🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_62
◉๏༺💍༻๏◉
روز مهمانی بهرام کمی زودتر به خانه آمده و دوش گرفته بود. کت و شلوار و کراوات خیلی زیبایی را برای آن شبش در نظر گرفته بود. وقتی حاضر شد عطر همیشگیاش را زد و از اتاق بیرون آمد. سارا خیلی وقت بود که حاضر نشسته بود. با دیدن بهرام قند در دلش آب شد. بهرام خیلی خوش تیپ بود. انگار همه لباسهای عالم به قامت بلند و مردانهاش خوش مینشستند. ولی حیف که معاشرت اجتماعیاش ضعیف بود. حیف که خوب حرف نمیزد. حیف که...سارا افکارش را پس زد و بلند شد.
-بریم؟
-بریم دیگه. پَ برگردیم؟
بهرام این را گفت و خندهکنان به سمت حیاط رفت. سارا حرصش درآمده بود. حس میکرد بهرام مسخرهاش کرده. با هم سوار شدند و از خانه خارج گشتند.
-اوه. حالا باید تا ته تهران گاز بدم!
سارا دوباره برزخی شده بود. با خودش گفت″خب میخواستی بیایی از بالای شهر زن بگیری! من هم کشته مردهات نبودم. اگر اصرار خانواده نبود یک ثانیه هم تحملت نمیکردم. فقط پول داری بنده خدا!″ غر غرهایش را که کرد آرام جواب بهرام را داد.
-میدونم خستهای. ولی خب دعوتمون کردن. زشته.
-آره بابا. به شما زنها باشه هی مهمونی میدید. هی مهمونی میگیرید. فکر خستگی مردهای بدبخت که نیستید!
سارا دیگر چیزی نگفت. انگار هرحرفی میزد، باز هم بهرام راضی نمی شد. ترجیح داد اعصابش را برای مهمانی خانه خاله اکرم، آرام نگه دارد.
بعد از یک ساعت به خانه خاله اکرم رسیدند. از ماشین پیاده شدند.
-یه جای پارکم پیدا نمیشه که.
-خب کوچهها کوچیکن. عیب نداره. دورتر بذار راه میریم.
-باشه. پس اینجا پیاده شو، من میرم جلوتر ماشینو میذارم.
سارا از اینکه مجبور نبود از سر کوچه تا ته کوچه بیاید، گل از گلش شکفت. پیاده شد و کنار در آهنی و قهوهای خانه خاله اکرم ایستاد. بعد از چند دقیقه قامت بهرام از انتهای کوچه نمایان شد. انگار ماشین را جای خیلی دوری پارک کرده بود.
-نمیدونی ماشینو کجا گذاشتم. یه چندکیلومتری باید پیاده روی کنیم.
خندهای کرد. سارا هم خندید. یک وقتهایی بهرام بامزه میشد. فقط یک وقتهایی!
-باشه. زنگ رو بزنم.
-آره دیگه. میخوای من بزنم؟ خب بزن دیگه سارا.
-گفتم شاید آماده نباشی.
-آهان آینهاتو بده بهرام خوشگله رو نگاه کنم یه بار دیگه.
سارا از این همه خودشیفتگی کودکانه بهرام خندهاش گرفته بود.
-بیا.
-به به. موهارو داری؟
صدای بفرمایین که از آیفون پخش شد،در صدایی داد. تازه عروس و داماد وارد خانه شدند.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
جرمی ندارم بیش از این
کز دل هوا دارم تو را. . .!
#مولانا
🌹🍃
#وارن_بافت می گه
«شادترین مردم کسانی نیستند که لزوما بهترین چیزها را داشته باشند، بلکه افرادی هستند که قدر امکاناتی را که دارند می دانند.»
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_65
◉๏༺💍༻๏◉
بهرام قیافهاش را کج و معوج می کرد. دنبال سارا راه افتاده بود. داخل خانه خاله اکرم خواهرهای سارا بودند که انتظارشان را میکشیدند. مادر بزرگ بالای مجلس نشسته بود. خاله اکرم و منوچهر شوهرش به استقبالشان آمدند. بعد از روبوسی و تعارفات معمول، بهرام و سارا در بالای اتاق کنار مادربزرگ جای گرفتند.
-چه خونه قدیمی.
-خب۳۰ساله خاله اینجاست.
بهرام سوت کشید:
-اوه. من نهایت پنج شش سال بتونم یه جا بمونم! بعدش خونمو باید عوض کنم دلم میپکه!
-وا بهرام. چرا هی خونه عوض کنیم؟
بهرام دیگر حرفی نزد. رویش را به سمت صفدر کرد و مشغول گپ و گفت شد. خاله اکرم حسابی تدارک دیده بود و سنگ تمام گذاشته بود. چند نوع میوه و شیرینی خریده بود. سه مدل غذا پخته بود. پذیرایی خوبی از مهمانهایش به عمل آورده بود.
بعد از شام نوبت به دادن کادوی خاله اکرم رسید.
-بفرما سارا جان. قابلت رو نداره.
سارا که از همه جا بی خبر بود بلند شد و کادو را گرفت. درش را باز کرد. یک تکه پارچه لباسی ساده در آن بود. سارا که حرصش درآمده بود چیزی نگفت و سرجایش نشست.
-خب خاله جون. تعریف کن. راضی هستی از زندگیت؟
به او چه ربطی داشت که این سوال را میپرسید؟ سارا نگاهش به مادر افتاد. در چشمانش التماس موج میزد که حرفی نزند. مراعات حال مادر را کرد و دنبال پاسخ خوبی در ذهنش گشت.
-بله. کنار بهرام جان همه چیز عالیه.
چه دروغ ظریفی گفته بود. هیچ چیز عالی نبود. فقط سعی میکرد عالی به نظر برسد.
-شکر خدا. بهرام هم نعمت خدا بود افتاد تو دامنت. قدرش رو بدون.
سارا کفری شد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
-بهرام از خداش بود که با من ازدواج کنه. من جوابم منفی بود ولی بخاطر اصرارهای بهرام و حرفهای بعضی آدمها، نظرم عوض شد. بهرام هم همیشه میگه شانس آورده که منو گرفته.
سکوت جمع نشان از لذتشان برای دیدن ادامه این مبارزه لفظی بین اکرم و سارا بود.
-خب شکر خدا که هر دو راضی هستین.
سارا راضی نبود. خیلی هم عصبانی بود. خیلی هم گرفته بود. خیلی هم دمغ بود. این زندگی، زندگی مورد علاقهاش نبود.
-بله. راضی هستیم. راضی هم میمونیم که دشمن شاد نشیم یه وقت.
آن قدر با غیظ و حرص این جمله را گفت که اکرم جا خورد.
-الهی آمین خاله. کور بشه چشم حسوداتون.
-ایشالا. من هرشب دعا میکنم که کوریشونو ببینم.
بغضش گرفت و نتوانست ادامه بدهد. مسبب همه بدبختیهایش همان زنی بود که جلویش نشسته بود و حالا داشت برای سارا دعای خیر میکرد به گمان خودش! بهرام که از این دوئل بی سر و ته خسته شده بود به سارا گفت که دیر است و باید بروند. سارا از جایش بلند شد. کادو را هم برداشت.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_64
◉๏༺💍༻๏◉
بهرام رو به سارا کرد:
-چی میگه این خالهات. قضیه حسود چیه؟
-هیچی. حرفهای خاله زنکی.
بهرام شانههایش را به معنای چه میدانم بالا انداخت. از درخانه خارج شدند. سارا کادوی خالهاش را همانجا داخل سطل زباله جلوی در خانهشان، جوری که او ببیند، انداخت و رفت. شوهرش میتوانست یک شبه برایش ده طاقه از آن پارچه را بخرد. خاله خودش را مسخره کرده بود!
داخل ماشین که نشستند، سارا سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. از اینکه جواب خالهاش را داده بود، دلش آرام گرفته بود. ولی حس تنفر و خشمی که از او و زنان دیگر فامیل در دلش بود، لحظه به لحظه بیشتر میشد. چقدر دلش میخواست با مریم یا ساغر حرف بزند. دلش کمی آغوش مهربان میخواست تا برای این همه نگون بختیاش، اشک بریزد.
تمام طول راه در سکوت گذشت. انگار بهرامی که خیلی از کار زنها سر در نمیآورد هم متوجه حال خراب سارا شده بود. وقتی به خانه رسیدند، شب از نیمه گذشته بود. سارا تن خستهاش را به سمت اتاق خوابشان کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد. نیاز مبرمی به یک لیوان آب خنک داشت. به سمت یخچال رفت و پارچ آب را برداشت. کمی داخل لیوان آب ریخت و نوشید. پشت میز نشست و خیره شد به بلورهای شفاف آب.
از خودش بدش آمد. از کی اینقدر وقیح شده بود؟ از کی اینقدر رک و راست کسی را نفرین کرده بود؟ از کی اینقدر راحت جواب بزرگترش را میداد؟ از کی اینقدر کدر و عبوس شده بود؟
با خودش فکر میکرد و جرعه جرعه آبش را میخورد. به خودش دلداری میداد. هر آدمی یک جایی کم میآورد خب. هر آدمی یک ظرفیتی دارد. هر آدمی بالاخره یک جایی وا می.دهد.
از این سارای بیقید بدش میآمد. سارای شاداب و پر نشاط گذشته، همیشه آرزوی خوب داشت برای همه. سارای سال ۸۲ خیلی هم مهربان بود. حتی جواب متلکهای خاله و دخترانش را هم نمیداد. چون روحش لطیف و شاد بود. چون آنها نتوانسته بودند خستهاش کنند. حالا اما وضع فرق کرده بود. بد با سارا تا کرده بودند. دلش را خون کرده بودند. میدانست کارش اشتباه است اما حقی به خودش داد بخاطر حرفهایی که زده بود. سارای مهربان دیروز، سارای تلخ امروز شده بود.
بهرام سر کار رفته و سارا مشغول مرتب کردن خانه بود.ن میدانست چرا جمعهها هم بهرام سر کار میرود. انگار دلش دربند میخواست. از همان دربندهایی که بهرام ببردش و روی تختی بنشاندش و به زور جگر کباب شده در حلقش بریزد. به زور کتش را روی شانهاش بیندازد و نگذارد که سارا بلرزد. دلش بهرام ماههای اول را میخواست. انگار به سرش زده بود. دیوانه شده بود.
مسکنی از داخل یخچال برداشت و خورد. سرش دیوانهوار درد میکرد. کاش میتوانست پیش ساغر برود. فرهاد ماموریت بود دوباره، ساغر هم روزهای آخرش. تلفن را برداشت و گوشی بهرام را که میدانست همان نزدیکیهاست و خیلی دور نشده گرفت:
-بهرام جون میشه برگردی؟ آخه میخوام برم جایی. خونه ساغر. خب تو که دیر میای، من تنها میمونم خونه. باشه باشه دو دقیقهای حاضرم!
گوشی را گذاشت و به دو به سمت اتاق خواب رفت. لباسهایش را پوشید و چادر به سر کرد. کنار در خانه ایستاد. بهرام بعد از دو دقیقه کنار در بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
بسمربالمهدی..
بسم رب الحسین...
❏اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
❍یاایهاالعزیز🌱
❏صلی الله علیک یا اباعبدالله
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
سلام بر مهدى امّتها✋
سلام بر هدایت گر قلوب
سلام حضرت آرامش
هر کجا اسم شما را میبینم
هر کجا که نامتان به میان میآید
حال دل همه خوب میشود
چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان
در گوش زمین بپیچد ... !
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🤲
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌸💎🌸
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_65
◉๏༺💍༻๏◉
بهرام با نیشخند گفت:
-حالا چی شده یاد اون ساغر بلبل کردی؟
-هیچی. پا به ماهه، میخوام ببینمش!
بهرام دیگر سوالی نپرسید و سارا خیلی راضی بود از این وضع. دلش میخواست با ساغر حرف بزند. دلش میخواست سبک بشود.
رسیدند به مقصد. سارا سریع پیاده شد که با فریادهای بهرام به سمتش برگشت. دو سه عابری که رد میشدند متوجهشان شدند. انگار خجالت کشیدن روزی هر روز سارا بود!
-سارا. مگه با تو نیستم. ببین. زنگ زدم گوشیت سریع بیا بیرون. فهمیدی؟
سارا باشهای گفت و با ذوق به سمت خانه ساغر پرواز کرد. دلش برای دوست دوران مدرسهاش یک ذره شده بود. ساغر سنگ صبور آن روزهایش بود!
زنگ در خانه را فشار داد. ساغر سرحال بود که پشت گوشی بود.
-بله.
-منم.
-منم کیه؟
-منم همونیه که دلش لک زده برای آبجیش. منم همون بیچارهایه که در به در دنبال همدم میگرده. کیه ساراست!
-وای سارای قشنگم بیا بالا.
جیغی که ساغر پشت گوشی کشیده بود، نشاط را به روح پژمرده سارا برگردانده بود.
پلهها را دو تا یکی بالا رفت و پشت در خانه ساغر رسید. در را که باز کرد خودش را داخل خانه پرت کرد.
-سلام. مامان کپلی!
-سلام عروس گل گلی! خوبی؟
-ههِ. آره. بهتر از این نمیشه واقعا!
-چته سارا. حالت خوب نیست؟
-تو چی فکر میکنی؟
-بنظرم خیلی خوب نیستی. میتونم بگم افتضاحی!
هر دو دوست دست در دست هم انداختند و وارد پذیرایی شدند. ساغر به سمت آشپزخانه رفت تا برای دوست مهربانش شربت بیاورد.
-خب تعریف کن عروس چه کارا کردی تو این ده روزه؟
-هیچی. چه کار میکردم. خونه داری، شوهر داری.
-همچین کار کمی هم نیستا.
-ساغر به نظرت میتونم دوباره کنکور بدم؟
-آره. تو خیلی زرنگی. فقط. .
-فقط چی؟
-باید تهران بیفتی دیگه.
-میافتم.
سارا شربتش را برداشت و دو سه قلوپ از آن را خورد.
-چطوری؟
-میرم آزاد. شوهر پولدار به درد همین موقعها میخوره دیگه!
-آهان یادم نبود. آقا بهرام خر پول تشریف دارن.
هردو خندیدند و چند لحظهای به چشمان هم خیره شدند.
-سارا چشمهات غم داره. اتفاقی افتاده؟
سارا زبانش را گشود و همه اتفاقات قبل و بعد از خانه خاله اکرم را برای ساغر تعریف کرد.
-از خودم تعجب میکنم ساغر. من آدم بدی شدم نه؟
ساغر در حالیکه پوف میکرد گفت:
-چی بگم؟ شاید اگر منم جای تو بودم همون حرفا رو میزدم. بی کم و کاست.
چقدر سارا آرام شده بود. ساغر درکش میکرد و بخاطر حرفهایی که زده بود، مثل سارای توبیخ گر دورنش، توبیخش نمیکرد.
-بهرام چطوره؟ بهتر شده یا اخلاقش همونجوریه؟
-نه. همون شکلیه. مدلشه دیگه. چهکار کنم. اون یه مدله. من یه مدل. مدلامون فرق میکنه. ما آدم هم نبودیم. درسته بهرام خیلی دوستم داره ولی اصلا دلیل کافی واسه خوشبخت بودن نیست.
-میفهممت سارا. من و فرهاد که با عشق ازدواج کردیم، گاهی خیلی با هم اختلاف پیدا میکنیم و دعوای لفظی هم میکنیم حتی. چه برسه به شماها.
سارا شربتش را برداشت و کامل خورد. شیرینی مزه شربت با شیرینی حرفهای ساغر عجین شده بود و طعم جسم و روحش را شیرین کرده بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅خدا بخواد بخردت اینجوری میخره؛
عاقبت بخیری یعنی همین
شاهرخ کوکاکولا بادیگارد مهستی
📎 #عاقبت_بخیری
📎 #شهدا
@banketolidat