🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
با همه کسانی که در اتاق بودند، مصاحبه کرد.
حبیب برایم تعریف کرد: وقتی کار فؤاد تمام شد و می خواست برود، برگشت و نگاهی به برآمدگی غیرعادی پتوها کرد. رنگ از صورتمان پرید. در دلم گفتم وای فاتحة صالح خوانده است!
فؤاد با کنجکاوی به طرف کوپه پتوها آمد و با پوتین ضربه ای به آن زد. متوجه چیزی زیر پتوها شد. خم شد و پتوها را کنار زد.
من که تا آن لحظه خود را به خواب زده بودم، انگار سطل آبی رویم ریخته بودند و تمام بدن و موها و صورتم خیس عرق شده بود. چشمان فؤاد با دیدن من از تعجب گرد شد. کمی نگاهم کرد. بعد با صدای بلند خندید و فریاد زد:
- تعالوا شوفوا ياهو إهنا. هذه (بیایید ببینید چه کسی اینجاست!)
ملاصالح این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار می کند. بیایید ببینید!
خوشحال بود و فریاد میزد. صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده می شد. مأموران در اتاق ریختند. خودم را باختم و هاج و واج کنار پتوها نشسته بودم و به آنها نگاه می کردم. ناگهان به من حمله ور شدند و من را کتک زنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردند. بازجوها با کتک نامم را می پرسیدند و من با فریاد و درد می گفتم:
- انا صالح البحار! انا سماچ. (من صالح دریانوردم! من ماهیگیرم.)
فؤاد سلسبیل هم که در شکنجه همکاری می کرد، داد میزد:
- هذه الملعون يجذب؛ هذه ملاصالح! ( این ملعون دروغ می گوید: این ملاصالح است)
یکی از مأمورها گفت:
_تو اشتباه میکنی او صالح بحاره! او و همراهانش را ما روی لنج ماهیگیری دستگیر کردیم.
فؤاد گفت:
- او در رادیوتلویزیون خمینی کار می کند و با اسرا مصاحبه می کند، اعلامیه های خمینی را می خواند، من او را خوب می شناسم.
با حرف های سلسبيل، دیگر برای مأموران روشن شده بود که من به آنها دروغ گفته و صالح ماهیگیر و تاجر میوه و تره بار نیستم. زیر ضربات فریاد می کشیدم و ناله هایم ساختمان را می لرزاند. آن قدر زدند که خون بالا آوردم و سروصورتم زخمی و کبود شد. لبهایم شکافت و به شدت ورم کرد. خون از میان موهای سرم سرازیر شد. وقتی من را بیهوش به سوی اتاق می بردند، بدنم روی زمین کشیده می شد.
در اتاق را باز کردند و بدن نیمه جانم را به درون اتاق پرت کردند. این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را....
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را با لگد و ضربات باتوم کشان کشان به اتاق بازجویی بردند. صدای بازجوها و ناله و فریاد دوستانم در راهرو و کل ساختمان می پیچید. بی جان روی زمین افتاده بودم. چشمهایم بسته بود، اما صداها را می شنیدم.
- شما با حزب الدعوه چه رابطه ای دارید؟
- مقصدتان کجا بود؟
- چرا هویت اصلی خودتان را مخفی کردید؟
یکی از مأمورها حبيب را با ضربات باتوم به شدت می زد، فحش میداد و دیوانه وار فریاد میزد:
- بگو کجا میخواستید بروید؟ کجا؟
صدای حبیب را می شنیدم. خودش هم تعریف کرد: چنان از پارگی دهانم خون بیرون می زد و لبهایم ورم کرده بود که نای حرف زدن نداشتم. از شدت درد با ناله فریاد میزدم:
- بابا! ما لنج داریم، بارمان سبزی و گوجه بود، ما حزب الدعوه نمی شناسیم. باور کنید ما ماهیگیر هستیم و با سیاست کاری نداریم. ما فقط به فکر نان زن و بچه مان هستیم.
گزارش فؤاد سلسبیل کار خودش را کرده بود. بازجوها همان کاری که با من کردند، با آنها هم کردند. نفسشان به شماره افتاده بود و سروصورت و بدنشان خیس عرق شده بود.
حبیب الله و ناخدا صهیود و پسرانش و حسین زویداوی، زیر کتک های آنها فریاد می زدند و ناله شان در ساختمان طنین انداخته بود؛ طوری که باعث رعب و وحشت دیگر زندانیان شد که بیشتر آنها سرباز و مردم عادی مخالف رژیم بودند.
فؤاد سرمست و خوشحال از خوش خدمتی اش به بعثیها از ساختمان استخبارات بیرون رفت تا خبر دستگیری من را به دوستان حزبی اش بدهد. او با خوشحالی میرفت و حال من و دوستانم رو به وخامت گذاشته بود.
آن شب بعد از شکنجه فراوان دوستانم را از من جدا و آنها را به اردوگاه الرشید بردند. مرا به سلولی کوچک و تاریک انتقال دادند. اسارت من از همان لحظه که فؤاد شناسایی ام کرد، شروع شده بود.
فؤاد سلسبیل به مرکز حزب خلق عرب رفته بود و به دوستانش اطلاع داده بود که چه نشسته اید که ملاصالح در دست ما اسیر شده. برویم او را تحویل بگیریم و تخلیه اطلاعات و بعد هم اعدام کنیم تا درس عبرتی برای عربهایی شود که با فارس ها همکاری می کنند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن گرفتند و شراب
خوردند؛ زیرا اینها دشمن خونی من بودند و مرا در کشته شدن اعضای حزبشان به دست تیمسار مدنی شریک می دانستند.
روز بعد در اطلاعیه ای که از بخش فارسی رادیو تلویزیون بغداد پخش شد، گوینده با خوشحالی عنوان کرد: خمینی، بلبلت را گرفتیم. منظور من بودم. روزنامه های وطنی که فکر می کردند منظور از بلبل، صادق آهنگران است، در تیتری نوشتند: بلبل ما در جبهه ها در حال خواندن است. اگر راست می گویید، نشانش بدهید.»
دروازه بزرگ استخبارات باز شد، چند ماشین سواری به سرعت وارد حیاط شدند. صدای سرودی مهیج از بلندگوی نصب شده در حیاط شنیده می شد. سران مزدور و عاملان فتنه خلق عرب در خرمشهر، سید هادی مزاری، ابوعواد و فؤاد سلسبيل و چند تن دیگر که باعث کشته شدن مردم بی گناه بسیاری در فتنه خرمشهر شدند، از ماشین ها پیاده شدند و به اتاق رئیس زندان استخبارات ابو وقاص رفتند.
سربازانی که بعدها با من دوست شدند، تعریف کردند: آنها هرچند وقت یک بار به دنبال شکارشان که من بودم، می آمدند. صدایشان در اتاق می پیچید که با اصرار و خواهش از رئیس زندان می خواستند من را تحویلشان بدهد.
سلسبیل می گفت: او کسی است که با اسرای عراقی بدرفتاری و با رژیم خمینی همکاری می کرده است؛ باید او را به ما تحویل بدهید تا محاکمه و مجازاتش کنیم. منافقان برای بردنم با رئیس زندان چانه می زدند که هر بار دست از پا درازتر برمی گشتند.
در یکی از اتاق های داخل راهرو، انواع ابزار شکنجه به چشم می خورد. دیدن وسایل مخوف شکنجه، چنان ترسی به تک تک سلول های انسان می ریخت که تا _
مدت ها با یادآوری اش دلم میلرزید و بیمار می شدم.
اتاقی که بر سردرش جمله ای وحشتناک نوشته شده بود که مو را بر تن بیننده سیخ میکرد: «لا يدخل فيه انسانا حتى يخرج انسانة جديدة».
(هیچ انسانی وارد این اتاق نمی شود، مگر این که انسان جدیدی خارج میشود!)
یعنی آن قدر شکنجه اش می کردند که یا می مرد یا دیوانه می شد یا همه چیز را می فروخت.
من توی همان اتاق افتاده بودم. آن قدر شکنجه ام کردند که نای فریاد زدن نداشتم. در عجب بودم که چطور زیر آن همه شکنجه های مختلف مأموران استخبارات دوام آورده ام. دندانهایم خرد شده بود. صدای داد و فریاد بازجوها در راهرو می پیچید. عصبانیتشان از این بود که خودم را به نامی دیگر معرفی کرده بودم.
بی رحمانه کتک می زدند و من بين هوشیاری و بیهوشی خدا را صدا می زدم و فقط یک جمله می گفتم:
- انا صالح البحار! انا صالح البحار!
کم کم نیرویم تحلیل رفت و ساکت شدم. بازجوها خیس عرق و نفس زنان از زدنم دست کشیدند، بیهوش و رو به مرگ، من را کشان کشان به درون اتاق تاریکی که سلولم بود، بردند.
انگار هر روز سهمیه ای داشتم که بایستی آن را دریافت می کردم و آن شکنجه بود. با صدای ناله خودم به هوش آمدم.
پیگیر باشید...🍂
🔶 وقتی #برق تون میره..
یقه اینارو👆 بگیرید نه اون #آخوند هیچ کاره که فقط پیش نماز مسجده!
دیدم که میگما!
ببخشید #فحش_درست دادن و #درست یقه گرفتن! خودش یه نشانه #بلوغ_فکری هست😉😜
❄️بسم الله الرحمن الرحیم❄️
😈 #شیطان_که_بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
( #قسمت_اول)
⚡️نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
❎درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
💠تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد
🌹در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان 🔥جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
🍃به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
❄️مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
🌼فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
☁️ زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
💥 نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
🌟 و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
💥 پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است.
🌕 تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت !
⚡️او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.
🔆 در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد.
بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت.
💫 او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز میداد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند..
✍ادامه دارد..
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
📕حیات القلوب ج ۱ کتاب ابلیس ص۴
📒نهج البلاغه،خوئی ج ۲ ص ۴۸ آیه ۷۸
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸امام على عليه السلام:
✨شتاب كردن پيش از دستيابى به موقعيت، اندوهبار است
العَجَلُ قَبلَ الإِمكانِ يوجِبُ الغُصَّةَ
📚غررالحكم حدیث 1333
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌿دستم نمےرسد بہ ضریح تو یاحسین
✨ڪارے بڪن براےمن،عالم فداےتو
🌿یڪ جاے دنج از حرمِ تو، براے من
✨من هر چہ دارم اے همہ چیزم براےتو
#دست_به_دامان_توام💚
#یاحسیـــن
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
حسین جانم
شوق بین الحرمین وعطش دجلہ فرات
بازدرصحن دلم قیل ومقالیست حسین
من هوایے شدهام ڪنج قفس سرگردان
همہ بیچارهگےام بےپر وبالیست حسین
اللهم ارزقنا ڪربلا❤️
دلم تنگـ دو رکعتـ
رو به سوی #شلمچه کرده
دو رکعت نماز عاشقانه،
نماز نجوا، نماز پشیمانیـ😓
دو رکعتـ نماز استغاثه
به حضرتـ مادر ... :)❤️
آخــر #شلمچه بوی
چادر خاکیِ حضرت زهرا میدهد....
#التماس_دعا
#به_وقت_عاشقی
@yaraneakherazamani
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣ #عقد_اخوت ؛
پیمانی که بهشتیان باهم میبستند ...
#روحانیت_و_دفاعمقدس
🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
فكه مثل هيچ جا نيست!نه شلمچه،نه ماووت،نه سومار،نه مهران،نه طلائيه،نه.
فكه فقط فكه است!با قتلگاه وكانال هايش،باتپه ماهورودشت هايش.
فكه قربانگه اسماعيلهاست به درگاه خداي مكه
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔸این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب ها و گروه ها وابسته نیست.
#شهید_علی اکبر _ شیرودی
#سالروز_شهادت۶۰/۲/۸
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
لحظه #وصل عبد به معبود،
عاشق به معشوق و
نیستی به بینهایت،
آنچنان زیبا و دلانگیز است
که افلاکیان عاشق هشت سال دفاع مقدس، همواره بهدنبال چشیدن لذت چنین وصلی بودند...
#شهید_علیاکبر_شیرودی یکی از رزمندگان دلیر و وارستهای بود، که همواره در جبهه، عاشقانه میجنگید و حماسه خلق میکرد...
پ.ن: عکس لحظه وصال سرلشکر خلبان هوانیروز #شهیدعلی_اکبر شیرودی که توسط عربعلی هاشمی در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در دشت ذهاب، #بازی_دراز گرفته شده است...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷