eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
764 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 حاجی فیروز داشت شعر می‌خواند و پشت ترافیک وحشتناک خیابان من را از بی حوصلگی درآورده بود. آخر هفته عید بود و من هنوز برنامه ای برای روبرو شدن با یاسر نداشتم. هزارجور فکر و خیال کرده بودم. اینکه به او زنگ بزنم. پیامک بدهم. بروم دم اتاقش و غافلگیرش کنم. بروم پشت در و نامه بیندازم در اتاقش. نه.نه. هیچ کدام راضی‌ام نمی‌کرد. او باید می‌آمد سراغم. باید پیدایم می‌کرد. این‌جوری زیباتر بود. ولی چطوری؟ داشتم فکر می‌کردم که با صدای رسیدیمِ راننده، از فکر درآمدم. وارد مسافرخانه شدم. داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که دیدم یاسر در لابی دارد تلویزیون نگاه می‌کند. از پشت سر غرق تماشایش شدم. غذا سفارش داده بود و منتظر نشسته بود. این را از تراکت روی میز که جلویش بود فهمیدم. با حسرت آخرین نگاه را به او انداختم و رفتم. کاش می‌توانستم بزنم زیر همه چیز و بروم جلو خودم را نشان بدهم. با خودم گفتم: - حنانه هشت ماه صبر کردی این سه چهار روز هم روش. تحمل کن دختر خوب! صبر داشته باشه. به قول دکتر روانشناس معروف«انوشه»: آنچه که در مسیر وصال است جالب است، نه خود نقطه وصل! با این فکر به سمت اتاقم رفتم. در اتاق را بستم و چادرم را درآوردم. نشستم روی تخت و کمی نفس عمیق کشیدم. این سنگینی خسته‌ام کرده بود. فقط یک ماه مانده بود. تحمل می‌کردم. آبی به سر و صورتم زدم و مشغول چیدن سفره‌ام شدم. سیر، سنجد، سماق، سمنو، سکه، سیب، سبزه. فقط ماهی نداشتم.یعنی دیگر در دستم جا نبود که بخواهم ماهی بخرم. حالا برای ماهی هم یک فکری می‌کردم. عقب رفتم و با اشتیاق مشغول تماشا شدم. شب سوم بود که کنار یاسرم بودم. چقدر خوشحال بودم. نشستم پشت لب تاب. عکس‌های عید سال‌های گذشته را دیدم. وقتی رعنا دو ساله بود و تنگ ماهی را انداخته بود و من هم مجبور شده بودم ماهی قرمز بیچاره را بی‌اندازم در کاسه بلور و سر سفره بیاورم. عیدی که یاسر برایم یک انگشتر خوشگل عیدی خرید و سر سفره گذاشت. من هم از همه جا بی خبر با دیدن انگشتر ذوق کرده بودم و داشتم می‌خندیدم. عکس‌ها را دانه به دانه می‌دیدم و با یاد آوری آن روزها لبخند می‌زدم. مشغول لذت بردن از خاطراتم بودم که هشدار ایمیلم روشن شد. یاسر بود. در دلم گفتم: -منتظرت بودم عزیزم. به دنیای جدیدمون خوش اومدی. یاسر نوشته بود: -حنا خودتی؟! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
بفرمایید قسمت جدید⬇️⬇️🌹🌹
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 خندیدم. خواستم اذیتش کنم ولی دلم نیامد. بسش بود هشت ماه دوری. دل خودم هم دیگر طاقت نداشت. شده بودم همان حنانه ۱۰ساله پیش. دوباره داشتم قدم قدم عشق می‌نوشیدم. -بله. -سلام. سلام. خوبی. کجایی؟ بگو فقط کجایی؟ تهرانی؟ مشهدی؟ اصفهانی؟ بگو کجایی. بگو. یاسر بی تابم. یاسر قشنگم چقدر نگرانم بود. -دور نیستم. جام امنه. -امنه؟ کجا امنه؟ -من تو امن ترین جای عالمم. نترس آقا. -امن ترین جا، برای تو، تو کل دنیا، خونه منه! پیش منه! فهمیدی؟ دلم ضعف رفت برای این همه توجه. برای این همه حمایت. برای داشتن این پشتوانه قوی. چشم‌هایم پر از اشک شد. راست می‌گفت. برای من هیچ جایی امن تر از خانه‌ام نبود. هیچ کسی امین‌تر از شوهرم نبود. -یاسر جان ول کن این حرفا رو. از خودت بگو. خوبی؟ بهتر شدی؟ اشک‌هایم نمی‌گذاشتند درست جلویم را ببینم. پاکشان می‌کردم ولی فایده‌ای نداشت. -خوب؟ بنظرت الان باید خوب باشم؟ باید بهتر شده باشم؟ من تا پیدات نکنم خوب نمی‌شم. -یاسر آقا. یاسر جان. می‌شه از خودت بگی برام. به موقعش بهت می‌گم کجام. -چی می‌خوای بشنوی. اینکه داغون شدم؟ آره شدم. اینکه هلاک نگاهتم؟ آره هستم. بودی و نمی‌دیدمت. صدای قشنگت تو خونه بود و من دنبال سکوت. حنا تو رو خدا بگو کجایی؟ -خودت کجایی؟ -بیست سوالیه؟ من مشهدم. رفتم اون‌جا دنبالت. تو کجایی؟ بگو دیگه خانوم خونه ام. بگو عزیزم. -الان اگر بهت بگم منم مشهدم، خوشحال می‌شی؟ -وای. خدایا. باورم نمی‌شه. مطمئن بودم دروغ نمی‌گه. مطمئن بودم حرفش راسته. مطمئن بودم داره راهو درست نشونم می‌ده! -کی یاسر؟ از کی حرف می‌زنی؟ -حنانه باورت نمی‌شه. خواب رعنا رو دیدم. باشنیدن اسم رعنا چشم‌هام اشکی شد. -خب چی دیدی؟ -خواب دیدم می‌گه بابا چرا این‌قدر گریه می‌کنی. خب من می‌دونم مامان کجاست. مامان دلش گرفته از بدحالیت، رفته پیش امام رضا غرغر کنه. خندیدم. بچه قشنگ من. از دل مادرش خبر داشت. -حنانه برای مامانم تعریف کردم، گفت پسر به یه خواب اعتمادی نیست. گفتم نه رعنای من هیچ وقت دروغ نمی‌گه. پا شدم راه افتادم اومدم مشهد. -یاسر خوشحالم از اینکه حالت خوب شده. -نه. حالم خوب نیست. تا نبینمت حالم خوب نمی‌شه. من باید ببینمت. از بی تابی شب و روز ندارم. یارم پیشم نیست. دلم خون شده انقدر غصه خوردم. -یاسر جان. باید برم. منو ببخش. -کجا؟ کجا می‌ری حنا. نرو. بهم بگو کجای مشهدی؟ بگو. دلم نیامد بی خبر بگذارمش. حداقل می‌توانستم یک آدرس دور به او بدهم. دل را به دریا زدم و گفتم: -یه جا اتاق گرفتم چند وقته. خوب بگردی پیدام می‌کنی. اتصال را قطع کردم و چشمانم را بستم. با یاسر حرف زده بودم و حالم بهتر شده بود. دلم می‌خواست الان پیشش باشم. کنارش باشم. ولی هنوز زود زود بود. انگار از این موش و گربه بازی خوشم آمده بود! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
به اولین روز زمستان خوش آمدید.☃ سلام و درود❄️❄️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 شروع خوبی بود. می‌توانستم قدم به قدم به او نزدیک شوم. آدرسی هم که داده بودم، حالاحالا ها باید می‌گشت تا پیدایم کند. کلی هتل و مسافرخانه و زائر سرا بود که باید می‌گشت. دلم سوخت برایش. خبر نداشت فاصله‌مان فقط دومتر است. لب تاب را بستم و گذاشتم روی میز. نور همه ماشین‌ها را روی دیوار دنبال کردم. همه‌شان یک قلب قرمز بودند. قلب قرمز من. چشمانم رابستم. انگار اولین شب آرامش بود! صدای هشدار گوشی‌ام که به گوشم خورد، با لذت از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به خودم دادم و برای وضو و دستشویی بیرون رفتم. مثل جاسوس‌ها اول پشت دیوار سنگر می‌گرفتم، بعد وارد راهروی بعدی می‌شدم. دوشنبه بود. فقط سه روز دیگر تا عید مانده بود. نجوا کردم: -تحمل کن حنانه. تحمل کن. نمازم را خواندم. با لذت وارد تخت خوابم شدم. از اول اسفند ساعت کاری‌ام از ۱۱صبح شروع می‌شد. بخاطر وزن زیادم، سختی کار حساب می‌کردند برایم. چشمانم را بستم و غرق خواب شدم. هوای بهاری روزهای آخر اسفند، حسابی سرحالم کرده بود. انگار زندگی دوباره داشت شیرین می‌شد. حالم عالی بود. سرخوش و سرمست راه می‌رفتم و نفس عمیق می‌کشیدم. دوباره عاشق شده بودم انگار. جلوی رستوران خبرهایی بود. شلوغ شده بود. انگار دعوا شده بود. جلو رفتم. درست می‌دیدم؟ کیوان بود؟ آمده بود دعوا. ولی برای چه؟ جلوتر رفتم. شیدای محزون نشسته بود گوشه دیوار و داشت گریه می‌کرد. کیوان می‌گفت: -چرا برنمی‌گردی سر خونه زندگیت؟ من که گفتم دست برداشتم از اون کارا. آدم شدم. سر به راه شدم. دیگه نمی‌رم پی رفیق بازی. دو ساله که دارم فقط کار می‌کنم و پس انداز می‌کنم تا بتونم خونه بخرم. با هزا جور وام و قسط خریدم. حالا می‌گی نمیای؟ ایها الناس! من اومدم می‌گم آدم شدم حرفمو نمی‌خونه! دویدم سمت شیدا که بی حال به گوشه دیوار تکیه داده بود و ریز ریز گریه می‌کرد. حالش اصلا خوب نبود. سرش را گرفتم سمت خودم و گفتم: -سلام. چیه؟ چی می‌گه؟ کیوانه دیگه درست دیدم؟ -سلام. چی بگم حنانه جون. الان بار چندمشه میاد این‌جا. یادته چند وقتی نمی‌تونستم بیام برسونمت؟ این تعقیبم می‌کرد. نمی‌خواستم جای تو رو یاد بگیره برات دردسر بشه. -حرف حسابش چیه؟ گریه امانش را بریده بود و نمی‌توانست حرف بزند. -دیدی که. می‌گه برگرد سرخونه زندگیت. من دیگه نمی.خوام برگردم. بسمه سه سال زجر کشیدم. -می‌گفت آدم خوبی شده که؟ -می‌گه. ولی چطوری باور کنم؟ -خب عزیزم گریه نداره که. باهاش حرف بزن. -فایده نداره. نمی‌فهمه. -مگه می‌شه. اونم آدمه. درک داره. احساس داره. -مگه تو تونستی با یاسر حرف بزنی و قانعش کنی؟ چه کار کردی؟ ترکش کردی. جا خوردم. انگار جویباری از یخ از چشمه قلبم به سراسر وجودم شروع به حرکت کرد. سرد شدم. خیلی سرد. الان در این حال و روز سرخوشی و سرمستی‌ام وقتش نبود گذشته‌ام را در گوشم بزند. -قضیه من فرق می‌کرد شیدا جان. -چه فرقی. تو هم نتونستی حرفتو تو کله یاسر فرو کنی، منم نمی‌تونم. والسلام. داشت از من دور می‌شد. -یه لحظه گوش بده. صدای ماشین ۱۱۰بود که از دور شنیده می‌شد. کیوان را گرفتند و بردند. به جرم مزاحمت برای نوامیس. کیوان مزاحم نبود. عاشق بود. من می‌فهمیدمش. او هم شیدا را از دست داده بود و فهمیده بود چه گوهری بوده. مثل یاسر که من را از دست داده بود. بلند شدم و سمت شیدا رفتم. در بغل فرشته خانم گریه می‌کرد. -سلام حنانه جون. اومدی مادر. می‌بینی چه وضعی شده؟ تازه این‌جا داشت رونق می‌گرفت. -غصه نخور فرشته خانم. روزی و برکت دست خداست. دا دوتا دعوا هم کم و زیاد نمی‌شه. با هم رفتیم به رستوران. همه ذوق و شوقم خراب شده بود. حال شیدا اصلا خوب نبود و داشت مثل بید می‌لرزید. لنگار دلش نمی‌خواست دیگر به خانه کیوان برگردد. باید با او حرف می‌زدم. منتظر شدم آرام شود. -شیدا می‌شه یه لحظه گوش بدی. با چشم‌های گریانش به من خیره شد. نیم ساعتی گذشته بود و حالش بهتر شده بود. -چرا نمی‌ری تحقیق و پرس و جو؟ چرا نمی‌ری ببینی راست می‌گه یا نه؟ شاید واقعا درست گفته باشه. چرا یه فرصت دیگه به جفتتون نمی‌دی؟ مگه نمی‌گی دوستش داشتی؟ مگه نمی‌گی دلت می‌سوخت برای جوونیش و خودش و استعدادهاش. حالا به خودت و به اون ثابت کن که ارزشش رو داره. بابای خدابیامرزم می‌گفت: بمون تو زندگی و برای خوشبختیت بجنگ. منم جنگیدم. تلاش کردم. ترک یاسر جنگی بود که من کردم برای خوشبختیم واِلا من و دوری از یاسرم کجا. تمام مدت داشت گوش می‌داد و چیزی نمی‌گفت. انگار حرف‌هایم داشت اثر می‌گذاشت رویش. در جوابم گفت: -می‌گی چه‌کار کنم؟ -اول برو شکایتتو پس بگیر. آزادش کن. بعد سر فرصت با مامانت برو دنبالش و از صحت حرفاش مطمئن شو. اگر ته دلت هنوز دوستش داری. هیچی ام که نباشه، پدر بچته. بنظرت نگین یه خونواده کامل رو دوست داره یا ناقص؟ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
بفرمایید قسمت جدید⬇️⬇️🌹🌹
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 دیگر گریه نمی‌کرد. فقط چشمش به دهانم بود. آن‌قدر در آن ۸ماه پخته شده بودم که خیلی چیزها را بتوانم حلاجی کنم. بلند شد و به سمت دستشویی رفت. به من گفت: -فقط بخاطر نگین. -باشه بخاطر نگین. آفرین. شروع خوبیه. نفس راحتی کشیدم و چادرم را درآوردم. فرشته خانم با نگاه مهربانش از من تشکر کرد. به او لبخند زدم و از جایم بلند شدم. -راستی حنانه، فردا شب چهارشنبه سوریه. مراقب باش. شیدا بود که داشت صورتش را خشک می‌کرد و به من هشدار می‌داد. -باشه شیدا جون. مراقبم. -فردا خودم می‌رسونمت. نگرانتم. یه جورایی خیلی دوستت دارم. جمله‌اش که تمام شد، سرش را انداخت پایین و گفت: -ببخشید موقع دعوا حرف خوبی بهت نزدم. گذشتتو به روت آوردم. حلال کن. حالم خوب نبود. -ناراحت که شدم، ولی الان دیگه چیزی تو دلم نیست. حلالت کردم. ممنونی گفت و به سمت آشپزخانه رفت. پشت میزم جا گرفتم و مشغول کارم شدم. کم کم مشتری‌ها می‌آمدند و رستوران داشت پر می‌شد. علی رغم دعوای صبح، بازهم رستوران شلوغ بود. در دلم خدا را شکر م‌یکردم که ناگهان کیوان را دیدم. شیدا رفته بود و شکایتش را پس گرفته بود. دلم هری ریخت. گفتم نکند دوباره بیاید دردسر درست کند. داشتم صلوات می‌فرستادم که آمد نزدیک میزم. -ببخشید خانوم شیدا کجاست؟ -الان صداش می‌کنم. با سختی از جایم بلند شدم که با شرمندگی گفت: -شرمنده. اذیت شدین. -عیب نداره. منتظر باشین. به سمت آشپزخانه رفتم و شیدا را صدا زدم. داشت دوتا سفارش را حاضر می‌کرد. سفارش‌ها را از او گرفتم و گفتم: -ببین کیوان اومده. خواهش می‌کنم برو با آرامش باهاش حرف بزن. بجنگ برای خوشبختیت. باشه؟ با تردید نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کرد و خواست بهانه‌ای آورده باشد که گفت: -آخه تو با این وضعت. حالا بذار اینا رو ببرم. جلویش را گرفتم و محکم گفتم: -برو شیدا. الان وقتشه. برو زندگیتو نجات بده. سفارش‌ها را دستم داد و رفت. خوشحال شدم. امیدوار بودم زندگی‌اش را بتواند نجات بدهد. داشتم سفارش‌ها را برای مشتری‌ها می‌بردم. میز اول را دادم و چرخ را حرکت دادم تا سفارش میز بعدی را بدهم. هرچه جلوتر می‌رفتم مرد روبرویم آشناتر می‌شد. خدای من یاسر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ خیلی هم دور از انتظار نبود. این‌جا نزدیکترین رستوران به مسافرخانه بود. دو دل بودم چه‌کار کنم که فرشته خانم نجاتم داد: -تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ شیدا کو. برو بشین برو. من کارتو می‌کنم. چه‌کار می‌کردم؟ چاره ای نبود. مجبور شدم نقش بازی کنم. -وای فرشته خانم. خوب شد اومدی. کمرم گرفته. من برم تو رختکن یکم دراز بکشم. این چندتا سفارشم خودت حساب کن خدا خیرت بده. در حالیکه قربان صدقه‌ام می‌رفت، میز متحرک را از من گرفت و گفت: -برو مادر. برو. با سرعت نور، از آن‌جا فرار کردم که فکر می‌کنم با سرعت لاک پشت دونده، فرقی نداشت. انگار زمین و زمان می‌خواست من با یاسر روبرو شوم. خنده‌ام گرفت از این کارهایم! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
دوستان عزیزی که فکر می‌کنند در اطرافیان و دوستانشان زنانی هستند که مقتدرانه و عاشقانه پای سختی‌های زندگی ایستاده‌اند و قصه‌ی زندگیشان جذاب و مهیج و درس آموز است، به آیدی نویسنده پیام دهند.🌸🌸 بررسی شده و با افتخار نوشته خواهد شد.🌹🌹 @Sedaghat_1989 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 از پنجره ای که مشرف بود به فضای کلی رستوران مشغول نگاه کردن شدم. چشم چرخاندم سمت میز۱۲و دیدم یاسر تنها نشسته است‌ مرغ سفارش داده بود. سلیقه رعنا درست به پدرش رفته بود. هردویشان عاشق مرغ بودند. می‌دانستم زرشک های لای برنج را دوست ندارد. کاش پیشش بودم و برایش جدا می‌کردم. مرد مهربان خستگی ناپذیر خودم.! داشت غذایش را می‌خورد که تلفنش زنگ زد. از دور نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گوید و با کیست. سعی کردم کاری که در آن اصلا استعداد نداشتم انجام بدهم. لب خوانی! خیره شده بودم به دهان یاسر و سعی می‌کردم حدس بزنم. -الو..سلام....................خدافظ.. هیچی نفهمیده بودم. حالم گرفته شد و نشستم بقیه غذا خوردنش را نگاه کردم. آرام بود ولی چهره خسته‌ای داشت. انگار زیاد گشته بود. غذایش را خورده بود و حالا باید صورتحساب را پرداخت می‌کرد. خدا خدا کردم فرشته خانم زود برسد. چند لحظه ای یاسر معطل شده بود که فرشته خانم رسید. می‌خواستم به او بگویم مهمان باش آقای خانه ولی چه کنم که هیچ کس از کارها و برنامه‌هایم خبر نداشت. خیلی ایستاده بودم و پاهایم دردگرفته بود. رفتم و روی تخت چوبی جا گرفتم. کمرم آن روزها جیغ و دادش بلند بود از درد ولی من تحمل می‌کردم. فقط یک ماه مانده بود. یاسر رفته بود و منم باید می‌رفتم پشت میزم و به ادامه کارم می‌رسیدم. رستوران خلوت‌تر می‌شد و آخرین نفرات هم درحال خروج بودند. کارت «بسته است» را به سمت خیابان زدم و رفتم دنبال شیدا ببینم نتیجه کارش چه شد. نشسته بود تو رختکن و داشت فکر می‌کرد. در زدم و متوجه من شد. سرش را بلند کرده بود و داشت با لبخند به من نگاه می‌کرد. -چی شد شیدا جون؟ موفق شدی؟ -آره باهاش حرف زدم. حس می‌کنم انگار واقعا عوض شده. -خب چی می‌گفت؟ -قسم خورد که عوض شده. گفت حاضره بنویسه امضا کنه دیگه سمت علافی و کارای بیهوده نمی‌ره. گفت اگه خطا کردم برو با این نامه ازم شکایت کن. -این که خیلی خوبه. تو چی گفتی؟ -گفتم فقط یه فرصت دیگه بهت می‌دم. قرار شد بعد از عید دوباره عقد کنیم.. -وای. خدایا شکرت. خیلی خوب شد. خدا به نگین رحم کرد. طفلکی.. -حنانه جون من ازت ممنونم. داشتم عجولانه تصمیم می‌گرفتم. -نه این حرفو نزن. از خودت تشکر کن که تصمیم درست گرفتی. مشغول شادی بودیم که بقیه هم به جمعمان اضافه شدند. خیلی لحظات زیبایی بود. شیدا دوباره می‌رفت سر خانه و زندگی‌لش و یک خانواده نجات پیدا می‌کرد. در دلم غوغا بود. کارها تمام شده بود و داشتیم وسایل رستوران را مرتب می‌کردیم. حاضر شده بودم و داشتم خداحافظی می‌کردم. شیدا دوید و گفت حتما باید من را برساند. قبول کردم و راهی شدیم. -حنانه بنظرت باید چکار کنم؟ چطوری دوباره شروع کنم؟ نکنه دوباره بره سمت... -اولا با این فکرای منفی نرو جلو. دوما سعی کن بفهمی شوهرت دنبال چه چیزی، ارضا چه احساسی بوده که می‌رفته پیش دوستاش. تو سعی کن جای اون ها رو پر کنی که کیوان دیگه سمت این کارها نره. -هروقت ازش می‌پرسیدم می‌گفت حالمو خوب می‌کنن. حرفامو به جون می‌خرن. -خب تو از لابه لای حرفاش ریز به ریز با زیرکی دربیار چی دوست داره. چی می‌خواد. همون کار رو براش انجام بده. -فعلا که همینو می‌دونم. همه که مثه تو باهوش نیستن. خنده ای کردم از سر تلخی. از سر غم. باهوش؟ من باهوش بودم؟ نه من فقط خیلی ریز بین بودم. کنجکاو بودم. عاشق بودم و دوست داشتم جوری باشم که عشقم را از خودم نرنجانم. همین! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁