.
بسم الله الرحمن الرحیم
اول آبان «روز ملی بزرگداشتِ
" ابوالفضل بیهقی" پدر نثر پارسی گرامی باد.
با نام تو از شکوه مالامالیم
هرچند که در بیان وصفت لالیم
شیراز اگر به حافظش می نازد
ما نیز به نثر «بیهقی »می بالیم
#حسین_شکیبی_نیا
✒️ ͜͡
#سلام_امام_زمانم 💐
خوشا صبحی کہ خیرَش را تو باشی
ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی
خوشا روزی کہ تا وقت غروبش
دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی
⚘ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ⚘
#امام_زمان
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_46
◉๏༺♥️༻๏◉
پدرم پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهی به مادرم انداخت:
-بعد از تحصیلش هم احتمالا پیش باباش مشغول کار بشه. هم جنمش رو داره هم پسر با عرضهایه.
چقدر تعریفی بود. با دقت به حرفهای پدرم گوش میدادم. این پسر تعریفی خوب از پس همه چیز برمیآمد.
-عطری خانوم میگفت خیلی روش حساب میکنن.
من هم رویش حساب باز کرده بودم. یک حساب درشت و پر و پیمان! تا رسیدن به خانه دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. مهسا و مهنا هم خوابیده بودند. من هم دلم میخواست تا رسیدن به خانه بخوابم. فاصلهی خانهی ما تا خانهی خاله آتوسا زیاد بود. آنها بالای شهر بودند و خانهشان دور. ما کمی بعد از وسط شهر بودیم. همیشه بخاطر ترافیک و راه طولانی، یک چرت میزدیم. من هم به عادت همیشه سرم را به پشتی تکیه دادم. کمی که گذشت پدرم به حرف آمد:
-مهلا چند وقته تو خودشه. دیگه شوخ و شاد نیست. اتفاقی افتاده؟
با شنیدن اسم خودم گوشهایم تیز شد. خیلی نرم و نازک خودم را روی صندلی بیشتر رها کردم. مادرم گفت:
-بله منم متوجه شدم. منتهی منتظرم خودش بیاد بگه. دلم نمیخواد حس کنه دارم ازش بازجویی میکنم.
-بازجویی چیه. حال بچه رو خودت بررسی کن حتما. شاید به کمکمون نیاز داشته باشه.
مادرم سکوت کرد. همیشه بهترین تصمیم را میگرفت. همیشه حالم را خوب درک میکرد. حرف زدن از سعید و حال و هوایم سختترین کار ممکن بود برایم. اینکه بگویم چه چیزهایی در دلم میگذرد مثل جان کندن بود. تمام چیزی که در دلم میگذشت مهمان ناخواندهی دفترچهای میشد که داخل شکم خرسم جاساز کرده بودم.
تابستان و روزهای بلندش باعث میشد برای سرگرم کردن خودم بیشتر تلاش کنم. به مادرم گفته بودم دوست دارم به کلاسهای تابستانی بروم. گفته بودم دلم میخواهد یک کاری بکنم. مادرم من را به کلاسهای ورزشی فرستاد. کلاس والیبال را انتخاب کردم. هم ورجه وورجه میکردم هم حالم بهتر میشد. وقتی زمان کلاس بود همه چیز را فراموش میکردم. پنجه میزدم و با ساعدم جواب میدادم. همهی فکرم پیش مریم بود. او که نقاشیاش خوب بود. من هم دوست داشتم در رشتهای پیشرفت کنم. تصمیم گرفتم آنقدر قوی شوم که مثل مریم تعریف کردنی بشوم. به چشم بیایم.
روز نذری دادن مادرم شده بود. همگی داخل حسینیه جمع شده بودیم. من سینی چای را برداشته بودم و تعارف میکردم. من حس میکردم قویتر هستم. مریم فقط قندها را پخش میکرد. دلم میخواست عطری خانم هم از من تعریف کند. او اما سرش به کارش گرم بود. سینی را داخل آشپزخانه گذاشتم. مادرم که من را دید با لبخند نگاهم کرد:
-خسته نباشی دخترم. بیا بشین یه چایی هم بخور.
نگاهی به مینا و مهسا کردم که کنار هم نشسته بودنتگد و پچ پچ میکردند. یک لیوان چای هم جلویشان بود. من هم جلو رفتم و از مادرم چای گرفتم. روی صندلی نشستم. بعد از چند لحظه مریم هم آمد. یک چای برداشت و آمد کنارم نشست. مثل گذشته با او راحت نبودم. حس میکردم او دارد همهی چیزی که دوست دارم از دستانم میقاپد.
-مهلا والیبال چه خبر؟
-خوبه سلام میرسونه.
از جوابم جا خورد. کمی فکر کرد. چاییاش را به لبش نزدیک کرد. در آن شب سیاه که روضهخوان درحال خواندن دعا بود و ما در آشپزخانهی حسینیه آمادهباش نشسته بودیم مریم چه سوالهایی هم میپرسید.
-من که تو نقاشی خیلی پیشرفت کردم. میخوام برم هنرستان کلا. فقط مونده مامانم راضی بشه.
از ته دلم دعا کردم خاله آتوسا راضی نشود. آنوقت مریم حسابی پیشرفت میکرد و به چشم میآمد. من عقب میماندم.
از داخل حسینیه صدای عطری خانم آمد. آب میخواست. از جایم پریدم. به دو سمت کابینت لیوانها رفتم. لیوان را پر کردم. خواستم کفشهایم را دربیاروم که محکم روی زمین افتادم. مادرم سمتم دوید و نوازشم کرد:
-چی شد فدات بشم من؟ خوبی؟
میان پردهای از اشک که مقابل چشمهایم بود دیدم مریم نگران نگاهم کرد. بعد لیوان آبی را برداشت و سمت عطری خانم رفت. میتوانستم ببینمش. آهسته قدم برداشت. به عطری خانم رسید. لیوان را سمتش گرفت. عطری خانم با محبت نگاهش کرد. از آن فاصله هم قربان صدقهاش را میتوانستم حدس بزنم. مریم هم خودش را لوس کرده بود. دختر لوس و فیس و افادهای باز هم برنده شد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
❣
زمانی که از تماشای یک گل ، حیرت نمی کنی ...
و از دیدن باران ، شگفت زده نمی شوی ...
سراغ معصومیت از دست رفته ات را بگیر ...
نیاز هست نوازش شوی ، اولین نوازشگرت در آینه ، منتظر توست ...
خویش را با عشق در آغوش بگیر ...
عشق غوغا میکند ...
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_47
◉๏༺♥️༻๏◉
مادرم زیر بغلم را گرفت. کمکم کرد تا بلند شوم. هنوز هم عطری خانم داشت قربان صدقهی مریم میرفت. من درحالیکه آخ میگفتم با مادرم سمت صندلی رفتیم تا بنشینیم. مادرم یک لیوان آب دستم داد. آن را نوشیدم و سعی کردم بغضم را فرو دهم. مادرم دستی روی سرم کشید. خدا را شکر کردم که نمیدانست در دلم چه میگذرد. که من بخاطر اینکه به چشم عطری خانم بیایم و از من تعریف کند چه کارها که نکردم. شاید هم دلم میخواست از مریم جلو بزنم. شاید هم نمیتوانستم بهتر بودن کسی از خودم را تحمل کنم. نمیدانستم در مغزم چه میگذزد. فقط دلم میخواست من آن لیوان آب را برای عطری خانم میبردم. شاید هم چون مادر سعید بود برایم مهم شده بود. همانطور که در این فکرهای درهم و برهمم پرسه میزدم دیدم مریم وارد آشپزخانه شد. لیوان را روی سکو گذاشت و بعد هم سمت ما آمد. من و مینا و مهسا بودیم. ساجده و سمانه هم به جمعمان اضافه شده بودند. مریم مقابلمان ایستاد. کمی نفس تازه کرد. چهرهاش گل انداخته بود. حق هم داشت. آدمی که همیشه برنده باشد باید هم چهرهاش گل بیندازد. رو به ساجده کرد:
-پاشو ساجده. مامانت کارت داره.
ساجده که داشت با مینا حرف میزد از جایش بلند شد. انگار تازه متوجه قد بلند و اندام خیلی لاغرش شده بودم. چادرش را عین مادربزرگها دور کمرش پیچیده بود. مریم به او تذکر داد:
-چادرت رو درست کن ساجده. این چه وضعشه آخه؟
ساجده نگاهی به چادرش کرد. بعد هم نگاهی به مریم انداخت. دوری دور خودش زد:
-خوبه دیگه. مگه عروسی اومدیم.
مریم شانههایش را بالا انداخت. بعد هم آمد و کنارم نشست. حالم را جویا شد. با لبخند نگاهم میکرد. من اما در آن لبخند یک جادوگر میدیدم که با شنل سیاهش دورتادورم را احاطه کرده و دارد خفهام میکند.
-ببین مهلا، هزاربار بهشون گفتم اون یه تیکه که سنگش پریده رو درست کنن. آدم توک پاش توش گیر میکنه میخوره زمین. خود منم چندبار خوردم زمین. اینو گفتم که فکر نکنی ایراد از تو بوده.
ایراد؟ من هیچ وقت ایراد نداشتم. همیشه کارم درست بود. بدون نقص. این مریم چه با خودش فکر کرده بود که میگفت ایراد دارم. چون دو بار بهتر از من کار انجام داده بود یعنی هیچ نقصی نداشت؟ دلم میخواست از جایم بلند شوم و او را بزنم. همان لحظه اما با آمدن ساجده به همراه دختری دیگر نقشههایم از سرم پرید. ساجده مقابلمان ایستاد و آن دختر را معرفی کرد:
-معرفی میکنم. سونا خانوم. دختر خانوم عزیزی.
سونا را کم و بیش میشناختم. از همشهریهای عطری خانم بود. با مادرش خیلی رفیق بودند. ما اما با آنها رفت و آمد نداشتیم. تمام شناختم در حد سلام و علیک بود. سونا از من یک سال بزرگتر بود. قد متوسطی داشت. چهرهاش آرام و مهربان بود.
-از این به بعد تو اکیپمون میاد و کمکمون میده.
کمی از او تعریف کرد. سونا هم مثلا خجالت میکشید و سرش را پایین میانداخت. از آن تعریف و تمجیدهای اغراقگونه بدم میآمد. سرم را سمت دیگر گرفتم. چند لحظهای آنجا ماند. بعد هم گفت باید پیش مادرش برگردد. اصلا سونا دیگر چه بود این وسط. وسط فکرها و درگیریهای من.
-بچهها بیاید اینطرف که خبرهای مهمی دارم.
با شنیدن این جمله از ساجده ابروهایم بالا پرید. کنجکاو به دخترهای مقابلم خیره شدم. مثل مورچه گوشهای جمع شدند. علاقهای نداشتم به جمعشان بپیوندم. انگار که حالا در آن چند دقیقه چه خبر مهمی ممکن بود بشود. همان لحظه صدای مریم بلند شد:
-نه بابا. همینجا؟ همین الان؟ اینجا جای اینکارهاست آخه؟
این جملهی مریم وولوولکی چند انگشتی در جانم انداخت که بروم آن طرف و ببینم اوضاع از چه قرار است. پاورچین پاورچین جلو رفتم. دستم را روی شانهی مریم گذاشتم و خواستم گِردیشان را بیشتر کنند. مریم با دیدنم لبخند زد. دستش را دور شانهام انداخت. اگرچه خوش نداشتم با دشمنم در یک ردیف بایستم ولی کنجکاوی و فضولی بد دردی بود. ساجده داشت با آب و تاب تعریف میکرد:
-بابا من رفتم پیش مامانم. مامانم گفت بشین که کارت دارم. گفتم چه کار داری؟ یهو این سونا و مامانش اومدن پیشمون نشستن. کلی مامانش تحویلم گرفت. گفت چه دختر خوبی، چه دختر باکمالاتی، ماشاءالله چه نازه.
مینا از آن طرف پقی زیر خنده زد:
-چادرت هم همین شکلی بود؟ با همین سر و وضع ازت تعریف کرد؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
.
ساجده نگاهی به چادرش که هنوز در همان شکل و قیافه بود انداخت. خودش از خنده ریسه رفت:
-وای آره. همین شکلی هم بود!
همگی از خنده منفجر شدیم. ساجده ادامه داد:
-بابا بذار بگم بهتون چی شد. برگشته رو به مامانم میگه این دختر گلمون که از هر انگشتش یه هنر میریزه، قصد ازدواج نداره؟ وای منو میگی، تو دلم مرده بودم از خنده. گفتم خدا من تازه سوم دبیرستانم، ازدواج چیه؟
سوم دبیرستان سن بدی نبود اما زود بود. به نظر من که ساجده هنوز خودش را هم نمیتوانست درست و حسابی جمع کند چه برسد یک زندگی و یک آدم دیگر را!
-من هی تو دلم میگفتم معلومه حواب مامان چیه. جوابش نه دیگه. من هنوز بچهام. ازدواج کجا بود. برگشته چی بگه خوبه؟
نگاهمان سمت دهانش چرخید.
-برگشت گفت کنیز شماست. یعنی زد از وسط لهم کرد.
این را گفت و از خنده ترکید. من که اما خندهام نگرفت. اگر مادر من بود حتما از دستش ناراحت میشدم. یعنی چه که دخترش را جلوی یک غریبه سکه یک پول کرده بود؟ دخترش را ، مهمترین دارایی زندگیاش را، گفته بود کنیز؟ اگر مادر من بود میدانستم چه بگویم!
-خلاصه بچهها الکی الکی دارم میشم عروس خانوم عزیزی!
یعنی ساجده را میخواستند به زور شوهر بدهند؟ یعنی نظر خودش مهم نبود؟ یعنی چه؟ مگر عهد تیرکمان سنگی بود؟
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower