#برگی_از_خاطرات
#نماز_شب
زمانی که دوقلوهای شیرینمان به دنیا آمدند، وقتی حسین آقا از سرکار که به خانه می آمد در امور خانه داری و بچه داری خیلی کمک می کرد.
گاهی اوقات از ترس اینکه برای نماز شب هایش از فرط خستگی نتواند بیدار شود کمی صبر می کرد، ساعت به اوقات نیمه شب شرعی که نزدیک می شد نماز شبش را می خواند تا ثواب این فریضه را از دست ندهد...
یکی از همکاران حسین آقا(آقای عالیشاه) که از دوستان خانوادگیمان هستند می گفت:
حسین در ماموریت ها برای اینکه نماز شبش را از دست ندهد، پست های سخت را قبول می کرد.
ساعت هایی را برای خودش در نظر می گرفت که هرکسی دوست داشت آن ساعت را به رختخواب گرم و نرمش برود و بخوابد؛
ولی او نمی خواست فرصت هایش را از دست بدهد.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
#برگی_از_خاطرات۹۵/۳/۳۱
#اولین_دیدار_بعداز_شهادت
یکم خرداد وقتی که پیکر شهیدطاهر را آوردند پیکرحسین اقا را هم آورده بودند.
به ما چیزی نگفتند چون مطمئن نبودند پیکر او باشد. سیدرضا طاهر پلاک داشت و شناسایی شد. اما باید از پیکر دیگر آزمایشDNA می گرفتند. خیلی ها حدس می زدند پیکر دیگر حسین آقا باشد چون او در کنار سیدرضاطاهر شهید شد وخیلی ها خواب حسین اقا را دیده بودند که می گفت تا نیمه شعبان برمیگردم. نیمه شعبان برگشت ولی در تهران ماند تا ازمایشات شناسایی انجام شود.
آنهایی که کشیده اند می دانند که چشم انتظاری چقدر سخت است.
اینکه عزیزترینت را بیاورند نتوانی صورت ماهش را ببینی، از آن هم سخت تر است.
با این همه آمدن پیکر حسین اقا برای ما خبر خوبی بود.
خلاص شدن از چشم انتظاری بود.
ساعت ۱۱ صبح حاج خانم(مادرشهید) زنگ زد و گفت: آقاجون و عمویم را به سپاه برده اند تا خبر آمدن پیکر حسین اقا را بدهند. باورم نمی شد؛ به همکاران حسین اقا زنگ میزدم که مطمئن بشوم خبر صحت دارد.
بعد از اذان ظهر یکی از دوستان همسرم زنگ زد و گفت:"خانم مشتاقی حسین اقا را برای وداع به محل کار آوردند.
بعد دوباره آقای اسماعیلی تماس گرفت و گفت: پیکر را داریم به سردخانه نکا می آوریم؛ زودی خودم را برای استقبال از مرد خانه ام رساندم.
من بودم و برادر و دخترعمه ام.
وقتی امبولانس را دیدم که به سمت ما می آید دیگر نتوانستم روی پا بایستم به درختی تکیه دادم. امبولانس وارد حیاط شد و ما هم رفتیم.
در آمبولانس را که باز کردند، وقتی نوشته ی روی تابوت را دیدم _شهیدحسین مشتاقی_ احساس کردم که کمرم شکست پای امبولانس نشستم و التماس می کردم تن خسته و مجروح شهیدم را آرام بیرون بیاورند...
تمام این چهل روز با اینکه سیاه پوش شده بودم و برایش روز و شب گریه می کردم اما ته دلم امیدواری بود که به سلامت برگردد؛به خودم می گفتم:
"الان است که زنگ بزند و بگوید من زنده ام، اینجا بین دشمن گیر افتاده بودم و حالا خودم را به عقب رساندم. دارم برمی گردم!"
ولی وقتی تابوت را دیدم به من ثابت شد، که در این دنیا دیگر حضور فیزیکی حسینم را ندارم.
بالاخره تابوت را بیرون آوردند؛
عطر عجیبی فضا را معطر کرده بود و به مشام می خورد، باور کنید آن عطر وبو را هنوز گاهی اوقات در خانه ی خودمان احساس می کنم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
#خداروشکر_یادگارانی_از_حسین_آقا_دارم_که_خیلی_شبیه_خودش_هستند
این که دوتا یادگار ازشهید داشته باشی خیلی لذت بخش است؛ آن هم دوقلوهای شیرین...
بعضی از همسران شهدا که فرزند ندارند میگویند به حال و روز ما غبطه میخورند.
من به آنها حق میدهم؛ چون خودم در بچه ها حسین آقا را حس می کنم.
امیرمهدی رفتارهایش خیلی شبیه پدرش هست و همیشه یادآور رفتارهای حسین آقا درمنزل ماست.
و روزبه روز بیشتر شبیه پدرش می شود.
گاهی شیرین، گاهی تلخ...
بله داشتن فرزند ازشهید دلگرمی بزرگی است. اما از آن طرف وقتی دسته گلهایم بهانه ی بابا را می گیرند، خیلی غم انگیز است.
انگار دنیا روی سرم آوارمی شود...
به خصوص وقتی طلا خانم بابا، با من دردو دل می کند و به من می گوید مامان چرا بابا دیگر به خانه نمی آید؟ چرا نمی آید با ما غذا بخورد؟ دوست دارم الان که کوچک هستم، بابا صدایم کند.
خیلی کوچک هستند نمی دانم چطور جوابشان را بدهم ایکاش می توانستند در این سن کم، کمی بعد معنوی زندگی چهارنفره مان را درک کنند...
اوایل شهادت حسین آقا، وقتی امیرمهدی و نازنین زهرا در اتاقشان بازی می کردند ناگهان مرا صدامی زدند ومی گفتند:
"مامان! مامان! بیا باباحسین در اتاق است!"
دستشان را می گرفتم و پا به پایشان می دویدم با زبان بچه ها می گفتم:
"بابایی جون! سلام، کجایی؟"
امیرمهدی کنج اتاق را نشانم می داد و میگفت مامان ببین اون بالاست...
مطمئنم که اورا می دیدند.
خودم خیلی اوقات عطرش را، صدای قدم هایش را، نگاه هایش را در خانه احساس میکنم.
همین حضورش به من قوت قلب می دهد تا برای دوقلوهایم هم مادری کنم وهم پدری!
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
@shahidmoshtaghi
#برگی_از_خاطرات
#علاقه_به_مداحی
حسین آقا خیلی به مداحی علاقه داشت. و چند سالی در دوره دبیرستان به کلاس مداحی می رفت.
به خاطر ارادتش به حضرت زهرا سلام الله علیها اغلب مداحی هایش به ایشان ختم می شد.
از وقتی زندگی مشترکمان را در زیر یک سقف شروع کردیم هرسال با شروع ماه محرم، کتاب ها و دست نوشته های مداحی اش را می آورد و روی اپن آشپزخانه می چید.
کتاب ها تا آخر ماه صفر همان جا بود و هر شب در خانه بساط روضه برپا می شد.
شب ها که از مسجد می آمد، یکی از کتاب ها را برمی داشت می گفت:«خانم! بیا می خوام برات مداحی کنم!» با هم می نشستیم و زیارت عاشورا می خواندیم.
هیچ وقت صدایش از گوشم بیرون نمی رود و یا حالت صورتش از خاطرم؛ وقتی که دو زانو می نشست و سلام آخر زیارت عاشورا و بعد از آن روضه می خواند.
بچه ها که به دنیا آمدند، وقتی حسین آقا می خواست مداحی کند، آنها لج می کردند و کتاب را می خواستند. به هر کدامشان یک کتاب می داد و می گفت:«مامانی! شما بیا بشین ما سه تا می خوایم برات روضه بخونیم!»
بچه ها یک سال و نیم بیشتر نداشتند. هنوز درست و حسابی زبان باز نکرده بودند ولی از بابا حسین تقلید می کردند. جلو و عقب می رفتند، خودشان را تکان می دادند و با زبان بچه گانه، مداحی می کردند.
بعد از شهادت حسین آقا، اول محرم که میشود، به رسم هر ساله کتاب های روضه خوان خانه را می گذارم روی اپن آشپزخانه. به امید این که آخر شب ها با نوای مرد خانه در بیتش روضه خوانده می شود. ماه صفر که تمام می شود کتاب ها را بر می دارم و در یادمان خاطراتش قرار می دهم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
#برگی_از_خاطرات
#آخرین_دیدار
#پنج_سال_هست_که_دیگر_روی_ماهت_رو_ندیدم
روز 14 فروردین دوتایی به کندوها و زنبورهاش سرکشی و رسیدگی کردیم و شب خسته بود و قرار بود خونه ی پدرم بمونیم.
ساعت ۱۰:۱۵ شب موبایلش زنگ زد.
داشت استراحت می کرد...
در حین صحبت با گوشی پرید و سرجایش نشست؛ یک لبخندی تمام صورتش رو پوشونده بود و مشخص بود در دلش قند آب میشود.
فهمیدم مسافر سوریه است.
من هیچ وقت برای ماموریتهاش بی تابی نمیکردم اما این بار بی اختیار غم تو صورتم مشخص شد، دلهره گرفته بودم. حسین آقا وقتی چهره بهت زده منو دید گفت خانم تو که آماده هستی چی شد؟
به حسین آقا گفتم من اصلا از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه ای شده خیلی سخت میگذرد.
با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.
نمی توانستم جلوی احساسات خودم رو بگیرم و ازش دل بکنم رفتم دستهاش رو گرفتم از ماشین پیاده شد.
می خواستم دوباره باهاش خداحافظی کنم.
دید که اشک از گونه هام سرازیر شد
اشک در چشماش حلقه زد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
اولین بار بود که وقتی به ماموریت میرفت اشک در چشماش حلقه میزد.
احساس میکردم آن لحظه که داشت میرفت معنویت محض بود و خیلی نورانی شده بود.
مقام معظم رهبری فرمودند:
«شهدای مدافع حرم در این دنیا از اولیاء الهی هستند»
من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
@shahidmoshtaghi
هدایت شده از «مُشْتٰاقُاْلْحُسِینِعَلَیهِاْلْسَلامِ»
#شهدا_زنده_اند
#بعد_معنوی_زندگی_با_شهیدم
وقتی هنوز پیکر حسین آقا برنگشته بود، در مصلی شهر مراسم یادبودی برایش گرفتند.
یک بنر بزرگ از عزیزجانم با لباس نظامی در جایگاه مراسم قرار داده بودند.
در عکس مثل همیشه می خندید. هروقت نگاهم به آن عکس و چشمم به چشمانش می افتاد، با چشمان خیس لبخند می زدم. احساس می کردم روبرویم نشسته و فقط به من نگاه می کند. لبخند می زند تا احساس آرامش کنم.
من هم جوابش را با لبخند می دادم تا مبادا بابت من نگران شود.
ولی وقتی بعد از چهل و پنج روز پیکرش را برای وداع به مصلی شهر آوردند، از یک طرف برایم خیلی افتخارآفرین بود از اینکه شریک زندگیم به مقامی رسیده که سیل عظیم جمعیت به استقبالش آمدند و سعی دارند برای تبرک تابوتش را لمس کنند؛ اما از یک طرف هم دل کندن از جسم حسینم برایم باورکردنی نبودو خیلی سخت بود.
من واقعا نمی دانم کسی که همسرش به مرگ طبیعی از این دنیا می رود، چطور خودش را قانع می کند؛ چطور خودش را دلداری می دهد.
من خودم را می شناختم.
برای همین بیشتر اوقات صبح ها به پابوسی شهید محمد منتظرقائم می رفتم و به او می گفتم برای عاقبت بخیری و شهادت همسرم، نزد خداوند، واسطه شود.
می دانستم فقط در صورتی می توانم فراق حسین آقایم را صبوری کنم، که با شهادت باشد؛ و الا قطعا نمی توانستم تاب بیاورم...
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
@shahidmoshtaghi
🚨 سخنان جالب همسر رهبر انقلاب
💠 سالهاست كه ما اشیای #تجملاتی را به خانهمان راه ندادهایم. زیبایی خوب است اما نباید خودمان را درگیر زندگی تجملاتی بكنیم.
ما در خانهمان #دكوراسیون به معنای متداول آن، فرشها و پردههای قیمتی، مبلمان و غیره نداریم. سالها پیش خودمان را از این چیزها رها كردهایم، والدین آقای خامنهای در این رابطه سرمشق ما بودهاند و مادر ایشان چنین تجملاتی را مورد انتقاد قرار میدادند و من نیز همین عقیده را دارم. همیشه به فرزندانمان توصیه میكنم كه آنها هم باید در رفتار شخصیشان این گونه باشند. زیرا اشیای #لوكس غیر ضروری میباشد.
🌐 مصاحبه با #همسر #رهبر_انقلاب، مجلهی خانوادگی محجوبه، سال ۱۳۷۲
🆔@sireh_agha
🚨 ماجرای بستری شدن همسر رهبر انقلاب
💠 چند سال پیش #همسر رهبر انقلاب بیمار شدند و برای عمل جراحی به بیمارستان بقیه الله رفتند. همسر ایشان با وجودی که #بیست روز در بیمارستان بستری بودند، هیچ کس اطلاع نداشت که همسر مقام معظم رهبری هستند و همه کارها اعم از دریافت ویزیت، دارو و سایر کارها را در #نوبت انجام دادند. دو روز مانده به مرخص شدن همسر رهبر انقلاب، به مسئولان بیمارستان خبر دادند که #مقام_معظم_رهبری قصد دارند در بیمارستان بقیهالله به عیادت بیایند؛ آن وقت مسئولین بیمارستان تازه متوجه شدند که ایشان برای عیادت همسرشان به بیمارستان آمدهاند.