eitaa logo
جبهه روایت قدس
172 دنبال‌کننده
166 عکس
35 ویدیو
0 فایل
جنگ جنگ روایت‌هاست، و در جبهه‌ی روایت قدس است که جنگ حقیقی شناخته می‌شود. این جبهه فراتر از جنگ و به وسعت تاریخ اثرگذار است. برای ارسال مطالب ارزشمندتان و ارتباط با ادمین کانال به آیدی زیر👇 مراجعه نمایید: @ghabehasht
مشاهده در ایتا
دانلود
32.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸 مجموعه روایت‌های مصور ندای قدس 🔺 فصل دوم، قسمت اول: بادِ زمان 🎞 نشانی فایل با کیفیت: https://aparat.com/v/ruyyu8v 🆔 @Jebhe_revayate_Quds 🆔 @ghabe_hasht
روضه روایت قدس_ جلسه دوم.mp3
30.36M
🇵🇸 صوت جلسه دوم «روضه روایت قدس» ▪️انه لجهاد نصر او استشهاد 🔸اکنون و آینده مقاومت در بستر حوادث، ما قبل و ما بعد طوفان الاقصی تا امروز 🔹 به همراه پرسش و پاسخ 🔺با حضور دکتر مجیدی 📆 جمعه ٢٧ مهرماه ١۴٠٣ 🕌 آستانه قاب هشت 🇵🇸 @Jebhe_revayate_Quds
🇵🇸 سلسله جلسات روایت قدس 🇵🇸 🔸بحث و گفت‌وگو پیرامون جریان مقاومت 📆 شنبه ١٢ آبان ماه ۱۴۰۳ ⏰ ساعت ١٨ 🕌 آستانه قاب هشت @Jebhe_revayate_Quds🇵🇸
🇵🇸 سلسله جلسات روایت قدس 🇵🇸 🔸بحث و گفت‌وگو پیرامون جریان مقاومت 🔹پخش قسمتی از مستند «وداع با اسلحه» 📆 شنبه ١٩ آبان ماه ۱۴۰۳ ⏰ ساعت ١٨ 🕌 آستانه قاب هشت @Jebhe_revayate_Quds🇵🇸
🇵🇸 سلسله جلسات روایت قدس 🇵🇸 🔸بحث و گفت‌وگو پیرامون جریان مقاومت 📆 شنبه ٢۶ آبان ماه ۱۴۰۳ ⏰ ساعت ١٨ 🕌 آستانه قاب هشت @Jebhe_revayate_Quds🇵🇸
🔥قفس غزه یکی از سوالات و پرسش هایی که زیاد با آن مواجه میشیم، وجود یک کلیپ یا مجموعه کلیپ هایی برای مرور سریع داستان فلسطین با زبان عامیانه است: در این کار مجموعه 80 دقیقه ای در 9 قسمت، داستان فلسطین را از ابتدا تا طوفان الاقصی با زبانی عامه فهم با خط سیر زمانی مرور کردیم: ✳️کارگردان:امیرحسین قلی زاده ✅متن: محسن فایضی 🔰با کلید بر روی عنوان ها فایل کم حجم را در همین سکو و با کلید بر لینک، کیفیت بهتر را در سایت میتوانید دانلود کنید: 1️⃣قسمت اول: فروپاشی عثمانی: آغاز درد فلسطین https://tn.ai/3174279 2️⃣قسمت دوم: چرا بریتانیا را پدر رژیم صیونیستی میدانند؟ https://tn.ai/3174961 3️⃣قسمت سوم: از یوم النکبت تا جنگ شش روزه https://tn.ai/3175401 4️⃣قسمت چهارم: از شوک جنگ ۶ روزه تا انتفاضه اول https://tn.ai/3176432 5️⃣قسمت پنجم: از پیمان اسلو تا انتفاضه ۲۰۰۰ https://tn.ai/3177142 6️⃣قسمت ششم: از انتفاضه مسجدالاقصی تا خروج اسرائیل از غزه https://tn.ai/3178826 7️⃣قسمت هفتم: از انتخابات تا محاصره نوارغزه https://tn.ai/3179483 8️⃣قسمت هشتم: تلاش برای حذف حماس در جنگ های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۴ https://tn.ai/3179935 9️⃣قسمت نهم و پایانی: نبرد برای مسجدالاقصی(سیف القدس ۲۰۲۱ و طوفان الاقصی ۲۰۲۳) https://tn.ai/3179764 در دیده شدن این‌کار همراه ما باشید❤️ @Thirdintifada
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۹ خبر فوری: سیدمرتضی آوینی، زنده است این، بار سوم بود که با علاء، قرار می‌گذاشتم. این‌بار می‌خواستیم درباره هنر در لبنان گپ بزنیم. علاء، حرفش را صریح می‌زند و اگرچه آدمِ دیدنِ خوبی‌هاست، وجه انتقادیِ نگاهش، به چشم می‌آید. علاء می‌گوید هنرِ اورجینال، توی لبنان، متاع کم‌یاب، بل‌که نایابی است. مثال می‌زند: ما معماری نداریم؛ معماریِ لبنان، معماریِ شامی است. مثال دیگر علاء، موسیقی است. می‌گوید لبنان در موسیقی، سبک ندارد. سبک و مکتب، به سادگی شکل نمی‌گیرد. علاء می‌گوید در لبنان، سه نفرند که می‌توانند روی استیج، زنده بخوانند. در سینما هم اوضاع همین‌طوری است. به خاطر همین، هنرِ لبنانی، توی پنجاه‌شصت‌روزِ سخت گذشته، خیلی به کار مردم نیامده. علاء می‌گوید ما به هنرمندی مثل سیدمرتضی آوینی نیاز داریم؛ اصلا به خودِ خود سیدمرتضی نیاز داریم. قصه‌ی سیدمرتضی، قصه‌ی عجیبی است. قصه‌ی متفکرِ عارفی که به قول علاء، به تصویر جنگ نگاه می‌کند و می‌گوید نه! این همه‌ی چیزی نیست که در این تصویر می‌شود دید. چه می‌کند؟ با تعبد و تامل و هم‌نشینی با اهل دانش و الخ، می‌گردد دنبال آن تصویر حقیقی، می‌کاود و پوسته را می‌تراشد و مغز را می‌یابد؛ و نتیجه؟ روایتی که به قول علا، به زبان آسمان نوشته شده، نه به زبان زمین. علا می‌گوید ما چند سال قبل به خودمان آمدیم که چرا آوینی را به عربی ترجمه نکردیم؟ خب، کسی باید باشد که روایت کند، نفخه‌ی الهیِ امام چطور جوان‌های شیفته‌ی روح‌الله را آواره‌ی بیابان‌های جنوب کرد؛ و حالا هم شیفتگانِ لبنانیِ روح‌الله، باید روایتِ فتحِ جدید را از زبان سیدمرتضی بشنوند. علا می‌گوید چند سال قبل، زندگی‌نامه سیدمرتضی را چاپ کردیم و فتح خون را و بخش‌هایی از گنجینه آسمان را. فقط کار سیدمرتضاست این جور سیر و سفرهای روحانی؛ و بسیار سفر باید تا پخته شود خامی‌، تا از آدمی‌زاد، "مرد" بسازد؛ رجال لاتلهیم تجاره و لا بیع عن ذکر الله... علاء کتابی را معرفی می‌کند که خلاصه‌ای از نوشته‌های سیدمرتضی‌ست: ان تحیا رجلا، مرد زندگی کن! علا می‌گوید عکس‌هایی از جنوب دیده که نشان می‌دهد مجاهدان، "ان تحیا رجلا" توی دستشان است؛ توی خط مقدم درگیری. علاء دارد یک سلسله کلیپِ روایت‌گری می‌سازد. می‌گوید توی استودیو، هدفون را می‌گذارم روی گوشم، که صدای سیدمرتضی بپیچد توی گوشم، که سعی کنم شبیه او حرف بزنم، که ادای سیدمرتضی را دربیاورم، که روحِ آوینی بیاید توی صدام. ما باید به ریسمان الهیِ روایت فتح چنگ بزنیم. علاء می‌گوید این، کار ساده‌ای نیست. آوردنِ بیش از پیشِ حکمت سیدمرتضی به لبنان کار ساده‌ای نیست. علاء پس‌زمینه کلیپ‌های روایت‌گری‌ش، موسیقیِ روایت فتح می‌گذارد. می‌گوید گوشِ هوشِ مخاطب باید با این موسیقی انس بگیرد برای روزی که بخواهیم، نسخه‌ی اورجینالِ مستندهای سیدمرتضی را در لبنان پخش کنیم. القصه؛ خبر این است: سیدمرتضی آوینی در لبنان زنده است. محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
19.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۹ خبر فوری: سیدمرتضی آوینی، زنده است @targap @ravina_i
🍉 🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۱ سحر کنار پنجره ایستاده بود و به منظره حیاط نگاه می‌کرد؛ صدا زد «مامان، مامان، داره بارون میاد.» مامان هم اومد پشت پنجره و در حالی که به آسمون نگاه می‌کرد گفت «خدا را شکر، انگار زمستون داره خودی نشون میده.» سحر: مامان، من برای شب چله روسری با تم یلدا می‌خوام! مامان: همون روسری که گل سرخ داره یلدایی دیگه! سحر: من یکی دیگه می‌خوام مامان: ای بابا چه دوره‌ای شده! همه چی تم داره، بی تم، یلداتون یلدا نمی‌شه! سحر در حالی که به سمت اتاق می‌رفت، گفت «مامان چقدر سخت می‌گیری!» مامان: برای شب چله می‌خوام کوکی خرمالو درست کنم، تازه خاله گفته همون دسری که پارسال با انار درست کرده بودی خیلی خوشمزه بود، دوباره برای امسال هم درست کن. سحر: پارسال چه آدم برفی جالبی با پفیلا تو سفره شب چله خونه مامان جون بود! کار کی بود؟ مامان: چطور نفهمیدی؟ دختر خالت، شیرین درست کرده بود، البته طرحش رو من دادم. سحر: برای چیدمان میز یلدای امسال طرحی نداری؟ مامان: یک سال هم شما دخترا طرح بدین. فقط دنبال این هستین که چه خورم صیف و چه پوشم شتا ؟ سحر: همین فروشگاه کنار عکاسی هنگامه چه چیدمان یلدایی خوشگلی برا فروش داره! مامان: چه حاضر آماده ، هزینه‌اش هم خوشگله. در همین حین گوشی مامان زنگ خورد. «الو، سلام، چطوری؟ خوبی؟ بچه‌ها خوبن؟ چی شده؟ چرا نگرانی؟ کی اینطور شد؟ حالا حالش چطوره؟ کدوم بیمارستان؟ من الان میام. چرا؟ خب من هم می‌خوام کنارش باشم، هرطوری شد زود خبرش رو به من بده، باشه، باشه، خداحافظ. سحر با نگرانی گفت «چی شده؟ چه خبره؟» مامان: خاله بود گفت که آقا جون حالش بد شده بردنش بیمارستان. سحر: چرا؟ برای چی؟ مامان: به خاطر آلودگی هوا، نفس کم آورده، قلبش گرفته، بردنش بیمارستان. من می‌خواستم برم ولی خاله گفت نیا، من پهلوش هستم ،حالش بهتره. مامان دمغ شد و با بی‌حوصلگی اومد نشست کنار بخاری و زمزمه کرد، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» و باران همچنان می‌بارید. 🖋 خانم بیک زاده 🇵🇸 @Jebhe_revayate_Quds
جبهه روایت قدس
🍉 🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۱ سحر کنار پنجره ایستاده بود و به منظره حیاط نگاه می‌کرد
🍉🍉 یلدای مادران 🍉🍉 🔺قسمت ۲ امّ عامر با صدای شرشر باران از خواب بیدار شد. او ۱۰ دقیقه‌ای بود که خوابش برده بود. اسرا، دو و نیم ساله، شب گذشته از گرسنگی خوابش نمی‌برد، ناآرامی می‌کرد، به هر سختی که بود او را خواباند، تازه خوابش برده بود که از صدای باران بیدار شد. اگر دیر می‌جنبید باران وارد چادر می‌شد و زیرانداز و پتوها خیس می‌شدند. خشک شدن آنها هم به این زودی‌ها غیر ممکن بود چون وسیله گرمایشی مناسبی وجود نداشت. پسر ۸ ساله‌اش را به آرامی بیدار کرد و گفت که به او کمک کند تا لبه‌های چادر را محکم کند تا باران به چادر سرازیر نشود. عامر توان زیادی نداشت ولی به آرامی از جایش برخاست و به سمت دیگر چادر رفت و آن را محکم کرد. اسرا از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن، ام عامر به سمت او رفت و او را بغل کرد و به عامر گفت : برو به چادر ابو ابراهیم و ببین چیزی برای خوردن دارند؟ عامر از چادر بیرون رفت، طولی نکشید که صدای انفجار بلند شد، دود و خاک و آتش با همهمه و جیغ و فریاد زنان و کودکان با هم درآمیخت. بچه‌های دیگر هم از خواب پریدند. اسرا از ترس، دیگر هیچ نمی‌گفت. بچه‌ها به دامن مادر چسبیدند، مادر نگران عامر شد، در طی این یک سال، دیگر صدای انفجار برایشان عادی شده و جز لاینفک زندگی‌شان شده است. باران دیگر قطع شده. به بیرون چادر رفت. چادر ابو ابراهیم شلوغ بود. جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بود. به سمت آنجا دوید، ابوصالح را دید که عامر را بغل کرده و به سمت امدادگران می‌برد، از پای عامر، خون شدیدی می‌آمد. مادر داد زد: عامر، عامر. ولی عامر توان جواب دادن نداشت. به سختی چشم‌هایش را باز کرد و دوباره بست. ابو صالح گفت چیزی نیست ترکش خورده. ام عامر چیزی را زیر لب زمزمه کرد: خدایا به تو می‌سپارمش. ساعتی بعد ابو صالح و عامر به چادر برگشتند. رنگ و روی عامر پریده بود و تاب و توانی نداشت. مادر او را در کناری خواباند. ابو ابراهیم پشت چادر صدا کرد. ام عامر، قرصی نان برایتان آوردم. امّ عامر نان را گرفت و تشکر کرد و تکّه ای نان به بچه‌ها داد. اسرا کوچولو با خوشحالی نان را به دندان گرفت و گاز زد، چنان با ولع می‌خورد که گویی خوشمزه‌ترین غذای دنیا را می‌خورد. مادر با رضایت به او نگاه کرد و گفت خدایا، راضی ام به رضایت. 🖋 خانم بیک زاده 🇵🇸 @Jebhe_revayate_Quds