هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣1⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
..... صداهای درگیری و تیراندازی گاهی در شب و گاه در روز شنیده می شد. نگرانی و وحشت به دل ها افتاده بود. این درگیری ها گاهی با تبادل آتش مرزبانان صورت می گرفت. هرچند زندگی در شهر به ظاهر روال عادی خود را داشت، چهره ها خندان بود و ادارات حالت عادی داشتند و صدای فیدوس شنیده می شد، کسی از طوفان سهمگین حوادثی خبر نداشت که در کمین مردم شهر نشسته بود.
همسر جوانم تعریف می کرد: صدای کبوتر باغی نشسته بر صرفهای نخل داخل حیاط شنیده می شد که صدای خوش زندگی بود. بعدازظهری گرم در یکی از آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ بود. آتش تنورخانه برای پخت نان آماده می شد. مادرم پسرم مجاهد را در آغوش داشت، برایش لالایی می خواند و تکانش میداد. ناگهان زمین لرزید و صدای ترسناک انفجارهایی پی در پی شنیده شد.
مادرم میگفت: آن روز صدای جیغ و فریاد از همه جا شنیده می شد. انگار قیامت شده بود. همه می دویدند و ترس و وحشت همه جا دیده می شد. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
شدت لرزش زمین به اندازه ای بود که مرغها و خروسها روی دیوار پریدند و گاو بسته شده به نخل، طنابش را کشید و باز کرد و نعره زنان از خانه فرار کرد. قسمتی از دیوار گلی فروریخت و گردوخاک به هوا بلند شد. از شدت ترس جیغ کشان بی حال روی زمین افتادم.
بیچاره زنت بی حال دستش را به شکم گرفت و از ترس روی [هیزم های] خشک کنار تنور نشست. دردی به شکمش افتاده بود. می ترسیدم زایمان زودرس سراغش بیاد. رنگ به رو نداشت و از ترس سخت می لرزید، به طرف من که پس افتاده بودم دوید. بچه را که گریان و بی تاب بود، به آغوش گرفت و به طرف در باز حیاط دوید و بیرون رفت.
زن و مرد وحشت زده، به طرف نخلستان می دویدند. من که هنوز تای بلند شدن نداشتم، از میان در حیاط آن ها را می دیدم. صدای فیدوس (آژیر پالایشگاه) مداوم شنیده می شد و هیچ کس از واقعه پیش آمده خبر نداشت و نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
کم کم همه چیز آرام شد. تپش قلب ها فرونشست، اما نگرانی در چشم ها و دلها موج می زد! همه به هم نگاه می کردیم، بی آنکه پاسخی برای پرسش خود داشته باشیم. یکی از مردان همسایه که با وانت نیسان آبی رنگش از شهر برگشته بود، به سمت نخلستان که همه ما به آن پناه برده بودیم آمد. زن و مرد به سویش هجوم آوردند. حمیده نای بلند شدن نداشت. حال من نیز بدتر از او بود. زنها از شنیدن خبری که مرد همسایه با صدای بلند می گفت، بر صورت می زدند و مردها نگران آه می کشیدند:
- آه بویه! دخیلک یا سید عباس!
فرودگاه که فاصله کمی با دهکده داشت، بمباران شده بود و همه طیاره ها منهدم شده بودند. همه گریان و ناراحت از شنیدن این خبر، روانه خانه هایمان شدیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
آن شب سفره شام در میان نگرانی و ناراحتی پهن شد. لقمه ها بی میل به دهان گذاشته می شد. در چنین شرایطی صلاح دیدم آن شب را در کنارشان باشم. صدای درگیری که از سمت شط شنیده می شد، نگرانم کرده بود. ساعتی بعد زیر آسمان سیاه پر ستاره، در میان هوای خنکی که شاخه های نخل را به آرامی تکان می داد، درون پشه بندها به رختخواب خود رفتیم. همسر نگرانم به نرمی اشک می ریخت و دعا می کرد اتفاق بدتری نیفتد.
خانواده ام هرروز صبح که آفتاب سر می زد، با صورتهای غمگین، اما امیدوار به پایان این مصیبت به هم سلام می کردند. خواهرانم که از درگیری های خرمشهر و جنگ تمام عیاری که در خیابان ها و کوچه هایش درگرفته بود، فرار کرده و به منزل پدرم آمده بودند. هر روز صبح در فضایی مملو از رعب و وحشتی محسوس
خمیر آماده شده نان را می پختند و با دیگ غذایشان همراه مادر و همسرم و دیگر مردم دهکده از ترس بمباران های روزانه هواپیماهای عراقی، به دل نخلستان پناه می بردند. کنار هم می نشستند و به صداهای غریبه و ترسناکی که هرلحظه بیشتر می شد، گوش می دادند و دعا می کردند.
نگاهشان نگران، و نشاط از زندگی رفته بود. نزدیک غروب و تاریکی مطلق، به سبب خاموشی که به اجبار همه شهر را فرا می گرفت، به خانه برمی گشتند و تمام شب را با ترس و نگرانی و لرزش محسوس زمین به صبح می رساندند. این کار هرروز خانواده من و همسایه هایمان بود.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. مسلح کردن تمام عشایر از چوئبده تا انتهای مرز آبی جزیره مینو و روستاهای فیاضیه و خط مرزی خرمشهر امری ضروری بود. باید برای دفاع و دفع حملات دشمن در تمام نقاط مرز، کاری می کردیم.
در اتاقی در ستاد عشایر با آقای جمی و شیخ عیسی طرفی و برادران دیگر، حرف میزدیم. وضعیت خطرناک و دشواری پیش آمده بود. کمبود اسلحه حس می شد. تصمیم گرفتیم که هرجور شده اسلحه تهیه کنیم تا عشایر برای دفاع از مرزها مسلح شوند.
آقای جمی برای این موضوع مهم نامه ای به آقای خامنه ای نوشت که نماینده امام بود و در ستاد جنگ در استانداری خوزستان مستقر بود.
بعدازظهر بود که به زاغه های مهمات ارتش رسیدیم. سلاح هایی که می خواستیم از انواع تفنگ های برنو، ژ-سه و چند آرپی جی و ادوات نیمه سنگین بود. سلاح و مهمات را روی چند خودروی نظامی بار زدیم و به سوی بندر امام حرکت کردیم. در بندر همه کارها به سرعت انجام شد و ساعتی بعد، مهمات با بالگرد شینوک، به سمت آبادان رفت و در بندر چوئبده تخلیه شد.
وقتی لندکروزهای پر از مهمات و اسلحه به شهر در محاصره رسیدند، شب بر همه جا سایه انداخته بود و انفجارهای مهیب و حملات وحشیانه توبخانه و گلوله هایی که بعثی ها از آن سوی آب شلیک می کردند، بندبند بدن را می لرزاند سلاح و مهمات را به محل ستاد در ساختمان هلال احمر در بریم منتقل کردیم.
فردای آن روز از تمام مقرها و هسته های مقاومتی که در روستاها و مرزها تشکیل شده بود، نمایندگانی برای تحویل اسلحه و مهمات آمدند که با دادن رسید و امضا، سلاح گرفتند تا به دشمن بعثی بفهمانند که مرزها به حال خود رها نشده و در تمام مرز آبی و خاکی، دیواری از گوشت و خون انسانها، جوانان با غیرت عرب و بومی شهر و روستا روبه روی شهرهای بصره و سيبه عراق و جاهای دیگر مرز و در منطقه فیاضیه آماده دفاع اند.
پیگیر باشید...🍂
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا و شهدای #کربلای۴
خصوصا #شهیدمدافع_حرم
#رسول_خلیلی
شهادت:سوریه 🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #غواص و فرمانده شهید #رضاساکی🌹 🌹شهادت: شبهای عاشقی در عملیات #کربلای۴ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ نحوه ت
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
❣ #چقدربه_نحوه_شهادتت_غبطه_میخورم....
💧وقتی به چشم های زیبایت خیره میشوم جز عشق و سرمستی چیزی نمی بینم..
چقدر تو شبیه نوری ، شبیه آسمان ، شبیه آرامش...✨
💫حسی درونم از تو میگوید از اینکه یک فرمانده بی باک بودی ، از رشادتت در شب عملیات #کربلای۴ ، شبی که آسمان بالهایش را روی زمین پهن کرد و فرشته ها برای سجده بر #غواصها ،فوج فوج به زمین آمدند و تو آنشب چقدر زیباترشده بودی چقدر نورانی و چقدر آرام تر اما در دلت غوغایی به پا بود ، شک ندارم میدانستی فقط آنشبی را مهمان این دنیای گناه هستی...
✨کسی درونم از تو میگوید از لحظه های آخرت از نحوه شهادتت 🌹
و چقدر به نحوه شهادتت غبطه میخورم...🍂
تو زیباترین حالت یک پرواز را به تصویر و رخ این زمینیان کشیدی و رفتی ...
فرماندهی را در حق بچه ها و نیروهایت تمام کردی آن لحظه که معبری باز نبود وقت تنگ بود و جای دل دل کردن نبود ، تنت زخمی بود و دل آسمانیت ، آسمانی تر شده بود ، #یازهرا گفتی و خوابیدی روی سیم های خارداری که دشمن از کینه چیده بود و راه را بسته بود ، اما تو راه را باز کردی ، پل شدی و نیروهایت را عبور دادی و از فرو رفتن سیم ها بر بدنت آخ نگفتی...❣
❣ #رضا ! رضای من! رضای زیبا و مهربان من! چقدر این روزها #دلم_برایت_تنگ_است.. این روزهایی که بانوان شهرم عکست را می بینند و به راحتی از روی خون مطهرت عبور میکنند از بی حجابی دختران و زنان شهرم دلم خون است ، از بی حیایی مردان بی غیرت شهرم دلم خون است ، مردانی که اگر علی گونه می زیستند الان همسران و دخترانشان زینبی و فاطمی بار می آمدند اما دریغ از یک قطره غیرت در رگهای خشک آنها... زیبایی را در پول و آرایشهای هزار قلم و تیره وتار دختران و همسرانشان می بینند...⚡️
از بی بصیرتی و کوتاه فکری ها و دشمنی هایشان بااسلام دلم به تنگ آمده... از مُهره دست شیطان و دشمن شدنشان دلم به درد آمده ، گویا کور و کر شده اند...😔
❤️ #رضاجان! رضای من! می دانم می بینی ، می دانم از حال بد شهر آگاهی ، تو همان کسی هستی که گفتی " به شهر نمی آیم چون خیلی روی خودم کار کرده ام، به شهر بیایم باز آلوده میشوم…"
تو شهر را همان موقع شناختی که چه جنس بدی دارد... اما #عزیز_دل_همه دعا کن برای شهرت که این روزها حالش از بی بصیرتی و بی عفتی و بی غیرتی بد است..
#دعاکن
#شَهْرَت
#درآتش_بی_دینی
#نسوزد....
🌹 #غواص_شهیدرضا(داریوش
#ساکی🌹
🗯
🌸🗯 🌸
🗯🌸🗯 @Karbala_1365
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯