🌿🌷🌿
🌷
⭕️روایت فرزند #شهیده_کرباسی
از آنچه که در روز ترور گذشت
⭕️بعد از ویدئوی تعقیب خودرو
#خانم_کرباسی و #همسرش
توسط پهپاد، اولین سؤالی که
در ذهنم نشست این بود که
شهید و شهیده کجا میرفتند؟!
مسیرشان به کجا ختم میشد
که ناتمام ماند؟!
⭕️سؤالم را از #مهتدی
پسر ۱۴ ساله این خانواده
میپرسم و او با کلمات فارسی
شمرده شمرده که با لهجه لبنانی
عجین شده است
جوابم را میدهد:
« ۲۰ روزی میشد که ما خانهمان
را در بیروت ترک کرده بودیم
و در یکی از هتلهای جونیه
زندگی میکردیم.
یک اتاق دو خوابه که خانواده
۷ نفرهٔ ما و خانواده پدریام
در آن میماندیم.
پدرم طبق معمول آن روز
نماز صبحش را خواند،
قهوهاش را با مادر خورد
و برای رفتن به سرکار آماده شد،
مادرم هم همراهشان رفت
تا سری به خانه بزند و لباسهای
ما را بشوید.
تقریباً ۱ ساعت بعد از آن که
از خانه رفتند شهید شدند.»
#شادی_روح_مطهرشان_صلوات
🌷
🌿🌷🌿
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_48
◉๏༺♥️༻๏◉
همگی در شوک فرو رفته بودیم. حتی مینا و مریم هم دیگر نمیخندیدند. ساجده که قیافههای دمغ و داغانمان را دید خودش هم سکوت کرد. جمع مورچهایمان ولو شد. مینا به حرف آمد:
-خب ساجده بگو نه. زور که نیست.
سمانه که تا آن لحظه ساکت مانده بود دهان باز کرد. اصلا این دختر هیچ وقت جز به حد خیلی خیلی ضروری حرف نمیزد. آنقدر تودار بود و خوددار، که کلی حرصم میگرفت. حالا اما موضوع مهمی پیش آمده بود:
-من پسره رو میشناسم. پسر خانوم عزیزی رو. به از محسن شما و سعید ما نباشه، خیلی آقاست. مهندسه. فکر کنم بیست و شش یا بیست و هفت سالش باشه. تو یه شرکت کار میکنه. وضعش بد نیست.
همگی به سمت سمانه برگشتیم. تعجبمان را که دید سرش را پایین انداخت. با گوشهی روسری سیاهش ور رفت. صورت گردش وقتی خمش میکرد با نمک میشد. ساجده به حرف آمد:
-ورپریده تو از کجا میدونی؟
سمانه نفس عمیقی کشید. این دختر همسن من و مریم بود ولی آرامش و متانتش خیلی زیاد بود.
-تو رفته بودی حمام ساجده، من هم تو اتاق بودم. مامان داشت با تلفن حرف میزد. اینها رو بلند بلند به خاله روحی داشت میگفت. خیلی هم ذوق داشت. بعدش هم گفت که حتما میخواد تو رو راضی کنه. من دلم گرفت ساجده برات. آخه پس تو چی؟ نظرت؟ ملاکهات.
ساجده کمی رنگ به رنگ شد. انگار که گونههایش هم قرمز شده بودند:
-الان میگی سمانه؟ به تو هم میگن خواهر؟
سمانه سرش را پایین انداخت. دوباره سکوت حاکم شد. مینا از آن طرف رو به ساجده کرد:
-ول کن ساجده. گیرم بهت میگفت. میخواستی چه کار کنی؟
ساجده نفسش را محکم بیرون داد.
-هیچی. کاری نمیتونستم بکنم.
سمانه بقیهی حرفش را هم زد:
-به خاله روحی میگفت من آرزوم بود این خانوم عزیزی برای ساجده یا سمانه پا پیش بذاره.
مریم از آن طرف وسط حرفش پرید:
-دیگه پسر نداره؟
مینا خندید:
-چیه نکنه میخوای با ساجده جاری بشی؟
مریم ریسه رفت:
-نه بابا. نگران سرنوشت سمانهام. میخوام بدونم اینم نده به اون یکی پسرش.
ساجده دمغ گفت:
-نه بابا. همین سونا و آرشن.
مریم چشمک زد:
-پس اسم داماد آرشه؟
ساجده سرش را تکان داد.
-بله. همچین آرش جان، آرش جان میگفت انگار بقیهی پسرهای مردم از زیر بوته سبز شدن.
همگی از خنده منفجر شدیم دوباره. کمکم مادرم صدایمان کرد. باید سفره میانداختیم و وسایل پذیرایی را داخلش میچیدیم. مینا رو به بقیه کرد:
-بچهها فعلا چیزی نگین تا یه فکر اساسی بکنیم.
مریم بشکنی زد و گفت:
-باید خاله آذر رو بفرستیم جلو. اون هم منطقیه هم مهربون. تازه حال ما رو هم خوب درک میکنه.
مادرم فرشته بود. فرشتهای که ظاهر زمینی پیدا کرده بود. عاشقش بودم. ساجده جواب داد:
-مامانم بفهمه کفری میشه. نه این راهش نیست.
مهسا هم سکوتش را شکست:
-ببین ساجده، اصلا شاید پسره تو رو نپسنده. مادرش خوشش اومده دلیل نمیشه اونم خوشش بیاد. ها؟
مینا دست زد:
-راست میگه ساجده. فکر و خیال نکن. من مطمئنم اونم راضی نیست.
ساجده کمی خودش را گرفت:
-خیلی هم دلش بخواد. چی کم دارم من؟
مینا پشت کمر ساجده زد:
-ناقلا پس تو هم بدت نمیاد شوهر کنیها!
ساجده از جایش بلند شد:
-شوهر کردن خوبه ولی وقتی که واسه آدم تعیین تکلیف نکنن. الان زمونه عوض شده. مگه مامان من میخواد با آرش زندگی کنه که خودش نظر میده؟
بعد هم چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-پاشید بیاید دیره.
مینا هم دنبالش راه افتاد. مریم و مهسا رفتند. من اما هنوز نشسته بودم. مریم به پشت سرش برگشت:
-مهلا نمیای؟
با کرختی از جایم بلند شدم. سمت بقیه رفتم. با مریم سفره را پهن کردیم. بعد هم بشقابهای پر از غذا را یکییکی داخل فرستادیم. از مقابل سونا و مادرش رد شدیم. حس خوبی به سونا نداشتم. انگار چیزی از درون آزارم میداد. او که خوب و متین بود پس من چرا اینطور بودم؟ انگار به همه کس و همه چیز بدبین شده بودم.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
حرف ناشناس کانال⬇️
https://harfeto.timefriend.net/16853051107302
گروه نقد و نظر⬇️
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
🌤
🪟
🪟تاب آوردم
🪴 شب دلتنگی ام را تا سحر
🪟تا تو را از نو ببینم
🪴صبح زیبایت بخیر
🌤
🪟🪴
🏴إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ🏴
🚩سید هاشم صفیالدین، رئیس شورای اجرایی حزبالله که پس از ترور سید حسن نصرالله، گمان میرفت که جانشین او باشد، در کنار حسین علی حزیمه، رئیس بخش اطلاعات حزب الله به شهادت رسید
📎 #سید_حسن_نصرالله
📎 #حزب_الله_لبنان
📎 #شهید_صفی_الدین
@banketolidat
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_49
◉๏༺♥️༻๏◉
#49
بشقابهای غذای خورده شده، یکی یکی سمت آشپزخانه برمیگشتند. من و مهسا آنها را از غذای اضافه پاک میکردیم و داخل لگن بزرگ قرمزی میگذاشتیم. مینا و مریم و بقیه هم وسایل داخل سفره را جمع میکردند و داخل آشپزخانه میفرستادند. وقتی کار جمعآوری سفره تمام شد در آشپزخانه را بستیم. دور لگنها چهارپایههای کوچک قرار دادیم و نشستیم. من و مریم کفمال میکردیم. مهسا و مینا هم آب میکشیدند. ساجده و سمانه هم ظرفها را جابهجا میکردند. مادرم هم مشغول ریختن چای بود. دور لگنها با هم مشغول حرف زده شده بودیم تا خستگی از یادمان برود. همان لحظه ساجده به حرف آمد:
-راستی دخترها مامانم قرار خواستگاری رو هم گذاشت. آخر همین هفته. کنارش که نشسته بودم به خانوم عزیزی میگفت قدم سر چشممون بذارین. خوشحال میشیم. منم هی نگاه میکردم و حرص میخوردم. ولی کاری نمیتونستم بکنم.
ناباور به ساجده نگاه میکردیم. او هم خودش یک آدم متعجب را میمانست که در تالابی عمیق گیر افتاده است.
-حالا اونجوری نگام نکنین. یه کاریش میکنم.
ناگهان گفتم:
-بابات میدونه؟ اون اجازه میده؟
-نمیدونم مهلا. ولی خب زورش به مامانم نمیرسه.
شانههایم را بالا انداختم. مشغول شدم. تند و سریع کار میکردیم. حرفهای ساجده هم حسابی حالمان را به هم ریخته بود. در آن گروه چندنفره که سالها از دوستیمان میگذشت ساجده اولین نفری بود که داشت مراسم خواستگاری را تجربه میکرد. مینا که میدید جمعمان کسل است با خنده رو به ساجده گفت:
-ببین ساجی، وقتی آرش نشست جلوت خودت رو بزن به مریضی. من میگم یه کم از این کفهای مصنوعی بخر بریز گوشه لپت. وقتی دیدیش تف کن بیرون رو کتش. خودشون در میرن. فکر میکنن درد بی درمون داری!
وسط آشپزخانه از خنده ریسه رفتیم. ساجده خودش داشت از خنده غش میکرد. از آن طرف مهسا گفت:
-نه بابا این روشها قدیمی شده مینا، باید یه کار دیگه بکنه. ببین تو جیب کتش از این مار پلاستیکیها بنداز. اونوقت دستش رو که کرد تو کتش و درآورد تو جیغ بزن از اتاق فرار کن. بگو این میخواست من رو بترسونه. این آدم خله!
مریم خندید:
-نه بابا، مهسا این چه کاریه. باید با زبون بزنه طرفو زمین. این کارها مال آدمهای ترسوئه. ببین ساجده، قشنگ و منطقی تو چشمهاش نگاه کن بگو ازت خوشم نمیاد. تو آدمه من نیستی.
دوباره همه از خنده ریسه رفتیم. ساجده تند ظرفها را جابهجا میکرد و میخندید. هنوز هم چادرش را به کمرش بسته بود. سمانه که تمام مدت داشتد در سکوت ظرفها را مرتب میکرد رو به ساجده کرد:
-من فهمیدم از چی بدشون میاد. مامانش خیلی هم روی این تاکید داشت. اینها خیلی از عروس چاق بدشون میاد. یک هفته وقت داری چاق بشی ساجده!
ساجده با آن کمر باریک و آن قد دیلاقش چطور میخواست یک هفتهای چاق شود؟ به این نتیجه رسیدم که سمانه ساکت بماند بهتر است! صدای خندهمان بالا رفته بود. مادرم وارد آشپزخانه شد و روی گونهاش کوبید:
-زشته دخترها. یه کم آرومتر. صداتون وسط مراسمه.
چشمی گفتیم و ساکت شدیم. ظرفها دیگر داشتند تمام میشدند. ساجده و سمانه آمدند و دور تشتها کنارمان نشستند. ساجده دستش را زیر چانهاش زد:
-نه اینها فایده نداره. باید فکر اساسی بکنم. باید یه جور دیگه منصرفش کنم.
مهسا نفس عمیقی کشید:
-اصلا شاید خوشت بیاد ازش. تو که هنوز درست و حسابی ندیدیش. شاید آدم بدی نباشه.
ساجده سرش را بالا داد. نمیدانم در فکرش چه میگذشت که آنقدر دمغ شده بود. با اینکه آرش را ندیده بودم اما از تعریفهای سمانه و مادر آرش کنار سفره فهمیدم که آدم با عرضهای است. فهمیدم که جربزه دارد.
مراسم تمام شده بود. وسیلههایمان را برداشتیم. میخواستیم از در خارج شویم. دوباره نگاهم سمت عطری خانم و خانم عزیزی کشیده شد. یعنی ملاکهای عطری خانم چه بود؟ اصلا خود خانم عزیزی که میگفت عروسش باید لاغر باشد چطور به دختر خودش سونا، نگاه نمیکرد؟ دختر خودش قد متوسط و حتی کوتاهی داشت. تازه از من خیلی تپلتر هم بود.
-مهلا چرا وایسادی بجنب دختر.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
به مهسا نگاه کردم. عرض خیابان را سریع طی کرد و سمت ماشین پدرم رفت. من هم عرض خیابان را طی کردم. سرم پایین بود و به اتفاقات آنشب فکر میکردم. خواستم سوار شوم که سعید را دیدم. به دو سمت ماشین پدرم آمد. من هم هول برم داشت. یک نگاهم داخل ماشین بود و نگاه دیگرم به خیابان. به سرعت خودش را به پدرم رساند. من هنوز بین نشستن و ایستادن گیر کرده بودم. دست آخر مهسا گوشهی مانتویم را کشید و من را داخل ماشین برد. سعی کردم بفهمم بیرون چه میگذرد ولی بی فایده بود. چند لحظهای گذشت. پدرم سوار شد. سعید رفته بود.
.
رمان «کوچه پشتی» کامله داخل وی آی پی
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower