eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی چشمای پر از اشک محمد و جسم داوود رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت و رفتم سمت دکتر...😡 داشتم از در خارج میشدم که دیدم پشتم هیاهویی شد ... محمد: یکدفعه رسول برگشت و با قدم هایی سنگین رفت سمت دکتر فرشید جلوشو گرفت اما اون فرشید رو هلش داد و با صورتی سرخ رفت به سمت دکتر... دکتر: تا برگشتم ببینم چی شده یکدفعه کوبیده شدم به دیوار و گوشی پزشکی از دور گردنم افتاد... سرم رو بالا گرفتم دیدم یه جوون ۲۶ یا ۲۷ ساله با ضربان قلب زیاد و صورتی سرخ و چشمایی قرمز داره نگاهم میکنه...😡 یکدفعه یکی داد زد رسول به خدا کاری کنی میرم خودمو گم و گور میکنم اما اون فقط دستش رو از روی یقه لباسم گرفت و گفت: رسول: ببین آقا خوشتیپ... یک لایه مو از سر داداش کوچیکم کم بشه به جان خودش که میخوام اون باشه و این دنیا نباشه ،این بیمارستان رو سرت خراب میکنم... من: آقای محترم سطح هوشیاری برادر شما خیلی پایینه ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ... در ضمن بیمارستان هم جای این کارا نیست... رسول: ببین من این چند مدت اعصاب ندارم... اگه میبینی آرومم به خاطر اینه که همه رو ریختم تو خودم... ببینم اصلا شما کی باشی؟؟ کی بهتون اجازه داده بیاین؟؟ دکتر شریفی کجان؟؟ من: چشمام خیلی وحشتناک شده بود ...یه جورایی ازش میترسیدم... بهش گفتم: پس هزینشو چیکار میکنین؟؟ رسول: اونو خدا میرسونه اگه هم نشد حاضرم جفت کلیه هامم براش بدم... یکدفعه یکی کشیدش عقب و از من معذرت خواهی کرد... اما اون انگشت اشارشو برام تکون داد و گفت: مراقب کارایی که میکنی باش...😏 عبدی داشتم میرفتم بیمارستان که به بچه ها بگم واسه تشیع جنازه فرزاد بیان... همه چی آماده بود ... وقتی وارد شدم دیدم رسول نشسته رو صندلی فرشید هم جلوی شیشه ایستاده ... محمد هم همش راه میره... بلند سلام کردم و همه برگشتن سمتم به جز رسول... بهشون گفتم : الان به جای شماها چند نفر میان بلند شین بلند شین باید بریم... رسول: شما برین من میمونم...🙂 من: رسول جان میدونم نگرانی ولی فرزاد هم مثل برادرت بود... پاشو من تضمین میکنم اتفاقی نمی افته... رسول: چی دارین میگین آقا؟؟ اگه الان یکی از همین پرستارا خدایی نکرده بخواد بلایی سر داوود بیاره ما چجوری میفهمیم... گفتم که شما برین من خودم بعدا میرم سر خاکش... من: پاشو دیگه رسول الان حسین آقا و چند نفر دیگه میان اینجا مراقبن... رسول:آقای عبدی چرا شرایط منو درک نمیکنین ؟؟ من به همه شک دارم به همه ی این پرستار و دکترا شک دارم میفهمین شک دارممم(با لحنی تند)... من: رسول جان خیالت راحت هیچ اتفاقی نمی افته بیا بریم... رسول: ای باباااا عجب گیری دادین به من ... من حتی به خودمو شما ها هم شک دارم... داوود رو ببینین چجوری رو تخت افتاده ... نمی تونه خودش دفاعی کنهههه... من از جام تکون نمیخورم تا وقتی که صدای داوود رو بشنوم تمام... من که از این رفتار رسول تعجب کرده بودم بهش گفتم: به منم شک داری یعنی؟؟ رسول: (با لحنی تند و عصبی) ببخشید ولی بلههه من به هیچ کس الان اعتماد ندارم ... شماهم برین خودم هستم پیش داوود برین... یکدفعه فرشید از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت و قدم های محکم به سمت رسول رفت... رسول هم فقط داشت داد و بیداد میکرد و از ما میخواست بریم ... سریع به محمد اشاره کردم و گفتم که فرشید رو داشته باشین اتفاقی نیوفته ... ولی تا محمد خواست بره سمت فرشید یکدفعه یه صدای عجیبی تو سالن پیچید و رسول دیگه ساکت شد و دستش رو گذاشته بود روی صورتش... چشمای فرشید کاسه خون بود... بعدش به رسول گفت: فرشید:الان با این کارات داوود بلند میشه؟؟ اینجور داد و بیداد کنی سر بقیه داوود حالش خوب میشی؟؟دیگه نمیشناسمت ... تو اون رسول قبلی دیگه نیستی! اصلا فکرشو کردی که داری با بزرگترت اینجور حرف میزنی ها؟؟ اگه داوود اینجوری میخواد باشه بیا باهم داد بزنیم ... خوبه آره خوبههه؟چرا جواب نمیدی هااا؟ اگه تا آخر امشب این اخلاق گند و گذاشتی کنار که هیچی اگه نذاشتی دیگه حق نداری اسم منو به زبون بیاری ... بعد هم از اتاق رفت... وقتی رسول دستش رو از روی صورتش برداشت جای انگشت های فرشید روی صورتش مونده بود... انگار با این کار رسول به خودش اومد... محمد یه نگاه به من کرد و گفت: آقا من واقعا شرمنده ام ،اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری بشه واقعا معذرت میخوام... من: دشمنت شرمنده .این بچه ها هیچکدوم الان تو وضعیت خوبی نیستن ... همش نگرانن و استرس دارن که مبادا خدایی نکرده اتفاقی بی افته...😇 وقتی از سالن خارج شدم،همش تو ذهنم اون صدای برخورد دستم با صورت رسول اکو میشد... داشتم داغون میشدم ،دلم نمیخواست اینطور بشه ... فقط میخواستم آرومش کنم ،همین! باز هم اشک های لعنتی گونه هام رو خیس کردن...
رسول داشت زره زره جلومم چشمم آب میشد و من نمیتونستم کاری براش بکنم... دلم میخواست الان من جای داوود بودم تا حداقل اذیت شدنشون رو نمیدیدم ...🥺
اون موقعی که دکتر گفت میخوایم دستگاه هارو از داوود جدا کنیم ،یه حال عجیبی داشتم یه حالی که انگار عروسک خیمه شب بازی هستمو بقیه دارن تکونم میدن... اون موقع میدونستم فقط رسول میتونه کاری انجام بده و دکتر رو قانع کنه... بعد از کاری که رسول با دکتر کرد من از اونجا خارج شدم... وقتی اون چیزی چند روز مهمون قلبم بود رو به رسول گفتم ، انگار یه پارچ آب یخ رو ریختن روم... رسول یه پسر مغرور بود که حتی تا حالا اینقدر به من نزدیک نشده بود... یعنی...یعنی امروز که منو کشوند سمت خودش و بدن من رو بین شونه هاش جا داد،تمام بدنم دردی رو از خودش خارج کرد... خیلی کم این جور اتفاق ها میافتاد ... خودم میدونستم که این حسی که تو دلم هست یه حسی که مهمان هست و به زودی از بین میره... اما هیچ وقت نمیتونستم باور کنم که آقا داوود الان به خاطر من روی اون تخته همش اون صحنه تیر خوردنش تو ذهنم پخش میشد و اذیتم میکرد...🥺 تو حال خودم بودم که آقای فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای پر از اشک به طرف خیابان رفت... ادامه دارد...
تو حال خودم بودم که آقا فرشید از بیمارستان اومد بیرون و با چشمای در از اشک به طرف خیابان رفت... یکدفعه دلم ریخت... اینقدر آقا فرشید پریشون بود که گفتم همچی تموم شد... با عجله به سمت بیمارستان رفتم و به طرف سالنی که آقا داوود بستری بود میدویدم ... همش ا...احساس میکردم اگه مادر آقا داوود بفهمه شاید ... نه نمیشه داوود باید زنده بمونه بایدددد هرچی میدویدم نمیرسیدم انگار پاهام رو هوا بود... شونه هام به بقیه میخورد اما نمیدونستم ایست کنم ... جلو در سالن که رسیدم،دیدم آقا محمد و آقای عبدی خیلی عادی هستن و رسول هم مثل همیشه نمیشد فهمید... در رو باز کردم و گفتم: چیشده؟ محمد: دریا آجی حالت خوبه؟؟ رنگت چرا پریده؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟ چرا گریه کردی؟؟ من: آقا داوود چیشد؟؟ آقامحمد: مثل قبل دکترش که چیزی نگفته... من: یعنی...یعنی... آقامحمد: یعنی چی؟ من: پس چرا آقا فرشید داشت گریه میکرد؟؟ یکدفعه رسول سرش رو بلند کرد و گفت: رسول: گریه؟؟ چرا گریه؟ من: ر....رسول صورتت... رسول: چیزی نیس نگران نباش... من: توروخدا بگین چی شده؟؟😭 رسول: من عقلمو از دست داده بودم فرشید اونو دوباره بهم داد... بعدش هم خندید... انگار دیوانه شده بود ... اصلا انگار حواسش نبود که الان کجاست و چی موقعیتیه... سرم داشت گیج می‌رفت... پاهام شل شده بود نفس به زور بالا می اومد که یکدفعه کوبیده شدم به زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...😢 حالم خوش نبود... یکدفعه ناخداگاه خندم می‌گرفت یا مسخره بازی میکردم یا یکدفعه میزدم زیر گریه و اشک میریختم... دریا انگار خیلی بیشتر از همه نگران بود... میدونستم اگه تو شرایط دیگه ای بودیم این نظر رو نداشتم ... خب....خب داوود داداشمه ...اون پسر خیلی خوبیه منم اگه دریا راضی باشه نظری ندارم اما باید خیلی حواسش به دریا باشه... صورتم یخ زده بود ... دست و پاهام می‌لرزید و همش به خودم میگفتم: حالا که دریا چنین حسی داره اگه ... اگه زبونم لال...خدایی نکرده اتفاقی برای داوود بی افته ریحانه ضربه خیلی بدی میبینه... تو حال خودم که محمد با نگرانی صدام کرد و گفت: رسول ...رسووول... من: ها چی شده ...عه عه ببخشید بله؟؟ آقامحمد: رسوووول دریااا ... من: ها چی؟؟ چیشده؟؟ سرم رو بالا آوردم و دیدم دریا افتاده رو زمین ... با عجله رفتم سمتش و سرش رو بلند کردم: گفتم: دریاا دریاااا جان؟؟ آبجییی؟؟ جواب نمی‌داد ... داد زدم آقا محمد یه پرستار خبر کن ... خواهش میکنم... بعد از چند دقیقه دوتا پرستار و یک برانکارد اومدن سمت ما... دریا رو گرفتیم و گذاشتیمش روی برانکارد و برندش... برگشتم سمت آقا محمد و گفتم: آقا ببخشید میشه مراقب داوود باشین من برمیگردم... آقا محمد: نمیخواد برگردی برو پیش خواهرت بعدش از همونجا برو تو ماشین تا ماهم بیایم... من: آخه... آقامحمد: با جدیت تمام گفتم: آخه نداره...برو... از در سالن اومدم بیرون دنبال پرستار ها رفتم... آقای عبدی نشست روی صندلی و منم رفتم سمت شیشه ... داوود اصلا هیچ تکون نخورده بود می ترسیدم ..خدایی..نکرده... یکدفعه گوشیم زنگ خورد... تا نگاه کردم دیدم از همون اتفاقی میترسیدم اومد به سرم... عزیز زنگ زده بود بهم... اول گفتم که هیچی نمیگم ولی باز بعدش گفتم من که نمیتونم این اتفاق رو پنهان کنم ... مونده بودم بین دوراهی یکدفعه آقای عبدی که پریشونی منو دیده بود ،فهمید که کی زنگ زده... بهم گفت: جوابشو بده محمد ... مادر شاید با این کار بیشتر نگران بشه... من:دولی آقا اگه... آقای عبدی: نگران نباش... من: باشه چشم... تلفن رو جواب دادم و گفتم:الو؟سلام علیکم عزیز خودم... عزیز:؛محمد؟سلام مادر خوبی ؟داداشت خوبه؟؟ من: ممنون خداروشکر من خوبم داوود هم ...داوود هم خوبه... عزیز:مادر گوشی رو میدی به داوود باهاش حرف بزنم؟؟ من: امممم چیزه عزیز امممم داوود الان خونه نیس... عزیز:خونه نیست؟کجاست؟محمد نکنه اتفاقی افتاده؟؟ من: نه نه نه داوود و فرشید و رسول ،باهم رفتن یه خورده دور شهر بگردن... عزیز : باشه مادر مراقب خودتون باشین خداحافظ...✋🏻 من: باشه مادر گلم خداحافظ ✨👋🏻 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎