حیف است ؛ رحمی!
رُویش چه زیباست ...
اهل زمین نیست
غواص دریاست . . .
🌷یاد #غواص های شھید بهخیر ...🌷
#تو چه کرده ای با دلم که #من...
یک دل نه ،
#صددل_عاشقت_شده_ام...❤️
🌹 فرمانده و شهیدغواص
#رضاساکی🌹
شهادت:عملیات #کربلای۴
🌸.....
@Karbala_1365
✨
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز...
❣
✨ #شهدا دستانمان را بگیرید زمین پراز مین های گناه است...🍂
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨ تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز... ❣ ✨ #شهدا دستانمان را بگیرید زمی
🌹 #سردارعلی_تجلایی
مسول طرح وعملیات قرارگاه #خاتم_الانبیاء(ص)
که درعملیات #بدر با اصابت تیر به قلب مبارکشان
آسمانی شدند...
🌸شادی روحش #صلوات🌸
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا و شهدای #کربلای۴
خصوصا #شهیداحمدپلارک
شهادت:کربلای۸ 🌹
🌸امام على عليه السلام:
✨خِرَد، لباسى نو است كه كهنه نمى شود
العَقلُ ثَوبٌ جَديدٌ لا يَبلى
📚غررالحكم حدیث 1235
🌸.....
@Karbala_1365
💔ای آخرین مسافر دنیا
کجایی....؟
✨السلام علیک یاصاحب الزمان(عج)✨
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢یه گونی شهید! مُد شده یه عده میگن جانم #فدای ایران! شماها حرفش رو میزنید اما #شهدای ما سالها پیش
💢 #یک_گونی_شهید!
🌷اگر من #شهید شدم، من را در خادر (روستا) دفن کنید و به همه بگویید که برای من گریه نکنند. #کبوترهایم را بفروشید. یکی از سفیدها را سرخ کنید و در راه خدا رهایش کنید و دیگری را [نیز] به حرم امام هشتم (ع) ببرید.
✅یگ گونی کوچکِ زرد، رنگ و رو رفته که روی آن کاغذی چسباندهاند، وسط تصویر میدرخشد. روی کاغذ نوشته شده است «شهید بسیج سپاه ـ محمدابراهیم ماهی ـ مشهد ـ 60/3/5». همین! یگ گونی که از تن شهید محمدابراهیم ماهی خادر به جای مانده است.
🍃💔🍃
کربلای۴(علقمه) 💔:
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
[ برای بار چندم من را برای بازجویی همراه با سلسبیل و دیگر دوستانش به میز محاکمه کشاندند. تلاش زیادی می کردند تا بتوانند تحویلم بگیرند ولی با انکارهای مکرر و دلایلی که تراشیدم سعی می کردم مانع این کار شوم.] وقتی دیدم رئيس استخبارات و رئیس زندان، شش دانگ حواسشان به حرفهای فؤاد سلسبیل و گروهش است، یکباره انگار نوری در دلم تابیدن گرفته باشد، چیزی به ذهنم خطور کرد که امیدوار شدم باعث نجاتم شود. با صدایی رساتر و دردناک، با توکل به خدا و ائمه ادامه دادم:
- سيدي الرئيس! اجازه بدهید مطلبی بگویم. و ادامه دادم:
قربان! اینها هیچ کار مثبتی نکردند و شما را وارد منجلابی کردند که آن سرش ناپیداست. جوان هایتان دارند کشته میشوند و این جنگ هم معلوم نیست کی تمام میشود. انقلاب که شد، اینها شاهدوست ماندند و با شاه دوستها و ساواکیهای عرب ستیز خوزستان همکاری می کردند و خیلی ها را در خرمشهر کشتند. دروغ می گویند که ضد شاه بودند! من آدمی ام که ضد شاه بودم. من سالها در زندان شاه بودم و شکنجه شدم، نه اینها.
سکوتی سالن را فراگرفته بود. وقتی دیدم همه کسانی که آنجا هستند به دقت به حرف هایم گوش میدهند، بیشتر جرئت کردم. دردهایم را فراموش کرده بودم، سر پا ایستادم:
- سیدی! اگر حرف هایم را باور ندارید، من شاهدی دارم که حرف های من را تأیید می کند. او از خودتان است که با من چند سالی در زندان شاه بود. ما باهم دوست بودیم. نام او سرهنگ محمد جاسم العزاوي است.
نام سرهنگ عراقی که از دهانم بیرون آمد، همهمه در سالن پیچید. ابووقاص سر پا ایستاد، دستش را بالا برد و احترام نظامی گذاشت. همه هم به تبعیت از او همین کار را کردند. با تعجب پرسید:
- صدق انت تعرفه؟ !!
.. راست میگویی، او را میشناسی؟!
- نعم، سیدی اعرفه!
انگار آب خنکی بر دل گرگرفته ام ريخته شد. خدا در بحرانی ترین لحظات، نام سرهنگ بعثی هم بندم در زندان شاه را به دل و زبانم انداخته بود.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
وقتی دیدم رئيس استخبارات و دیگر نظامیان حاضر در سالن، با شنیدن نام سرهنگ جاسم العزاوي احترام نظامی گذاشتند و به حرف هایم گوش میدهند، ادامه دادم:
- چند سال باهم در زندان بودیم و خدمت زیادی به او کردم. او نه لباس داشت، نه سیگار، نه خوراک خوب و نه ملاقاتی و من هرچه داشتم یا کسی به من میداد، به او میدادم. کسی حاضر نبود با او هم قدم یا هم صحبت شود، اما من با او رفیق بودم، باهم قدم می زدیم و از خانواده و همه چیز می گفتیم.
من حرف میزدم و رئیس زندان و دیگر نظامیان حاضر، به احترام آن سرهنگ بعثی که در زندان همدان و زندان قصر با من هم بند بود، سر پا ایستاده بودند. رئیس گفت:
- إعيد كلامک؟ (حرفهایت را تأیید می کند؟)
- نعم سیدی! اتصلوا بی. (بله قربان می توانید با او تماس بگیرید.)
قلبم شروع به تپش کرده بود. می ترسیدم جاسم العزاوی بیاید و من را تحویل نگیرد. دلم را به خدا سپردم. سالن پر از همهمه شده بود و همه من را به هم نشان می دادند. باورشان نمی شد که من مشاور عالی صدام را می شناسم و زمانی در زندان رفیقم بوده است.
( سرهنگ جاسم العزاوی، در سال ۱۳۵۶ با آمدن گروه صلیب سرخ به ایران همراه همه زندانیان سیاسی عراقی آزاد شده بود و به کشورش بازگشته بود.)
به آرامی سر جایم نشستم و در فکر فرورفتم. فؤاد سلسبیل و سران خلق عرب با شنیدن حرف هایم مثل تکه یخی زیر نور آفتاب، آب شدند و دیگر نتوانستند حرفی بزنند. خدا به زبانشان قفل زده بود.
نیم ساعتی گذشت و من همچنان در ترس و امید به سر می بردم و خدا را صدا می کردم. ناگهان صدای سربازی از ورود تیمسار عزاوی، مشاور عالی صدام، خبر داد.
همه برای ادای احترام نظامی از جا بلند شدند. از میانه در سالن، عده ای با دبدبه و کبکبه دور مردی بلند قد و هیکل دار حلقه زده بودند، وارد سالن شدند. همراهانش در گوشه و کنار ایستادند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تیمسار عزاوی، برخلاف چند سال پیش که لاغراندام و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پرپشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون لباس نظامی گذاشته بود، جلو می آمد. همه کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند.
او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. روبه رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشمهایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج میزد گفت:
هذه انت صالح؟! (این تو هستی صالح؟)
من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه خوشحالی بود که همه دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندانهای شاهنشاهی سپری کرده بودم،
کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشکبار
گفت:
- اشجابك هنا؟ شنو صایر بیک؟ ( چیزی تو را به اینجا کشاند؟ چرا این شکلی شدی؟)
احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف میزدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت:
- شما آدم قابل احترامی هستی؛ چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟
میدانستم تیمسار عزاوی نیت خیرخواهانه دارد. با تأنی گفتم: - لا سیدی!؟ (نه قربانا)
با شنیدن این پیشنهادش قلبم فروریخت. زبان در دهانم سنگین شده بود و صدایم می لرزید، آهسته سر در گوشش کردم و گفتم:
- اگر من را بفرستید ایران برایم دردسر می شود. تیمسار عزاوی ادامه داد:
پس می خواهی در رادیو تلویزیون عراق به تو پستی بدهم و با ما همکاری کنی؟ حتی دستور میدهم زن و بچه ات را هم بیاورند این جا.
برایم مسلم شده بود که با این التفات تیمسار عزاوی از شکنجه های بی رحمانه بعثیها جان سالم به در برده ام، اما نمی خواستم خائن به وطن و پناهنده شوم.
پیگیر باشید...🍂
🌹 #طنز_جبهه 😂
🌷بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم .
یکی از برادران #امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟
تو که چیزیت نشده بابا !!!
تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟!
تو فقط یک پایت قطع شده !
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!!
بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!
😂😂😂
شنیدم ماجرای هرکسی ، نازم به عشق تو!❤️
که شیرین تر ز هرکس ، ماجرای دیگری داری!❤️
----*l 🍃🌺🍃l*----
#شهیدرضاساکی
شهادت: #کربلای۴
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شنیدم ماجرای هرکسی ، نازم به عشق تو!❤️ که شیرین تر ز هرکس ، ماجرای دیگری داری!❤️ ----*
🌸🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂
🌾بعد از عملیات #کربلای۴ و صحنه های آن و شهدا که در ابتدای عملیات به #شهادت رسیدند و ما که ماندیم خیلی چیزها دستمان آمد که آنها که واقعا زحمت کشیدن برای خودشان و برای خودسازی چقدر زود به نتیجه رسیدند و خداوند اجرو مزدشان را داد . و تازه متوجه شدیم که
🌹 #شهادت🌹
واقعا چیزی نیست که هرکسی وارد عملیات شد و در سخت ترین شرایط قرار گرفت بتواند به آن برسد.
" هرکس شهادت می خواست باید به آن #عرفان می رسید " و پله های معنوی را طی می کرد و جمله امام که :
یک شبه ره صدساله را می روند و عرفایی هستند که در جبهه به این مقام می رسند واقعا درست بود یعنی #شهید زحمت می کشید خودش را آماده میکرد برای شهادت و آن راه را می شناخت و ما بعد از برگشتن از عملیاتها می فهمیدیم که خیلی درکی از این قضایا و این روحیات #شهدا نداشتیم و خیلی از شهدا اینطور رفتند که از جمله آنها #شهیدرضاساکی بود که این فرصت ۴ ماه را که ما شاهد بودیم در آموزش #غواصی ایشان از نظر رزمی خودش را به بالاترین درجه رساند و از نظر روحی هم همینطور و از نظر اخلاقی و معنوی هم همینطور بود...
🌺راوی:یادگاردفاع مقدس
#آزاده_سلیمان_محمودی
🌸....
@Karbala_1365