شبتون خوش و آروم
مراقب خودتون باشین
تا شنبه🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_81
داشتم فکر و خیال میکردم. همه چیز را بالا پایین کردم تا ببینم چه کار باید بکنم. در اتاق یاسر باز شد و رفت به اتاقش.
دراز کشیدم. کمرم حسابی درد گرفته بود. حس میکردم در حال خرد شدنند دیسکهایم! اینهمه جنب و جوش و استرس برای مامان حنانه گرد و قلنبه زیاد بود.
چشمم افتاد به نور لامپ ماشینها که روی دیوار افتاده بودند. اولی رد شد. یک مرد بود با یک چمدان. ماشین دوم رد شد یک زن بود که چادر سرش بود. ماشین سوم رد شد. یک قلب بزرگ بود.
مشغول نجوا با خدا شدم:
-خدایا من خیلی دلم براش تنگ شده ولی الان نمیتونم برم بیرون و بگم سلام یاسر جان من هشت ماهه اینجا بودم. به خونه موقتم خوش اومدی.
نه این راهش نبود. در فکر و خیال بودم که خوابم برد.
صدای ممتد در زدن باعث شد بلند بشوم و بروم بگویم آخر مردم آزار این چه طرز در زدن است؟ در را باز کردم و دیدم یاسر درحالیکه پشتش به من است ایستاده و با شنیدن صدای «چیه» من برگشت سمتم.
-خیلی بی معرفتی! اینجا بودی و بهم نمیگفتی؟ درست روبروم؟
-من. من. بذار توضیح بدم برات.
پشتش را کرد و رفت.
-وای یاسر صبر کن.
با شنیدن صدای اذان از جایم بلند شدم. خدای من! خواب دیده بودم. سرجایم نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
باید میرفتم دستشویی. ماه های آخر بود و نیاز مبرمم به دستشویی رفتن. چادرم را سرم کردم و آرام در را باز کردم. کسی در راهرو نبود. با خیال راحت به مسیرم ادامه دادم. به دستشویی رسیدم و نفس راحتی کشیدم.
وضو گرفته بودم و برگشته بودم و داشتم در اتاقم را باز میکردم که در اتاقش باز شد. خدای من. چهکار کنم؟خونسردیام را حفظ کردم و دعا دعا کردم به عادت همیشه، عینکش را به چشمش نزده باشد. مثل اینکه اصلا متوجه من نشده بود. رفت. خودم را پرت کردم داخل اتاق و در را بستم. انگار به خیر گذشته بود!
نمازم را خواندم و برگشتم به رخت خواب گرمم. یاد آن لحظه آنقدر شیرین بود که مرتب به آن فکر میکردم. وقتی که چند ثانیهای کنارش بودم. آنقدر انرژیاش قوی بود که همچنان سلولهای تنم در تکاپو بودند. من عاشقش بودم!
تا وقت رفتن به رستوران دیگر خوابم نبرد. جمعه ها روزهای بسیار شلوغ رستوران بودند. من داشتم روی تقویمم خط میکشیدم و حاضر برای رفتن به رستوران میشدم. آرام در را باز کردم. انگار خبری نبود. آهسته آهسته قدم برمیداشتم. به در خروجی مسافرخانه رسیده بودم و داشتم با غرور پایم را بیرون میگذاشتم که آقای زارعی از پشت صدایم کرد:
-خانم حاجی. یه لحظه تشریف میارین.
حنانه نگران درونم بیدار شد:
-نه. خدای من. چرا داد میزنی آخه زارعی. شاعر عاشق و دل خستم خوابیده. الان خوابش خراب میشه!
با حرص جوابش را دادم:
-بله.
-ببخشید میشه این حساب رو یه نگاهی بندازین.
با دلخوری به سمتش رفتم و مشغول نگاه کردن شدم. اشکال خیلی خیلی ریزی داشت. به او نشان دادم. از من تشکر کرد.
به حالت فرار از مسافرخانه بیرون زدم. تاکسی گرفتم و از محل جرم، گریختم. جرم پنهان کاری از یاسر!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_82
انقلابی که درونم در حال رخ دادن بود، در چهرهام کامل مشخص بود. پشت میزم نشسته و در حال گرفتن پول بودم. شیدا چندباری خواسته بود از من سوال کند ولی به لطف مشتری های همیشه در صحنه نتوانسته بود موفق بشود.
رستوران خلوت تر شده بود. رفته بودم چای ریخته بودم و داشتم میخوردم. همه خانمها مشغول استراحت بودند. به جمعشان اضافه شدم و نشستم پیششان.
-حنانه امروز یه چیزیت میشه ها!
شیدا بود که با نگاه کنجکاوش من را غافلگیر کرده بود.
-نه شیدا جون. خوبم. دیگه ماه های آخره و منم سنگین شدم. هر دقیقه یه رنگ و یه مدلی میشم.
-آره گوشای منم درازه!
خندید و انگشت های سبابهاش را کنار گوشش گذاشت. همه خندیدند. میخندیدم ولی دلم پیش مرد تنهای خسته ام بود.
شب شده بود. دیگر از سوز و سرما خبری نبود. مردم در رفت و آمد خریدهای عید بودند. فقط یک هفته مانده بود تا عید. حس و حال قشنگ سال نو، در بند بند وجودم پیچیده بود.
با احتیاط به مسافرخانه نزدیک شدم. کمی خرید کرده بودم که باعث میشد سرعتم کم بشود. فرشته خانم یک هفته زودتر عیدی و حقوقمان را داده بود تا بتوانیم خرید کنیم برای خودمان. میخواستم وقتی یاسر من را میبیند زیبا و شیک باشم. با این فکر دلم غنج رفت.
آرام وارد مسافرخانه شدم. همه جا تاریک بود. انگار برقها رفته بود. برای منی که مسیر اتاقم را حفظ بودم کار سختی نبود رسیدن به اتاقم. ریز ریز قدم بر میداشتم که به در و دیوار نخورم.
کلیدم را درآوردم و وارد قفل کردم. هرچه میچرخاندم باز نمیشد.
با خودم اختلاط کردم:
-ای بابا. چرا نمیشه.
داشتم با قفل و کلید کشتی میگرفتم که از پشت سر صدایی آمد:
-ببخشید خانوم اینجا اتاق منه.
حنانه خفته بیدار شد:
-ای وای. یاسره که...
یک لحظه خواستم بزنم به سیم آخر و برگردم به او بگویم سوپرایز! ولی نه. الان وقت جنگولک بازی نبود. ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اتاقم. در را که بستم، نفسم را بیرون دادم. انگار بخیر گذشته بود.
خریدهایم را چیدم روی تخت. نور موبایلم را روشن کردم و نشستم با لذت مشغول نگاه کردنشان شدم. مانتوی آبی روشن با روسری همرنگش. با خوشحالی رویشان دست کشییدم.
لب تاب را برداشتم. داشتم در آن تاریکی به عکسهای خودم و یاسر نگاه میکردم. چقدر خوش بودیم. دوباره دورهم جمع میشدیم. دوباره خانوادهمان تشکیل میشد.
دلم خواست چیزی بنویسم. انگشتانم روی دکمه های نرم صفحه کلید لبتاب حرکت میکردند و جمله هایی که از دلم بیرون میآمد را حک میکرد.
«قصه زندگیام از آنجا شروع شد که در سردترین روزهای سال چشمم به جهان گشوده شد. لبخندهای پدر و مادرم اولین تصاویر از دنیا را در صفحه به صفحه ذهنم نگاشتند. بزرگ و بزرگتر شدم. دنیا به من میخندید و من به دنیا میخندیدم. روزها و شبهایم را با بازی های کودکانه میگذراندم. آن روز که معلم کلاس اول اولین حرف را به من آموخت، وارد دنیای زیبایی شدم که هرچه بیشتر در آن غرق میشدم، کمتر به انتهای آن میرسیدم. دنیای شعر و ادب و قصه و داستان. دنیای سعدیها و حافظ ها. دنیای فردوسی ها و مولانا ها. دنیای لیلی ها و مجنون ها. دنیای بی انتهای اشکها و لبخندها. از آن روز تمام وجودم گره خورده بود با شعر و قصه. هرچه جلوتر میرفتم عطشم فروکش نمیکرد. من شاعری را انتخاب کردم. دنیای تو در توی واژه ها که پیچ و تابشان میدادم و حاصل کارم را به چشم میکشیدم. شاعر شدم و پیچ و تاب واژه ها، زندگی ام را پیچ و تاب داد. در هزارتوی حادثه ها، راهی سفری شدم که برایم تازگی داشت. درست مثل ورودم به دنیای واژه ها. من تنها شده بودم. دستی نبود که مرا هدایت کند. از پس پرده ها نوری آمد و وجود خسته ام را در برگرفت. خودم را در عمق رحمت و شفقتش رها کردم. همسایه امام غریب شدم!»
دکمه ارسال را زدم و منتظر شدم پیغام دلیوری بیاید. خدایا چه کار کرده بودم! با آیدی hanaبه ایمیل شخصی یاسر پیام داده بودم. پیام شارژ کم دوباره آمد روی صفحه. نمیدانستم چکار کنم. گیج و مات به لبتابم نگاه میکردم که صفحهاش خاموش شد. دوباره گند زده بودم!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
سلام و درود🌺
آخرین روز پاییزیون پر از مهر و عشق🍂🍁
عیدتون مبارک🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#قسمت_83
نشسته بودم در تاریکی و به خرابکاری بزرگی که کرده بودم فکر میکردم. فکر کردم. فکرکردم. بعد دیدم شاید اصلا بد هم نباشد. اول با او حرف بزنم. آمادهاش کنم، آنوقت روبرو بشویم. اصلا شاید آن پیام را جدی نگیرد. با این حرفها خودم را سرگرم میکردم که الهه زنگ زد.
-سلام حنانه. خوبی؟
-سلام الهه جان. نمیدونم. این روزا حالم همش در نوسانه.
-چی شد یاسر رو دیدی؟ آمادگی پیدا کردی بری دم اتاقش خواستگاری؟
غش غش میخندید و متوجه حال و اوضاعم نبود.
-نه بابا. تو هم وقت گیر آوردیا.
-باشه بابا. پس منو بی خبر نذار. خداحافظ.
گوشی را قطع کردم. نمیدانستم یاسر پیام را دیده یانه. دوباره انتظار. نه من دیگر طاقتش را نداشتم.
فردا شنبه بود و باید میرفتم دکه روزنامه فروشی. آخرین مجله ای بود که در آن سال میخریدم. همیشه بعد از سال نو دوهفته ای مجله تعطیل بود و چاپ نمیشد.
صبح شده بود و مشغول حاضر شدن بودم. برقها هم آمده بود و لبتاب شارژ شده بود. از شارژ بیرون کشیدم و نگاهی به صندوق دریافتم انداختم. فعلا که خبری نبود.
چادرم را سرم کردم و عازم رفتن شدم. در راه دکه روزنامه فروشی بودم و فکرم پیش ایمیلی که ناخواسته فرستاده بودم و شاید میتوانست راه ارتباطی با یاسر برایم باز کند. مجله را برداشتم و پولش را دادم. تاکسی گرفتم و با هزار امید به سمت رستوران حرکت کردم.
دیگر استرسی برای خواندن مجله نداشتم. یاسرم به مشهد آمده بود و همجوار من و امام رئوف شده بود. بیخ گوشم بود و خیالم از بودن وجود مهربانش راحت. نفسی از سر آسودگی کشیدم و مجله را باز کردم و مشغول خواندن شدم.
رستوران هر روز شلوغتر میشد. مسافران نوروزی بیشتر میشدند و من از اینهمه کار کلافه و خوشحال بودم. حس متضادی بود. خیالم از بابت قسطهای فرشته خانم راحت میشد. دلم میخواست هر روز کارش رونق بگیرد.
شیدا خسته نباشیدی نثارم کرد و بابت چند روزی که نتوانسته بود من را تا مسافرخانه همراهی کند عذرخواهی.
-نه شیدا جان. این چه حرفیه. با تاکسی میرم راحته. مشکلی نیست.
-خلاصه شرمندتم حنانه جان. میگم خیلی سنگین شدیا نه؟
-آره خب. فک کن دوتا بارداری رو یهویی بخوای طی کنی. سخته واقعا.
-سال تحویل کجایی؟
سال تحویل کجا بودم؟ چرا به آن فکر نکرده بودم. خب میتوانستم کنار یاسر روبروی پنجره فولاد باشم! بله همین کار را میکردم.
-میرم حرم. خیلی دوست دارم اون لحظه پیش امام رضا باشم.
-آره خیلی خوبه. من و مامان و بابا و شهاب هم احتمالا میریم اونجا. شاید دیدیم همو.
-حالا که چند روزی فعلا مونده. ببینم این فسقلیها میذارن یا نه؟
پشت میزم برگشتم و مشغول حساب کتابهایم شدم. میخواستم آن روز بروم دنبال خرید وسایل سفره هفت سین. دوست داشتم عیدم قشنگ باشد. من عیدیام را زودتر گرفته بودم. اصلا با عیدیام میخواستم سر سفره بنشینم. با یاسر!
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c🍁
🌹کیف پول و موبایل زیبا طرح مریم🌹
🔅چرم /طبیعی
🔅ابعاد :20*11
🔅خصوصیات:جای کارت، پول نقد، موبایل
🔅دست دوز (حکاکی با دست)برند چکامه
🔅قیمت فقط و فقط ۳۰۰ هزار تومان
آیدی جهت سفارش 👇
@Banoocake
لینک کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
و اینک غافلگیر شوید⬇️⬇️☺️☺️🌸🌸
به مناسبت میلاد حضرت زینب س🌹🌹🌹