اگه ازتون پرسیدن
چیشد عاشق شدی؟!
مثل کلیم کاشانی که اینجوری میگه جواب بدید :
به تكلّم، به تبسّم، به خموشی، به نگاه
می توان بُرد به هر شيوه دل آسان از دست..🍁
گَر زَبانَم لال گَردَد ؛ گَر قَلمها بِشکَنَد
با زَبانِ لال و کَر بَر تو غَزَل خواهَم سُرود...
#راحم_تبریزی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_44
◉๏༺♥️༻๏◉
مریم خوشبختترین آدم آن جمع بود. در بغل مادر و پدرش به ترتیب رفته بود. بعد هم عطری خانم از او تعریف کرده بود. من هم همچنان آن گوشه ایستاده بودم. دلم همان گوشه را میخواست. تنهایی. خاله آخرین نفر نگاهش به من افتاد. خاله آتوسایی که همیشه من و مهسا را با هم بغل میکرد حالا آخرین نفر داشت سمت من میآمد. من را در آغوشش فشرد. محکم سرم را بوسید و گفت:
-چطوری مهلای من. ته تغاری خونهی ما.
در دلم گفتم چه عجب یک نفر سراغم را گرفت. البته داشتم بی انصافی میکردم. چندین بار خاله آسیه صدایم زده بود و گفته بود به جمعشان بروم تا با هم بگو و بخند داشته باشیم. من اما هربار یک بهانهی الکی تراشیده بودم و نرفته بودم. یکبار که مینا من را مشکوک نگاه کرده بود و گفته بود یک چیزیام میشود اما دیگر از ترس لو رفتن حال زارم سمتشان رفته بودم. من اصلا یک مهلای دیگر بودم. من مهلای قبلی نبودم که مثل قبل رفتار کنم. من یک آدم جدید بودم.
-برات یه سوغاتی خوشگل آوردم خاله. بریم تو، خلوت شد بهت بدم.
همانطور که در بغلش بودم سرم را بالا گرفتم. نگاهش کردم. مهربان چشمانش را باز و بسته کرد. در چشمانم خیره شد. بعد هم از من رد شد تا داخل خانه شود. رد خون قرمز رنگ گوسفند باعث میشد حالم بد شود. سعی کردم نگاهش نکنم. پایم را آهسته روی زمین گذاشتم تا سمت در ورودی بروم. همان لحظه کلهی گوسفند را دیدم. با چشمان وغ زدهاش داشت نگاهم میکردم. با ترس از کنارش رد شدم. چقدر متنفر بودم از دست و پای گوسفند که بعد از ذبحش باقی میماند.
شلوغی و سر و صدای داخل خانه باعث شد به پیشنهاد مهسا جواب مثبت بدهم. با آنها راهی پشتبام شدم. آنجا خاله عطری داشت کله و پاچه را کز میداد. ما دخترها یک سمت نشسته بودیم. پسرها هم سمت دیگر نشسته بودند. در آن جمع کمحرفترین آدم شده بودم انگار. نگاه مشکوک مینا همچنان روی من بود. خواستم سکوتم را بشکنم. که نگویم دلم از روز آش پشتپا و زخم مریم و بعد هم امروز گرفته. یاد ماجرایی در مدرسه افتادم. با آب و تاب مشغول تعریف کردنش شدم. دخترها با هیجان به من نگاه میکردند. صدایم بالا رفته بود و شور و هیجانم برای تعریفش زیاد. دستهایم را تند تکان میدادم. وسط ماجرا رسیده بودم که ناگهان صدایی گفت:
-بع!
سرم را بلند کردم. با دیدن سر گوسفندی که دهانش توسط دستهای محسن باز شده بود و میتوانستم زبانش را ببینم از ته دل جیغ کشیدم:
-وای. این چیه؟
صدای جیغم باعث شد سکوت برقرار شود. محسن از ته دل خندید. کله را چندبار دیگر تکان داد. من دوباره جیغ زدم. حس بغضی در گلو باعث شد راه حلقم بسته شود. نگاهها روی من اذیتممیکرد. یکییکی به آدمهای جمع خیره شدم. آخرین نفر اما خودش بود. همانکه آنروزها فکرم را درگیر کرده بود. به چشمانش نگاه کردم و سرم را از روی شرم پایین انداختم. از آن طرف به سرعت سمت محسن آمد. کله را از دستش گرفت. بعد دستش را کشید و او را سمت پسرها برد. صدایش را میشنیدم که میگفت:
-خجالت نمیکشی دخترها رو اذیت میکنی؟ اون چه کار داشت بهت؟
صدای سعید که از من حمایت میکرد مثل پتکی بغضم را شکاند. اشکی آهسته از گوشهی چشمم چکید. سریع پاکش کردم. رفتنش را خیره شدم. هنوز درحال نصیحت کردن محسن بود!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
صدای پای پاییز
از دکتر قیصر امینپور
با همهمهی مبهم باغی در باد
با طرح مهآلودِ کلاغی در باد
از دور صدای پای پاییز آمد
چون پچپچ خاموش چراغی در باد
#قیصر_امینپور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_45
◉๏༺♥️༻๏◉
محسن خنده کنان به من نگاه میکرد. حرصم گرفته بود از دستش. اگر میتوانستم از جایم بلند میشدم و سمتش میدویدم. یک کشیدهی آبدار مهمان صورتش میکردم و دوباره سر جایم برمیگشتم.
-چطور موقع پختنش، چارچنگولی میافتی به جون کلهی بدبخت، اونوقت از نپختهاش میترسی؟ خودتی مهلا!
هنوز داشت دستم میانداخت. مگر چه کارش کرده بودم که دست از سرم برنمیداشت؟ نگاهم را سمتش گرفتم. اخمهایم را در هم فرو بردم. از جایم بلند شدم. مینا دستم را کشید و خواست متوقفم کند. من اما حساب آن محسن بی چشم و رو را باید کف دستش میگذاشتم. به دو سمتش رفتم. مقابلش ایستادم. نفسهای محکم کشیدم. با صدایی بلند که شبیه جیغ مرغها هنگام دانه پیدا کردن بود گفتم:
-من عاشق کلهپاچهام! به خودم مربوطه. بار آخرت باشه سر به سر من میذاریها! ایندفعه به عمو میگم. فهمیدی.
محسن یک شستش را سمت گوش راستش و دیگری را سمت چپی قرار داد. آنها را بالا و پایین کرد:
-بع، بع!
اینبار سعید دستش را پایین کشید. محکم و جدی گفت:
-بس میکنی یا نه؟ تو خیر سرت مرد این خونهای.
محسن دیگر سکوت کرد. من هم از مقابلشان رد شدم و سمت دخترها برگشتم. کنارشان نشستم. مریم محکم پشت کمرم کوبید و با خنده گفت:
-آفرین. خوب حالش رو گرفتی. خیلی کارت درسته.
با حالی پریشان روی صندلی کنار مریم نشستم. دیگر حتی خاطرهام هم یادم نمیآمد. ترجیح دادم چیزی نگویم. عطری خانم تمام مدت سکوت کرده بود و بدون اینکه حرفی بزند به نمایش ما نگاه میکرد. با خودم گفتم اگر مریم بود هم همینقدر ساکت و بدون حرف مینشست؟ یا بلند میشد و انتقامش را میگرفت. نگاهم روی عطری خانم بود که چاقو را روی پیشانی گوسفند بینوا بالا و پایین میکرد تا موهایش را جدا کند. دیگر حوصله نداشتم. خداخدا میکردم زودتر به خانه برگردیم!
وقتی کنار در ورودی رسیدیم مادرم دوباره به خالهام گفت که برای هیئت دو هفته بعد و نذرش به کمکش برود. خاله هم قول داد که بیاید. نذر مادرم برای مامانی بود. برای اینکه حالش بهتر شود. بعد از فوت آقاجانم که میشد شوهر مامانی و پدر مادرم، او هر سال نذرش را برای سلامتی مادرش و رفع گرفتاریهایش ادا میکرد. هیئت هفتگی که در آن همهی همشهریها جمع میشدیم محل مناسبی برای ادای نذرش بود. هم همگی یکدیگر را میشناختیم هم کمکحال زیاد داشتیم.
داخل کوچه شدیم و سمت ماشین رفتیم. داخل ماشین که نشستیم بخاطر دلخوری از محسن زبانم به غرغر باز شد:
-مامان به این محسن بگو منو اذیت نکنه دیگه. میزنمشها.
مادرم کمی به سمت عقب چرخید.
-چطور مامان؟
تا آدم دهانم را باز کنم مهسا به حرف آمد:
-برداشته کله گوسفند رو آورده یهو جلوی صورت مهلا و بع بع میکنه. بابا این بشر چطوری تو مغازهی آجیل و خواربار باباش کار میکنه تو بازار؟
پدرم از داخل آینه نگاهی به من و مهسا انداخت. لبخندی کنج لبش نشاند.
-بابا تو مغازهی باباش که شوخی نمیکنه که.
مادرم پرسید:
-حالا تو چی بهش گفتی مهلا جان؟
اینبار فکم قفل شد. قلبم پر تپش زد. حالا که آن مهسای وامانده باید دهانش را باز میکرد لالمونی گرفته بود. آمدم دهانم را باز کنم اما هربار قفلی رویش زده میشد. خدایا مگر بردن اسمش چقدر سخت بود؟ خدایا چرا حس میکردم اگر از او حرف بزنم همه به راز دلم پی میبرند؟ چرا حرف زدن درموردش هم برایم گناه کبیره بود؟ در قانون روزگاری که برای خودم ساخته بودم حرف زدن درموردش هم برام جرمی سنگین بود. جرمی پر تاوان و پر دردسر. جرمی که تقاصش سرخ شدن و عرق ریختن و بیقراری بود. مهسا که دید با انگشتانم ور میروم خودش به حرف آمد:
-سعید کشیدش کنار گفت دخترها رو اذیت نکن. اینطوری حل شد.
مادرم به سمت جلو دوباره چرخید. درحالیکه با مهنا بازی میکرد گفت:
-خیلی پسر خوبیه این سعید. خدا حفظش کنه برای مادر و پدرش. کلا شخصیتش پختهتره.
آن روزها، درست چند هفته بعد از سوختنم، همهجا و همه وقت، به صورت ناگهانی، حرف از آقا بودن سعید میشد. نمیدانم پس تا قبل از آن اتفاق کوفتی چرا حرفش جایی نبود؟ چرا قبل از اینکه دل واماندهی من اسیرش شود کسی چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد؟ این سعید ناگهانی و ناغافل پریده بود وسط دل واماندهی من و روزهایم را به هم پیچ و تاب داده بود. این پسر که شاید خودش هم خبر نداشته باشد شده بود قهرمان روز و شبهایم. شده بود همهی فکرم. همهی روزگارم. سعید روزگار خراب کن!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_34 رمانی هیجانانگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگ
.
جهت دریافت لینک وی آی پی بفرمایید پیوی
@HappyFlower