نکردم. شاید هم دلم می‌خواست از مریم جلو بزنم‌. شاید هم نمی‌توانستم بهتر بودن کسی از خودم را تحمل کنم. نمی‌دانستم در مغزم چه می‌گذزد. فقط دلم می‌‌خواست من آن لیوان آب را برای عطری خانم می‌بردم. شاید هم چون مادر سعید بود برایم مهم شده بود. همانطور که در این فکرهای درهم و برهمم پرسه می‌زدم دیدم مریم وارد آشپزخانه شد. لیوان را روی سکو گذاشت و بعد هم سمت ما آمد. من و مینا و مهسا بودیم. ساجده و سمانه هم به جمعمان اضافه شده بودند. مریم مقابلمان ایستاد. کمی نفس تازه کرد. چهره‌اش گل انداخته بود. حق هم داشت. آدمی که همیشه برنده باشد باید هم چهره‌اش گل بیندازد. رو به ساجده کرد: -پاشو ساجده‌‌. مامانت کارت داره. ساجده که داشت با مینا حرف می‌زد از جایش بلند شد. انگار تازه متوجه قد بلند و اندام خیلی لاغرش شده بودم. چادرش را عین مادربزرگ‌ها دور کمرش پیچیده بود. مریم به او تذکر داد: -چادرت رو درست کن ساجده‌. این چه وضعشه آخه؟ ساجده نگاهی به چادرش کرد. بعد هم نگاهی به مریم انداخت. دوری دور خودش زد: -خوبه دیگه. مگه عروسی اومدیم. مریم شانه‌هایش را بالا انداخت. بعد هم آمد و کنارم نشست. حالم را جویا شد. با لبخند نگاهم می‌کرد. من اما در آن لبخند یک جادوگر می‌دیدم که با شنل سیاهش دورتادورم را احاطه کرده و دارد خفه‌ام می‌کند‌. -ببین مهلا، هزاربار بهشون گفتم اون یه تیکه که سنگش پریده رو درست کنن. آدم توک پاش توش گیر می‌کنه می‌خوره زمین. خود منم چندبار خوردم زمین. اینو گفتم که فکر نکنی ایراد از تو بوده. ایراد؟ من هیچ وقت ایراد نداشتم. همیشه کارم درست بود. بدون نقص. این مریم چه با خودش فکر کرده بود که می‌گفت ایراد دارم. چون دو بار بهتر از من کار انجام داده بود یعنی هیچ نقصی نداشت؟ دلم می‌خواست از جایم بلند شوم و او را بزنم. همان لحظه اما با آمدن ساجده به همراه دختری دیگر نقشه‌هایم از سرم پرید. ساجده مقابلمان ایستاد و آن دختر را معرفی کرد: -معرفی می‌کنم. سونا خانوم. دختر خانوم عزیزی. سونا را کم و بیش می‌شناختم. از همشهری‌های عطری خانم بود. با مادرش خیلی رفیق بودند. ما اما با آن‌ها رفت و آمد نداشتیم. تمام شناختم در حد سلام و علیک بود. سونا از من یک سال بزرگ‌تر بود. قد متوسطی داشت. چهره‌اش آرام و مهربان بود. -از این به بعد تو اکیپمون میاد و کمکمون می‌ده. کمی از او تعریف کرد. سونا هم مثلا خجالت می‌کشید و سرش را پایین می‌انداخت. از آن تعریف و تمجیدهای اغراق‌گونه بدم می‌آمد. سرم را سمت دیگر گرفتم. چند لحظه‌ای آن‌جا ماند. بعد هم گفت باید پیش مادرش برگردد. اصلا سونا دیگر چه بود این وسط. وسط فکرها و درگیری‌های من. -بچه‌ها بیاید این‌طرف که خبرهای مهمی دارم. با شنیدن این جمله از ساجده ابروهایم بالا پرید. کنجکاو به دخترهای مقابلم خیره شدم. مثل مورچه گوشه‌ای جمع شدند. علاقه‌ای نداشتم به جمعشان بپیوندم. انگار که حالا در آن چند دقیقه چه خبر مهمی ممکن بود بشود. همان لحظه صدای مریم بلند شد: -نه بابا. همین‌جا؟ همین الان؟ این‌جا جای این‌کارهاست آخه؟ این جمله‌ی مریم وولوولکی چند انگشتی در جانم انداخت که بروم آن طرف و ببینم اوضاع از چه قرار است. پاورچین پاورچین جلو رفتم. دستم را روی شانه‌ی مریم گذاشتم و خواستم گِردیشان را بیشتر کنند.‌ مریم با دیدنم لبخند زد. دستش را دور شانه‌ام انداخت‌. اگرچه خوش نداشتم با دشمنم در یک ردیف بایستم ولی کنجکاوی و فضولی بد دردی بود. ساجده داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد: -بابا من رفتم پیش مامانم. مامانم گفت بشین که کارت دارم‌. گفتم چه کار داری؟ یهو این سونا و مامانش اومدن پیشمون نشستن. کلی مامانش تحویلم گرفت. گفت چه دختر خوبی، چه دختر باکمالاتی، ماشاءالله چه نازه. مینا از آن طرف پقی زیر خنده زد: -چادرت هم همین شکلی بود؟ با همین سر و وضع ازت تعریف کرد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
. ساجده نگاهی به چادرش که هنوز در همان شکل و قیافه بود انداخت. خودش از خنده ریسه رفت: -وای آره. همین شکلی هم بود! همگی از خنده منفجر شدیم. ساجده ادامه داد: -بابا بذار بگم بهتون چی شد. برگشته رو به مامانم می‌گه این دختر گلمون که از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه، قصد ازدواج نداره؟ وای منو می‌گی، تو دلم مرده بودم از خنده. گفتم خدا من تازه سوم دبیرستانم، ازدواج چیه؟ سوم دبیرستان سن بدی نبود اما زود بود. به نظر من که ساجده هنوز خودش را هم نمی‌توانست درست و حسابی جمع کند چه برسد یک زندگی و یک آدم دیگر را! -من هی تو دلم می‌گفتم معلومه حواب مامان چیه. جوابش نه دیگه. من هنوز بچه‌ام. ازدواج کجا بود. برگشته چی بگه خوبه؟ نگاهمان سمت دهانش چرخید. -برگشت گفت کنیز شماست. یعنی زد از وسط لهم کرد. این را گفت و از خنده ترکید. من که اما خنده‌ام نگرفت. اگر مادر من بود حتما از دستش ناراحت می‌شدم. یعنی چه که دخترش را جلوی یک غریبه سکه یک پول کرده بود؟ دخترش را ، مهم‌ترین دارایی زندگی‌اش را، گفته بود کنیز؟ اگر مادر من بود می‌دانستم چه بگویم! -خلاصه بچه‌ها الکی الکی دارم می‌شم عروس خانوم عزیزی! یعنی ساجده را می‌خواستند به زور شوهر بدهند؟ یعنی نظر خودش مهم نبود؟ یعنی چه؟ مگر عهد تیرکمان سنگی بود؟
. رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
بـهرام پسـری و خودرای که پولـش از پـارو بـالا میره. مغـرور و سرد! و سـارا دخـتری و تنــها که بخـاطر یه اتفاق مجـبور به با صاحـب‌کـار بـاباش ینی بهـرام میـشه...🤤🔥 چه اتفـاق هایی در انتظار سـاراست؟ آیا بهـرام سـارا میـشه؟ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان 😳♥️
🌿🌷🌿 🌷 ⭕️روایت فرزند از آنچه که در روز ترور گذشت ⭕️بعد از ویدئوی تعقیب خودرو و توسط پهپاد، اولین سؤالی که در ذهنم نشست این بود که شهید و شهیده کجا می‌رفتند؟! مسیرشان به کجا ختم می‌شد که ناتمام ماند؟! ⭕️سؤالم را از پسر ۱۴ ساله این خانواده می‌پرسم و او با کلمات فارسی‌ شمرده شمرده که با لهجه لبنانی عجین شده است جوابم را می‌دهد: « ۲۰ روزی می‌شد که ما خانه‌مان را در بیروت ترک کرده بودیم و در یکی از هتل‌های جونیه زندگی می‌کردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفرهٔ ما و خانواده پدری‌ام در آن می‌ماندیم. پدرم طبق معمول آن روز نماز صبحش را خواند، قهوه‌اش را با مادر خورد و برای رفتن به سرکار آماده شد، مادرم هم همراهشان رفت ‌ تا سری به خانه بزند و لباس‌های ما را بشوید. تقریباً ۱ ساعت بعد از آن که از خانه رفتند شهید شدند.» 🌷 🌿🌷🌿
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ همگی در شوک فرو رفته بودیم. حتی مینا و مریم هم دیگر نمی‌خندیدند. ساجده که قیافه‌های دمغ و داغانمان را دید خودش هم سکوت کرد. جمع مورچه‌ای‌مان ولو شد. مینا به حرف آمد: -خب ساجده بگو نه. زور که نیست. سمانه که تا آن لحظه ساکت مانده بود دهان باز کرد. اصلا این دختر هیچ وقت جز به حد خیلی خیلی ضروری حرف نمی‌زد. آن‌قدر تودار بود و خوددار، که کلی حرصم می‌گرفت. حالا اما موضوع مهمی پیش آمده بود: -من پسره رو می‌شناسم. پسر خانوم عزیزی رو. به از محسن شما و سعید ما نباشه، خیلی آقاست. مهندسه. فکر کنم بیست و شش یا بیست و هفت سالش باشه. تو یه شرکت کار می‌کنه. وضعش بد نیست. همگی به سمت سمانه برگشتیم. تعجبمان را که دید سرش را پایین انداخت. با گوشه‌ی روسری سیاهش ور رفت. صورت گردش وقتی خمش می‌کرد با نمک می‌شد. ساجده به حرف آمد: -ورپریده تو از کجا می‌دونی؟ سمانه نفس عمیقی کشید. این دختر هم‌سن من و مریم بود ولی آرامش و متانتش خیلی زیاد بود. -تو رفته بودی حمام ساجده، من هم تو اتاق بودم. مامان داشت با تلفن حرف می‌زد. این‌ها رو بلند بلند به خاله روحی داشت می‌گفت. خیلی هم ذوق داشت. بعدش هم گفت که حتما می‌خواد تو رو راضی کنه. من دلم گرفت ساجده برات. آخه پس تو چی؟ نظرت؟ ملاک‌هات. ساجده کمی رنگ به رنگ شد. انگار که گونه‌هایش هم قرمز شده بودند: -الان می‌گی سمانه؟ به تو هم می‌گن خواهر؟ سمانه سرش را پایین انداخت. دوباره سکوت حاکم شد. مینا از آن طرف رو به ساجده کرد: -ول کن ساجده‌. گیرم بهت می‌گفت. می‌خواستی چه کار کنی؟ ساجده نفسش را محکم بیرون داد. -هیچی. کاری نمی‌تونستم بکنم. سمانه بقیه‌ی حرفش را هم زد: -به خاله روحی می‌گفت من آرزوم بود این خانوم عزیزی برای ساجده یا سمانه پا پیش بذاره. مریم از آن طرف وسط حرفش پرید: -دیگه پسر نداره؟ مینا خندید: -چیه نکنه می‌خوای با ساجده جاری بشی؟ مریم ریسه رفت: -نه بابا. نگران سرنوشت سمانه‌ام. می‌خوام بدونم اینم نده به اون یکی پسرش. ساجده دمغ گفت: -نه بابا. همین سونا و آرشن. مریم چشمک زد: -پس اسم داماد آرشه؟ ساجده سرش را تکان داد. -بله. همچین آرش جان، آرش جان می‌گفت انگار بقیه‌ی پسرهای مردم از زیر بوته سبز شدن. همگی از خنده منفجر شدیم دوباره. کم‌کم مادرم صدایمان کرد. باید سفره می‌انداختیم و وسایل پذیرایی را داخلش می‌چیدیم. مینا رو به بقیه کرد: -بچه‌ها فعلا چیزی نگین تا یه فکر اساسی بکنیم. مریم بشکنی زد و گفت: -باید خاله آذر رو بفرستیم جلو. اون هم منطقیه هم مهربون. تازه حال ما رو هم خوب درک می‌کنه. مادرم فرشته بود‌. فرشته‌ای که ظاهر زمینی پیدا کرده بود. عاشقش بودم. ساجده جواب داد: -مامانم بفهمه کفری می‌شه. نه این راهش نیست. مهسا هم سکوتش را شکست: -ببین ساجده، اصلا شاید پسره تو رو نپسنده. مادرش خوشش اومده دلیل نمی‌شه اونم خوشش بیاد. ها؟ مینا دست زد: -راست می‌گه ساجده. فکر و خیال نکن. من مطمئنم اونم راضی نیست. ساجده کمی خودش را گرفت: -خیلی هم دلش بخواد. چی کم دارم من؟ مینا پشت کمر ساجده زد: -ناقلا پس تو هم بدت نمیاد شوهر کنی‌ها! ساجده از جایش بلند شد: -شوهر کردن خوبه ولی وقتی که واسه آدم تعیین تکلیف نکنن. الان زمونه عوض شده. مگه مامان من می‌خواد با آرش زندگی کنه که خودش نظر می‌ده؟ بعد هم چادرش را دور کمرش محکم کرد: -پاشید بیاید دیره. مینا هم دنبالش راه افتاد. مریم و مهسا رفتند. من اما هنوز نشسته بودم. مریم به پشت سرش برگشت: -مهلا نمیای؟ با کرختی از جایم بلند شدم. سمت بقیه رفتم. با مریم سفره را پهن کردیم. بعد هم بشقاب‌های پر از غذا را یکی‌یکی داخل فرستادیم. از مقابل سونا و مادرش رد شدیم. حس خوبی به سونا نداشتم. انگار چیزی از درون آزارم می‌داد. او که خوب و متین بود پس من چرا اینطور بودم؟ انگار به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌