.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
صدای پای پاییز
از دکتر قیصر امینپور
با همهمهی مبهم باغی در باد
با طرح مهآلودِ کلاغی در باد
از دور صدای پای پاییز آمد
چون پچپچ خاموش چراغی در باد
#قیصر_امینپور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_45
◉๏༺♥️༻๏◉
محسن خنده کنان به من نگاه میکرد. حرصم گرفته بود از دستش. اگر میتوانستم از جایم بلند میشدم و سمتش میدویدم. یک کشیدهی آبدار مهمان صورتش میکردم و دوباره سر جایم برمیگشتم.
-چطور موقع پختنش، چارچنگولی میافتی به جون کلهی بدبخت، اونوقت از نپختهاش میترسی؟ خودتی مهلا!
هنوز داشت دستم میانداخت. مگر چه کارش کرده بودم که دست از سرم برنمیداشت؟ نگاهم را سمتش گرفتم. اخمهایم را در هم فرو بردم. از جایم بلند شدم. مینا دستم را کشید و خواست متوقفم کند. من اما حساب آن محسن بی چشم و رو را باید کف دستش میگذاشتم. به دو سمتش رفتم. مقابلش ایستادم. نفسهای محکم کشیدم. با صدایی بلند که شبیه جیغ مرغها هنگام دانه پیدا کردن بود گفتم:
-من عاشق کلهپاچهام! به خودم مربوطه. بار آخرت باشه سر به سر من میذاریها! ایندفعه به عمو میگم. فهمیدی.
محسن یک شستش را سمت گوش راستش و دیگری را سمت چپی قرار داد. آنها را بالا و پایین کرد:
-بع، بع!
اینبار سعید دستش را پایین کشید. محکم و جدی گفت:
-بس میکنی یا نه؟ تو خیر سرت مرد این خونهای.
محسن دیگر سکوت کرد. من هم از مقابلشان رد شدم و سمت دخترها برگشتم. کنارشان نشستم. مریم محکم پشت کمرم کوبید و با خنده گفت:
-آفرین. خوب حالش رو گرفتی. خیلی کارت درسته.
با حالی پریشان روی صندلی کنار مریم نشستم. دیگر حتی خاطرهام هم یادم نمیآمد. ترجیح دادم چیزی نگویم. عطری خانم تمام مدت سکوت کرده بود و بدون اینکه حرفی بزند به نمایش ما نگاه میکرد. با خودم گفتم اگر مریم بود هم همینقدر ساکت و بدون حرف مینشست؟ یا بلند میشد و انتقامش را میگرفت. نگاهم روی عطری خانم بود که چاقو را روی پیشانی گوسفند بینوا بالا و پایین میکرد تا موهایش را جدا کند. دیگر حوصله نداشتم. خداخدا میکردم زودتر به خانه برگردیم!
وقتی کنار در ورودی رسیدیم مادرم دوباره به خالهام گفت که برای هیئت دو هفته بعد و نذرش به کمکش برود. خاله هم قول داد که بیاید. نذر مادرم برای مامانی بود. برای اینکه حالش بهتر شود. بعد از فوت آقاجانم که میشد شوهر مامانی و پدر مادرم، او هر سال نذرش را برای سلامتی مادرش و رفع گرفتاریهایش ادا میکرد. هیئت هفتگی که در آن همهی همشهریها جمع میشدیم محل مناسبی برای ادای نذرش بود. هم همگی یکدیگر را میشناختیم هم کمکحال زیاد داشتیم.
داخل کوچه شدیم و سمت ماشین رفتیم. داخل ماشین که نشستیم بخاطر دلخوری از محسن زبانم به غرغر باز شد:
-مامان به این محسن بگو منو اذیت نکنه دیگه. میزنمشها.
مادرم کمی به سمت عقب چرخید.
-چطور مامان؟
تا آدم دهانم را باز کنم مهسا به حرف آمد:
-برداشته کله گوسفند رو آورده یهو جلوی صورت مهلا و بع بع میکنه. بابا این بشر چطوری تو مغازهی آجیل و خواربار باباش کار میکنه تو بازار؟
پدرم از داخل آینه نگاهی به من و مهسا انداخت. لبخندی کنج لبش نشاند.
-بابا تو مغازهی باباش که شوخی نمیکنه که.
مادرم پرسید:
-حالا تو چی بهش گفتی مهلا جان؟
اینبار فکم قفل شد. قلبم پر تپش زد. حالا که آن مهسای وامانده باید دهانش را باز میکرد لالمونی گرفته بود. آمدم دهانم را باز کنم اما هربار قفلی رویش زده میشد. خدایا مگر بردن اسمش چقدر سخت بود؟ خدایا چرا حس میکردم اگر از او حرف بزنم همه به راز دلم پی میبرند؟ چرا حرف زدن درموردش هم برایم گناه کبیره بود؟ در قانون روزگاری که برای خودم ساخته بودم حرف زدن درموردش هم برام جرمی سنگین بود. جرمی پر تاوان و پر دردسر. جرمی که تقاصش سرخ شدن و عرق ریختن و بیقراری بود. مهسا که دید با انگشتانم ور میروم خودش به حرف آمد:
-سعید کشیدش کنار گفت دخترها رو اذیت نکن. اینطوری حل شد.
مادرم به سمت جلو دوباره چرخید. درحالیکه با مهنا بازی میکرد گفت:
-خیلی پسر خوبیه این سعید. خدا حفظش کنه برای مادر و پدرش. کلا شخصیتش پختهتره.
آن روزها، درست چند هفته بعد از سوختنم، همهجا و همه وقت، به صورت ناگهانی، حرف از آقا بودن سعید میشد. نمیدانم پس تا قبل از آن اتفاق کوفتی چرا حرفش جایی نبود؟ چرا قبل از اینکه دل واماندهی من اسیرش شود کسی چیزی نمیگفت. حرفی نمیزد؟ این سعید ناگهانی و ناغافل پریده بود وسط دل واماندهی من و روزهایم را به هم پیچ و تاب داده بود. این پسر که شاید خودش هم خبر نداشته باشد شده بود قهرمان روز و شبهایم. شده بود همهی فکرم. همهی روزگارم. سعید روزگار خراب کن!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
پسر قرتی و شیطونمون
دلباخته دختر مذهبی و سربهزیر شده
بدبخت جرات گفتن هم نداره، یواشکی تو دلش قربون صدقهش میره😂😉
بیا ببین چیا تو دلش میگذره اخه حیوونکی😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
شامار واقعیه بدو بخون از دستش نده🧕🏿👨🏿⚕😉😵
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#قسمت_34 رمانی هیجانانگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگ
.
جهت دریافت لینک وی آی پی بفرمایید پیوی
@HappyFlower
.
بسم الله الرحمن الرحیم
اول آبان «روز ملی بزرگداشتِ
" ابوالفضل بیهقی" پدر نثر پارسی گرامی باد.
با نام تو از شکوه مالامالیم
هرچند که در بیان وصفت لالیم
شیراز اگر به حافظش می نازد
ما نیز به نثر «بیهقی »می بالیم
#حسین_شکیبی_نیا
✒️ ͜͡
#سلام_امام_زمانم 💐
خوشا صبحی کہ خیرَش را تو باشی
ردیفِ نابِ شعرش را تو باشی
خوشا روزی کہ تا وقت غروبش
دعایِ خوب و ذکرش را تو باشی
⚘ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ⚘
#امام_زمان
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_46
◉๏༺♥️༻๏◉
پدرم پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهی به مادرم انداخت:
-بعد از تحصیلش هم احتمالا پیش باباش مشغول کار بشه. هم جنمش رو داره هم پسر با عرضهایه.
چقدر تعریفی بود. با دقت به حرفهای پدرم گوش میدادم. این پسر تعریفی خوب از پس همه چیز برمیآمد.
-عطری خانوم میگفت خیلی روش حساب میکنن.
من هم رویش حساب باز کرده بودم. یک حساب درشت و پر و پیمان! تا رسیدن به خانه دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. مهسا و مهنا هم خوابیده بودند. من هم دلم میخواست تا رسیدن به خانه بخوابم. فاصلهی خانهی ما تا خانهی خاله آتوسا زیاد بود. آنها بالای شهر بودند و خانهشان دور. ما کمی بعد از وسط شهر بودیم. همیشه بخاطر ترافیک و راه طولانی، یک چرت میزدیم. من هم به عادت همیشه سرم را به پشتی تکیه دادم. کمی که گذشت پدرم به حرف آمد:
-مهلا چند وقته تو خودشه. دیگه شوخ و شاد نیست. اتفاقی افتاده؟
با شنیدن اسم خودم گوشهایم تیز شد. خیلی نرم و نازک خودم را روی صندلی بیشتر رها کردم. مادرم گفت:
-بله منم متوجه شدم. منتهی منتظرم خودش بیاد بگه. دلم نمیخواد حس کنه دارم ازش بازجویی میکنم.
-بازجویی چیه. حال بچه رو خودت بررسی کن حتما. شاید به کمکمون نیاز داشته باشه.
مادرم سکوت کرد. همیشه بهترین تصمیم را میگرفت. همیشه حالم را خوب درک میکرد. حرف زدن از سعید و حال و هوایم سختترین کار ممکن بود برایم. اینکه بگویم چه چیزهایی در دلم میگذرد مثل جان کندن بود. تمام چیزی که در دلم میگذشت مهمان ناخواندهی دفترچهای میشد که داخل شکم خرسم جاساز کرده بودم.
تابستان و روزهای بلندش باعث میشد برای سرگرم کردن خودم بیشتر تلاش کنم. به مادرم گفته بودم دوست دارم به کلاسهای تابستانی بروم. گفته بودم دلم میخواهد یک کاری بکنم. مادرم من را به کلاسهای ورزشی فرستاد. کلاس والیبال را انتخاب کردم. هم ورجه وورجه میکردم هم حالم بهتر میشد. وقتی زمان کلاس بود همه چیز را فراموش میکردم. پنجه میزدم و با ساعدم جواب میدادم. همهی فکرم پیش مریم بود. او که نقاشیاش خوب بود. من هم دوست داشتم در رشتهای پیشرفت کنم. تصمیم گرفتم آنقدر قوی شوم که مثل مریم تعریف کردنی بشوم. به چشم بیایم.
روز نذری دادن مادرم شده بود. همگی داخل حسینیه جمع شده بودیم. من سینی چای را برداشته بودم و تعارف میکردم. من حس میکردم قویتر هستم. مریم فقط قندها را پخش میکرد. دلم میخواست عطری خانم هم از من تعریف کند. او اما سرش به کارش گرم بود. سینی را داخل آشپزخانه گذاشتم. مادرم که من را دید با لبخند نگاهم کرد:
-خسته نباشی دخترم. بیا بشین یه چایی هم بخور.
نگاهی به مینا و مهسا کردم که کنار هم نشسته بودنتگد و پچ پچ میکردند. یک لیوان چای هم جلویشان بود. من هم جلو رفتم و از مادرم چای گرفتم. روی صندلی نشستم. بعد از چند لحظه مریم هم آمد. یک چای برداشت و آمد کنارم نشست. مثل گذشته با او راحت نبودم. حس میکردم او دارد همهی چیزی که دوست دارم از دستانم میقاپد.
-مهلا والیبال چه خبر؟
-خوبه سلام میرسونه.
از جوابم جا خورد. کمی فکر کرد. چاییاش را به لبش نزدیک کرد. در آن شب سیاه که روضهخوان درحال خواندن دعا بود و ما در آشپزخانهی حسینیه آمادهباش نشسته بودیم مریم چه سوالهایی هم میپرسید.
-من که تو نقاشی خیلی پیشرفت کردم. میخوام برم هنرستان کلا. فقط مونده مامانم راضی بشه.
از ته دلم دعا کردم خاله آتوسا راضی نشود. آنوقت مریم حسابی پیشرفت میکرد و به چشم میآمد. من عقب میماندم.
از داخل حسینیه صدای عطری خانم آمد. آب میخواست. از جایم پریدم. به دو سمت کابینت لیوانها رفتم. لیوان را پر کردم. خواستم کفشهایم را دربیاروم که محکم روی زمین افتادم. مادرم سمتم دوید و نوازشم کرد:
-چی شد فدات بشم من؟ خوبی؟
میان پردهای از اشک که مقابل چشمهایم بود دیدم مریم نگران نگاهم کرد. بعد لیوان آبی را برداشت و سمت عطری خانم رفت. میتوانستم ببینمش. آهسته قدم برداشت. به عطری خانم رسید. لیوان را سمتش گرفت. عطری خانم با محبت نگاهش کرد. از آن فاصله هم قربان صدقهاش را میتوانستم حدس بزنم. مریم هم خودش را لوس کرده بود. دختر لوس و فیس و افادهای باز هم برنده شد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf