🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_87
دیگر گریه نمیکرد. فقط چشمش به دهانم بود. آنقدر در آن ۸ماه پخته شده بودم که خیلی چیزها را بتوانم حلاجی کنم. بلند شد و به سمت دستشویی رفت. به من گفت:
-فقط بخاطر نگین.
-باشه بخاطر نگین. آفرین. شروع خوبیه.
نفس راحتی کشیدم و چادرم را درآوردم. فرشته خانم با نگاه مهربانش از من تشکر کرد. به او لبخند زدم و از جایم بلند شدم.
-راستی حنانه، فردا شب چهارشنبه سوریه. مراقب باش.
شیدا بود که داشت صورتش را خشک میکرد و به من هشدار میداد.
-باشه شیدا جون. مراقبم.
-فردا خودم میرسونمت. نگرانتم. یه جورایی خیلی دوستت دارم.
جملهاش که تمام شد، سرش را انداخت پایین و گفت:
-ببخشید موقع دعوا حرف خوبی بهت نزدم. گذشتتو به روت آوردم. حلال کن. حالم خوب نبود.
-ناراحت که شدم، ولی الان دیگه چیزی تو دلم نیست. حلالت کردم.
ممنونی گفت و به سمت آشپزخانه رفت. پشت میزم جا گرفتم و مشغول کارم شدم. کم کم مشتریها میآمدند و رستوران داشت پر میشد.
علی رغم دعوای صبح، بازهم رستوران شلوغ بود. در دلم خدا را شکر میکردم که ناگهان کیوان را دیدم. شیدا رفته بود و شکایتش را پس گرفته بود. دلم هری ریخت. گفتم نکند دوباره بیاید دردسر درست کند. داشتم صلوات میفرستادم که آمد نزدیک میزم.
-ببخشید خانوم شیدا کجاست؟
-الان صداش میکنم.
با سختی از جایم بلند شدم که با شرمندگی گفت:
-شرمنده. اذیت شدین.
-عیب نداره. منتظر باشین.
به سمت آشپزخانه رفتم و شیدا را صدا زدم. داشت دوتا سفارش را حاضر میکرد. سفارشها را از او گرفتم و گفتم:
-ببین کیوان اومده. خواهش میکنم برو با آرامش باهاش حرف بزن. بجنگ برای خوشبختیت. باشه؟
با تردید نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کرد و خواست بهانهای آورده باشد که گفت:
-آخه تو با این وضعت. حالا بذار اینا رو ببرم.
جلویش را گرفتم و محکم گفتم:
-برو شیدا. الان وقتشه. برو زندگیتو نجات بده.
سفارشها را دستم داد و رفت. خوشحال شدم. امیدوار بودم زندگیاش را بتواند نجات بدهد.
داشتم سفارشها را برای مشتریها میبردم. میز اول را دادم و چرخ را حرکت دادم تا سفارش میز بعدی را بدهم. هرچه جلوتر میرفتم مرد روبرویم آشناتر میشد. خدای من یاسر اینجا چهکار میکرد؟
خیلی هم دور از انتظار نبود. اینجا نزدیکترین رستوران به مسافرخانه بود. دو دل بودم چهکار کنم که فرشته خانم نجاتم داد:
-تو اینجا چهکار میکنی؟ شیدا کو. برو بشین برو. من کارتو میکنم.
چهکار میکردم؟ چاره ای نبود. مجبور شدم نقش بازی کنم.
-وای فرشته خانم. خوب شد اومدی. کمرم گرفته. من برم تو رختکن یکم دراز بکشم. این چندتا سفارشم خودت حساب کن خدا خیرت بده.
در حالیکه قربان صدقهام میرفت، میز متحرک را از من گرفت و گفت:
-برو مادر. برو.
با سرعت نور، از آنجا فرار کردم که فکر میکنم با سرعت لاک پشت دونده، فرقی نداشت. انگار زمین و زمان میخواست من با یاسر روبرو شوم. خندهام گرفت از این کارهایم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود🌹
روز خوش
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
هدایت شده از 🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
دوستان عزیزی که فکر میکنند در اطرافیان و دوستانشان زنانی هستند که مقتدرانه و عاشقانه پای سختیهای زندگی ایستادهاند و قصهی زندگیشان جذاب و مهیج و درس آموز است، به آیدی نویسنده پیام دهند.🌸🌸
بررسی شده و با افتخار نوشته خواهد شد.🌹🌹
@Sedaghat_1989
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_88
از پنجره ای که مشرف بود به فضای کلی رستوران مشغول نگاه کردن شدم. چشم چرخاندم سمت میز۱۲و دیدم یاسر تنها نشسته است مرغ سفارش داده بود. سلیقه رعنا درست به پدرش رفته بود. هردویشان عاشق مرغ بودند. میدانستم زرشک های لای برنج را دوست ندارد. کاش پیشش بودم و برایش جدا میکردم. مرد مهربان خستگی ناپذیر خودم.!
داشت غذایش را میخورد که تلفنش زنگ زد. از دور نمیتوانستم بفهمم چه میگوید و با کیست. سعی کردم کاری که در آن اصلا استعداد نداشتم انجام بدهم. لب خوانی!
خیره شده بودم به دهان یاسر و سعی میکردم حدس بزنم.
-الو..سلام....................خدافظ..
هیچی نفهمیده بودم. حالم گرفته شد و نشستم بقیه غذا خوردنش را نگاه کردم. آرام بود ولی چهره خستهای داشت. انگار زیاد گشته بود.
غذایش را خورده بود و حالا باید صورتحساب را پرداخت میکرد. خدا خدا کردم فرشته خانم زود برسد. چند لحظه ای یاسر معطل شده بود که فرشته خانم رسید.
میخواستم به او بگویم مهمان باش آقای خانه ولی چه کنم که هیچ کس از کارها و برنامههایم خبر نداشت. خیلی ایستاده بودم و پاهایم دردگرفته بود. رفتم و روی تخت چوبی جا گرفتم. کمرم آن روزها جیغ و دادش بلند بود از درد ولی من تحمل میکردم. فقط یک ماه مانده بود.
یاسر رفته بود و منم باید میرفتم پشت میزم و به ادامه کارم میرسیدم. رستوران خلوتتر میشد و آخرین نفرات هم درحال خروج بودند. کارت «بسته است» را به سمت خیابان زدم و رفتم دنبال شیدا ببینم نتیجه کارش چه شد.
نشسته بود تو رختکن و داشت فکر میکرد. در زدم و متوجه من شد. سرش را بلند کرده بود و داشت با لبخند به من نگاه میکرد.
-چی شد شیدا جون؟ موفق شدی؟
-آره باهاش حرف زدم. حس میکنم انگار واقعا عوض شده.
-خب چی میگفت؟
-قسم خورد که عوض شده. گفت حاضره بنویسه امضا کنه دیگه سمت علافی و کارای بیهوده نمیره. گفت اگه خطا کردم برو با این نامه ازم شکایت کن.
-این که خیلی خوبه. تو چی گفتی؟
-گفتم فقط یه فرصت دیگه بهت میدم. قرار شد بعد از عید دوباره عقد کنیم..
-وای. خدایا شکرت. خیلی خوب شد. خدا به نگین رحم کرد. طفلکی..
-حنانه جون من ازت ممنونم. داشتم عجولانه تصمیم میگرفتم.
-نه این حرفو نزن. از خودت تشکر کن که تصمیم درست گرفتی.
مشغول شادی بودیم که بقیه هم به جمعمان اضافه شدند. خیلی لحظات زیبایی بود. شیدا دوباره میرفت سر خانه و زندگیلش و یک خانواده نجات پیدا میکرد. در دلم غوغا بود.
کارها تمام شده بود و داشتیم وسایل رستوران را مرتب میکردیم. حاضر شده بودم و داشتم خداحافظی میکردم. شیدا دوید و گفت حتما باید من را برساند. قبول کردم و راهی شدیم.
-حنانه بنظرت باید چکار کنم؟ چطوری دوباره شروع کنم؟ نکنه دوباره بره سمت...
-اولا با این فکرای منفی نرو جلو. دوما سعی کن بفهمی شوهرت دنبال چه چیزی، ارضا چه احساسی بوده که میرفته پیش دوستاش. تو سعی کن جای اون ها رو پر کنی که کیوان دیگه سمت این کارها نره.
-هروقت ازش میپرسیدم میگفت حالمو خوب میکنن. حرفامو به جون میخرن.
-خب تو از لابه لای حرفاش ریز به ریز با زیرکی دربیار چی دوست داره. چی میخواد. همون کار رو براش انجام بده.
-فعلا که همینو میدونم. همه که مثه تو باهوش نیستن.
خنده ای کردم از سر تلخی. از سر غم.
باهوش؟ من باهوش بودم؟ نه من فقط خیلی ریز بین بودم. کنجکاو بودم. عاشق بودم و دوست داشتم جوری باشم که عشقم را از خودم نرنجانم. همین!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #قسمت_88 از پنجره ای که مشرف بود به فضای کلی رستوران مشغول نگاه کردن شدم. چشم چرخاندم سمت
این کم بود؟👀
باشه یه کم دیگه هم میفرستم🙃
⬇️⬇️⬇️
هدایت شده از صداقت
شیدا از فکر و خیال درم آورد:
-حنانه بیا. تاکسی.
سوار شدیم و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدیم. شیدا در فکر بود. میفهمیدم چه حسی دارد. داشت خطر میکرد و به زندگی که یکبار با آن دست و پنجه نرم کرده بود برمیگشت.
من از چهره کیوان یک مرد مصمم را میدیدم که برای بدست آوردن خوشبختیاش درحال تلاش است. کیوان دوباره مرد شده بود و میخواست خانوادهاش را دور هم جمع کند.
از شیدا خداحافظی کردم و پیاده شدم. نفس نفس زنان وارد مسافرخانه شدم. آقای زارعی خسته نباشیدی به من گفت و من هم پاسخش را دادم. وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. حسابی هوا کم آورده بودم.
داشتم صورتم رو میشستم که متوجه مکالمات آشنایی شدم.
-سلام. خسته نباشی. چه خبر. موفق شدی؟
-سلام.ممنونم. خیلی خوش بینانهاس که روز اول گشتنم بتونم پیداش کنم. فقط سه روز تا عید مونده و من کاری نکردم.
-پیدا میشه. گمشدهای که داری ازش حرف میزنی، حتما خیلی برات عزیزه که حاضر شدی شهر رو زیر پات بذاری.
-خیلی. خیلی زیاد. قلبم فشرده میشه وقتی نبودنش بهم دهن کجی میکنه. با اجازه. شب بخیر.
هرچی یاسر نزدیکتر میشد و صدای قدمهایش بلندتر، تنفس من هم کوتاهتر میشد و بی صداتر. صدای پایش هم قشنگ بود و گوش نواز. در را باز کرد و داخل اتاقش شد.
لباسهایم را در آوردم و اتاقم را کمی مرتب کردم. نگاهی به سفره هفت سینم که جای خالی ماهی در آن چشمک میزد انداختم. فردا باید ماهی میخریدم.
لب تاب را روشن کردم و وارد فضای بی نهایت و بدون سر و ته مجازی شدم. هشدار ایمیلم روشن شده بود. بازش کردم. یاسر برایم پیغام گذاشته بود.
-خودتو مخفی کردی ولی من هرجا که باشی پیدات میکنم. پیدات میکنم و دیگه نمیذارم هیچ وقت از دستم بری!
لبخند پت و پهنی روی لبم نشست بخاطر اینهمه عزیز بودن برای یک نفر. چه شیرین شده بودند روزهای آخر سال. شیرین مثل پشمکهای خوشمزه شهربازی وقتی با لذت میخوردمشان!
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_89
برایش نوشتم:
-که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیگر چیزی ننوشتم و رفتم سراغ الهه. آن لاین بود. تماس صوتی را برقرار کردم.
-سلام الهه خانوم. خوبی؟
-به به. خانم مخفی. سکرت. چطوری دختر؟
-عالیام. یارم پیشمو و دیگه غمی ندارم.
-راس میگی؟ رفتی پیشش؟ باهاش حرف زدی؟
-نه. فعلا آدرس دادم بره دنبالم.
-وا همچین گفتی یارم پیشمه، گفتم الان دارید با هم تخمه میشکنید.
-هنوز زوده. بذار یکم دیگه بگرده.
-نکن دختر. عصبانیش نکن. بهش بگو قال قضیه کنده بشه.
-یاسر عصبانی نمیشه. اون خیلی خستگی ناپذیر و با حوصلهاس. حتم دارم پیدام میکنه.
-آخه چطوری؟
-حالا دیگه. چه خبر از تهران. تعریف کن.
-میخوای چه خبر باشه؟ دود و ترافیک و آلودگی.
-دیگه پیش مادرشوهرم نرفتی؟
-نه دیگه. آخه ماموریتی نداشتم خانوم.
-ماموریت. هه. راست میگی. جاسوس عزیز من. اسپای وومن! Spy woman
-خب حالا. نمیخواد کارنامه طلاییمو به روم بیاری. خیلی خوشم میاد از این کارا تو هم هی رو دوشم بذار.
-قربون خواهر غرغروم بشم.
داشتم با الهه حرف میزدم و اختلاط میکردیم. از برنامههای عیدش میگفت. سفری که میخواست برود. حرف و حرف. دلم لک زده بود برای چند کلمه حرف دوستانه. داشتیم اختلاط میکردم که هشدار ایمیلم روشن شد. یاسر انگار کارم داشت. از الهه خداحافظی کردم و نامه را باز.
-سلام بی وفا. امشب چطوری خانوم؟
-سلام مرد مهربونم. بهترم.
-بهتری؟ مگه چیزیت شده بود؟
حس آدمی را داشتم که سری ترین اطلاعات یک مرکز را لو داده باشد.
-نه نه. منظورم حال روحیم بود.
دوست داشتم بی هوا من را ببیند و با دیدن شکم قلنبهام غافلگیر شود.
-خداروشکر. ترسیدم. دستمم بهت نمیرسه، حالت بد باشه ببرمت دکتر آخه وروجک من!
-خب. چه خبر؟ تونستی پیدام کنی.
شکلک خنده ای برایش فرستادم و منتظر شدم.
-آدرس بدی بهم دادی ولی منو که میشناسی. خیلی حوصله دارم تو این کارها.
شکلک مرد عینکی مصمم.
-آره. چون میشناسمت این کار رو کردم.
-دلت میاد با من این کار رو بکنی؟ من که از گل بهترم، من که تاج رو سرم، دلت میاد منو اذیت کنی؟
خندهام گرفت. شده بود همان یاسر کوچولوی خودم. چقدر حرف زدن با من آرامش کرده بود.
-آره. میاد.
-راستی، فردا شب چهارشنبه سوریه، هرجای مشهد که هستی لطفا بیرون نیا. باشه حنایی؟
-خبری نیست که. فکر کردی اینجام تهرانه نارنجک دستی بندازن وسط کوچه؟
-باشه حالا. احتیاط کن. نمیخوام یه مو از سر گلم کم بشه. وای حنانه. چرا نمیگی کجایی؟ دلم لک زده برات.
خوب پیش رفته بودم. یاسر نبود من را با همه وجودش درک کرده بود. دلش واقعا برایم تنگ شده بود. به هدفم رسیده بودم. دیگر یاسر شش ماه پیش نبود.
-نه. بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن.
-بچه شدی؟ شعر عمو پورنگ میخونی.
-آره.
بازی قایم موشک. قایم میشم یه گوشه
بگرد و پیدام بکن. اینجوری خوشحالم کن
اشکهایم بودند که از دوطرف صورتم شروع به پایین آمدن کردند. همیشه با رعنا این شعر را میخواندیم و بازی میکردیم. برای یاسر شکلک گریه فرستادم. او هم برایم شکلک گریه فرستاد. یاد رعنا افتاده بودیم. جایش خالی بود تا ببیند یک جا هم خواهر دارد هم برادر.
خداحافظی کردم و اتصال را قطع. یاد رعنا تلخم کرد. یاد دختری که میتوانست الان باشد و با شیرین زبانی این شعر را برایم بخواند. فیلمش را گذاشتم و با لذت مشغول نگاه کردنش شدم.
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
نور آفتاب از لایههای نازک ابر عبور میکند..
خودش را هرطور شده به همهی دنیا میرساند..
گرمایش را بی منت به همه هدیه میکند..
با محبت و سخاوت است..
وقتی بزرگ و با گذشت باشم، همه را میبخشم..
قلب من جای نفرت و کینه از دیگران نیست..
سلام و درود
روزتون خوش🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_90
شب از نیمه گذشته بود. داشتم برای خواب آماده میشدم. خبری از نور ماشینها نبود. انگار دوباره سر کوچه حفاری بود. آنقدر خسته بودم که به سرگرمی نیاز نداشتم. خوابیدم و خوابم برد.
صبح آخرین سهشنبه سال، آخرین سهشنبه اسفند و برنامه هرساله همه بچه ها و بزرگترها بود؛ شب چهارشنبه سوری! خیالم راحت بود که صبح خبری نیست. چادرم را سرم کردم و از مسافرخانه زدم بیرون. داشتم میرفتم آن طرف خیابان تاکسی بگیرم. باید احتیاط میکردم. آرام به سمت دیگر خیابان رفتم و منتظر تاکسی شدم.
در حال لذت بردن از هوای خوب شهر بودم که با دیدن یاسر که داشت به این سمت خیابان میآمد، قلبم ایستاد. باید چهکار میکردم؟ حرکت کردم سمت پیاده رو و قدم زنان به راهم ادامه دادم. نمیدانستم سوار شده یا نه. نمیتوانستم برگردم نگاهش کنم. پس پیاده تا رستوران رفتم!
دل و کمرم حسابی دردگرفته بود. رسیدم به رستوران و روی اولین صندلی نشستم. فرشته خانم با نگرانی سمتم آمد و جویای حالم شد. من هم نفسم بالا نمیآمد و فقط داشتم هوا میبلعیدم.
-خو، خوبم. پی، پیاده اومدم.
-مادر پیاده با این وضع آخه؟
-هواخیلی خوب بود. گفتم پیاده بیایم!
و چه ناشیانه داشتم از زیر جواب دادن در میرفتم.
-باشه مادر. برو یه آبی به دست و صورتت بزن. الان میان مشتریها.
حاضر و آماده شده بودم و پشت میزم نشسته بودم. یکی یکی صورتحسابها را انجام میدادم و سرم به کارم گرم بود. تا دو روز دیگر باید از این میز و این آدمها خداحافظی میکردم. غمی در دلم نشست. من دلم تنگ میشد برای همهشان.خیلی..
آن شب شیدا مثل بادیگار راه افتاد دنبالم. مرتب این طرف و آن طرف را نگاه میکرد که مبادا اتفاقی برای من بیفتد. ترقهای خیلی دورتر از ما به صدا درآمد. شیدا محکم بغلم کرد ولی فقط میتوانست نصفی از بدنم را بپوشاند.
-شیدا. میگم یه بار محافظ این طرفم باش، یه بار اون طرف. تو که اصن نمیتونی کامل منو پوشش بدی!
خندهمان گرفته بود. برای اولین تاکسی دست تکان داد و سوار شدیم.
-دیگه با کیوان حرف نزدی؟
-چرا. یه سری شرط براش گذاشتم. گفت نشنیده قبوله.
-شیدا دوسِت داره واقعا. باورش کن.
-میدونم. شده عین اون روزای اول که تو راه مدرسه جلومو میگرفت.
-چه جالب..خوشبخت بشی!
آنقدر خوشبخت بشی را از ته دل و از عمق وجودم گفته بودم که ناخواسته قطره اشکی از گوشه چشمم چکیده بود و شیدا بغلم کرده بود و برایم آرزوی سلامتی کرده بود.
-شیدا من دلم برای رستوران و آدماش تنگ میشه حسابی.
-غصه نخور. بهت سر میزنیم.
رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم. وارد مسافرخانه شدم و تاکسی گازش را گرفت و رفت.
دلم غصه ریزی داشت. یادم افتاد ماهی نخریدم. میخواستم برگردم که یاد هشدارهای یاسر افتادم. نه اینبار دیگر قول داده بودم بلایی سر امانتیهایش نیاید. رفتم به اتاقم و قول دادم فردا حتما ماهی بخرم.
داشتم چادرم را درمیآوردم که الهه پیامک داد.
-سلام. کجایی دختر؟ مادرشوهرت بهم زنگ زد. گفت یاسر حنانه رو پیدا کرده. حالا پیدا شدی یا نه؟
-سلام. نه هنوز. تو غیبتم.
-دلبر دلربا. از پرده درا. تموم کن دیگه بابا. دو روز دیگه عیده آخه دخترهی قلمبه.
طوری قلنبه را گفت که باورم شد به او گفتهام که دوقلو باردارم. ولی نگفته بودم هنوز.
-باشه عزیزم. من خستم میخوام استراحت کنم.
-ببخشید بانوی پاکدامن. برید استراحت کنید. شب عالی پر تپش!
خندیدم و مشغول درآوردن لباسهایم شدم. فردا شب شب آخر بود. هنوز مردد بودم به یاسر بگویم یا نه. نه تا فردا شب صبر میکردم. هیجانش هم بیشتر بود.
برایم پیام فرستاده بود.
-گلی گم کردهام میجویم او را. سلام گل قشنگم. بیداری؟
-سلام باغبون زرنگم. بله.
-چه خبر عزیزم. امروز که بیرون نرفتی؟
-چرا رفتم یه کاری داشتم.
-الان خوبی. دست و پات سرجاشه؟ قطع عضو نشدی؟
خندهام گرفته بود از اینهمه شوخیاش.
-نه آقا. خوبم. شکر.
-مراقب حنانه من باشیها. سال دادم، سالم تحویل میگیرم.
پرت شدم به هشت سال پیش. وقتی شب عقد، پدرم با یاسر قرار گذاشت که حسابی مراقبم باشد. خودم را از دل تاریخ بیرون کشیدم. الان وقتش نبود.
-مراقبم. حنانه شما رو با دو تا آپشن جدید تحویلتون میدم.
-چی؟ مگه چه کار کردی؟ نکنه آپشنهای جدیدت دو تا گونهان؟ گونه کاشتی بلا؟
از اینهمه بامزهگیاش دلم را گرفته بودم و قاه قاه میخندیدم.
-نه بابا. حالا ببینی میفهمی.
-کی ببینمت؟ کجا ببینمت؟ از دوریت دق کردم دیگه.
-صبور باش. دیدار نزدیکه خدا بخواد.
-دوسِت دارم حنا. خیلی. خیلی بی معرفت.
به او نگفتم من هم همینطور. فقط گفتم شب بخیر و اتصال را قطع کردم. یاسر دوباره از ته دل عاشقم شده بود!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁