🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
باورمان نمی شد که مقابل حرم ایستاده ایم. با صدای مأموران به خود آمدیم:
- یا الله نزلوا (یالا پیاده بشید)
بغض کرده و مات و مبهوت، بدون اینکه حرفی بزنیم، چشم به حرم امامان کاظمین علیها سلام دوخته بودیم. انگار قدرت سخن گفتن از ما سلب شده بود. یک به یک پیاده شدیم و خیلی زود اشک از صورت زرد و تکیده مان سرازیر شد.
باورمان نمی شد قدم به وادی عشق گذاشته ایم و روبه روی حرم عزیزانی هستیم که دیدنشان منتهای آرزوی همه رزمندگان و شهدا بود. می ترسیدیم از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه چیز فقط یک رؤیا بوده است؛ اما نه، بیدار بودیم. به ترتیب و بی صدا پیاده شدیم.
بی صدا گریه می کردیم. به سمت صحن رفتیم. بعد از سالها در ناباوری خود را در حرم امامان معصوم علیهم السلام میدیدیم. شانه هایمان از گریه می لرزید! روحی فداک یا باب الحوائج! یا باب الحوائج. به گنبد و بارگاه نگاه می کردیم و به نرمی باران اشک میریختیم، گردن ها را کج و دستمان را سایبان چشم ها کرده بودیم. مات و مبهوت به گنبد طلایی و گلدسته ها که در نور آفتاب می درخشید، نگاه می کردیم و می گریستیم. آب بینی و اشکهای فروریخته مان را با پشت آستین پاک می کردیم.
یک چیز خیلی عجیبی بود: نظامیان بسیاری، صحن و سرای امامان مظلوم را قرق کرده بودند و در گوشه و کنار مأموران باتوم به دست ایستاده بودند. انگار همه چیز با برنامه قبلی شکل گرفته بود. کنار ورودی صحن چند نظامی برای تفتیش ایستاده بودند. با اشاره آنها جلو رفتیم. پس از بازرسی بدنی همه وارد صحن شدیم. چهره ها غم زده بود. قدم به جایی گذاشته بودیم که محل نزول ملائک و ارواح پیامبران و معصومان است؛ جایی که رزمندگان و دوستان شهیدمان در جبهه تنها آرزویشان، این اماکن مقدسه بود.
انبوه خبرنگاران و عکاسان و فیلم برداران آماده در گوشه و کنار متعجبمان کرده بود. معلوم شد همه چیز برنامه ریزی شده و مهیا بوده است.
چک چک دکمه دوربین عکاس ها و خبرنگارانی که با میکروفون ورود نوجوانان اسير را گزارش می دادند، همه را غافلگیر کرده بود.
به محض ورود به حرم و دیدن ضریح امامان معصوم علیهم السلام، بغضها ترکید و صدای گریه همه جا را فراگرفت. با عجله دویدیم و به سرعت خود را به ضریح رساندیم.
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها....
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم😭! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها آرزویشان دیدن اینجاست. آقا تو را به جان مادرت حضرت فاطمه معصومه به امام و رزمندگان کمک کن پیروز شوند. آقا مادرم خیلی دعا می کرد راه کربلا باز شود تا به زیارت شما و جد غريبتان حسین علیه السلام برود؛😭 تو کاری کن که مادر پیرم بیاید کربلا. آقا کمک کن زودتر آزاد شويم.😭 آقا به جان دخترت بی بی معصومه به امام و رزمنده هایمان کمک کن، آقا دلم پر از حرف است، کدامش را بگویم!
صدای استغاثه و التماس تمامی نداشت. کنار ضریح نشستیم و با پنجه هایمان حلقه هایش را محکم چسبیدیم و مثل بچه های مادر مرده های های گریه می کردیم . دلمان پر بود و می خواستیم با گریه عقده دلمان را خالی کنیم. التماس می کردیم و یکریز می گفتیم:
- دخیلک یا مولاى! لا تتركني، دخیلک و دخيل عمک ابوفاضل لا تيهنى أو تعوفنی! یا مولاى! انه تعبان، گلبي تعبان، روحی تعبانه، بحق اچفوف، ابوفاضل اكشف عنى هذه الورطه. دخیلک! دخیلک!
(.. خواهش می کنم آقا ترکم مکن!... تنهایم نگذار! ای آقا! من خسته ام، قلبم خسته است، روحم خسته است بحق دستهای بریده عمویت ابالفضل ، من را از این گرفتاری نجات بده!)
قیامتی از اشک و ماتم به پا شده بود. اندک زائرانی که در حرم بودند، با دیدنمان که همه یک شکل لباس پوشیده و می گریستیم و مأموران کلاه قرمز باتوم به دست احاطه مان کرده بودند، حدس زدند که از اسرای جنگ هستیم. آن ها هم متأثر شدند و همراه ما گریه می کردند.
جو منقلب شده بود. مأموران ترسیدند کنترل اوضاع از دستشان خارج شود؛ چون مردم در گوشی باهم حرف می زدند و ما را به هم نشان می دادند. خیلی زود از مقامات بالا دستور رسید که زودتر حرکت کنید.
چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند
فریاد میکشیدیم و نمی خواستیم جدا شویم؛ اما مأموران به زور ما را از ضریح جدا و سوار بر ماشین کردند. همچنان گریان به پشت سر نگاه می کردیم و دست تمنا به سوی حرم دراز کرده بودیم. کمی بعد ماشین حرکت کرد.
كم کم بغضها آرام گرفت و سکوت در میانمان حاکم شد. گاهی صدای یکی به ناله بلند می شد، اما نهایتا همه سکوت کرده بودیم. کم کم خواب، چشم های خسته ام را گرفت
ماشین از کاظمین دور شد و همان مسیر آمدن را برگشت. نمی دانستیم ما را به کجا می برند. گرمای درون ماشین بیحال، گیج و منگمان کرده بود. چندساعتی گذشته بود. عرق به سروصورت همه نشسته بود. با صدای همهمه مردم و بوق ماشین ها چشم ها باز شد.
وارد شهری شده بودیم. نمی دانستیم کجا هستیم. از نوشته ها و تابلوها، خیلی زود متوجه شدیم که به بغداد رسیدیم. ماشین به سمت بالای شهر در حرکت بود. تعجب کردیم.
خیابان های مسیر ما همه یک طرفه بود. چیزی که باعث تعجبمان شد، دیدن اوضاع غیرعادی بود. گوشه و کنار دو طرف خیابان مأموران گارد ویژه با سگهای پلیس ایستاده بودند.
ماشین وسط میدان بزرگ بغداد ایستاد. دستور دادند آزادانه قدم بزنیم تا فیلبردارها قدم زدن به ظاهر آزادانه ما را ضبط کنند. پس از اتمام این نمایش دوباره سوار ماشین شدیم و به حرکت ادامه دادیم.
حوالی خیابان هارون الرشید مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم. باورمان نمیشد ما را به شهر بازی برده بودند. دیدن شهر بازی با آن تجهیزات و انواع وسایل برای بچه ها جذاب بود. کودک درونشان بیدار شده بود و انگار دوست داشتند از بازی های کودکانه لذت ببرند اما به سختی در مقابل اجبار عراقی ها برای سوار شدن و بازی مقاومت می کردند
پیگیر باشید....🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
نوشته ای که یک دختر
روی تابوت شهید گمنام
نوشته بود...
😔
✍«پدرم را قانع کن چادر بپوشم!»
ولی بعضیها میتوانند بپوشند
اما کوتاهی میکنند...
درقبال این کوتاهی
باید پاسخ بدهی..
🔴 خبرفوری فوری
تظاهرات مردم ایران در تمام شهرها پنجشنبه 1397/5/11
🔵تظاهرات مسالمت آمیز مردم در تمام شهرهای ایران عزیزمان در اعتراض به وضع گرانی تمام اجناس بدون شعار سیاسی و کاملا مسالمت آمیز
🔵قابل توجه تمام اقشار و هموطنان عزیز :
این نظاهرات کاملا مسالمت آمیز بوده و هیچ مورد سیاسی در پی نخواهد داشت
هموطنان عزیز لطفا با اطلاع رسانی گسترده دیگر هموطنان را در این مورد مهم باخبر کنیم
تظاهرات گسترده مردم ایران عزیز
🔺زمان : 5 شنبه
🔺تاریخ : 1397/5/11
🔺ساعت : 11 صبح
🔺مکان : مراکز تمامی شهرهای کشور عزیزمان
🔴در ضمن پنجشنبه هر راننده خودرو با روشن کردن چراغهای خود به وضع اقتصاد کشور اعتراض خواهند کرد
🔺قابل توجه سوء استفاده گران و کسانی که چنین تظاهرات هایی باب میل آنها نخواهد بود : یک بار دیگر تاکیید میشود بخاطر نابسامانی بازار و وضع خطرناک معیشت اقشار کم درآمد در تمامی شهرها این تظاهرات صورت می گیرد و هیچگونه پیام سیاسی را در بر نخواهد داشت و خواسته مردم تنها رفاه و زندگی راحت و شرافتمندانه است
قرار نیست سکوت کنیم تا هر مسئولی هر کاری دلش خواست انجام دهد
⛔سکوت بزرگترین خیانت به خود و فرزندانمان است
🔴هموطن لطفا با اطلاع رسانی گسترده دیگر هموطنان را نیز آگاه کنیم
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔
دوستان عزیز
این روزها متنی در حال پخش است که مردم را به تظاهرات مسالمت امیز در روز پنج شنبه دعوت میکند
👈 هوشیار باشید
این متن از طرف بد خواهان و منافقین طراحی شده
تظاهرات مسالمت امیز به هیچ وجه امکان پذیر نیست
خرمشهر کازرون و تهران را به یاد دارید ؟
چقدر اموال عمومی خسارت دید ؟
چقدر بیگناه کشته شد ؟
چه نتیجه ای در بر داشت ؟
این جور متنها را معاندین ایران و انقلاب تهیه و نشر میدهند
هرکس در نشر این نوع متنها کمک کند اگر خونی ریخته شد و خسارتی به بیت المال وارد شد یقینا او هم در انها شریک است
لطفا اطلاع رسانی کنید
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هشدار
این روزها ضدانقلاب قراره دوباره در کشور آشوب راه بیندازد و این نمونه کوچکی از سلاح هایی است که میخواهند با آن مردم عادی را بکشند و گردن نظام بیندازد
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
💚✨
باب الورود قلب مرا با دم #حسین
قلبی علی الهواڪ مدامی ڪشیده اند
❤️✨
#هرشب ازمیان دلم تا ضریح عشق
مِنّی الی الحسینِ #سلامی ڪشیده اند
💚✨
#سلام_ارباب
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍉 جنـگ بـا طعـم هنـدوانه 🍉
کجایند مردان بی ادعا
کجایند باغیرتان با حیا
کجایند کسانی که انصاف داشتند و محبت و مهربانیشان بی پایان و بی منت بود...
🍂❣🍂
#عصر_امپراطوری_شایعه
💢 اولا #ولیعهد عربستان مُفتی نیست که فتوا بده بجای قربانی درخت بکارن
ثانیا عربستان کشور #خشک و بی آبه، آخه چطوری توی یک روز واسه چهار میلیون حاجی درخت بکارن!
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣
همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود.
چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند.
پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد.
مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم.
هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود.
رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند.
بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند.
لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟!
هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته میشد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمیداد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. به خیالشان حالا که از دستشان دررفتم، دوستانم در ایران اعدامم می کنند، وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم.
آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم:
- افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت:
- آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟
حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. نگاه ها به سمت راهرویی چرخید که به سالن منتهی میشد. هیئتی نظامی پدیدار شد که به سمت سالن می آمد.
صدایی فریاد زد:
- صدام حسین رئیس جمهور عراق به شما خوش آمد میگوید.
وقتی این جمله را شنیدیم، رنگ از صورتمان پرید و نفسها در سینه حبس شد. انگار راه تنفس سد شده بود. قلبها به شدت شروع به تپش کرد و نزدیک بود پس بیفتیم. همه خود را باخته بودیم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
با دیدن صدام که باهیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می آمد، احساس کردیم بدترین خیانت را به خود و کشور کرده ایم. زبان ها در دهان قفل شده بود. خود را باخته بودیم. نفسها به تلخی بیرون می آمد. صدام دست دختر کوچکش «هلا » را در دست داشت. بالای سالن رفت و روی صندلی شاهانه، پشت میز نشست.
دختر پنج ساله اش، لباس توری سفیدی به تن داشت که روبان قرمز جلوی یقه اش شبیه پاپیون بود و موهایش را پشت سرش دم اسبی کرده بود. کنار پدرش نشست.
صدام به همه که هنوز سرپا ایستاده بودند و پاهایشان می لرزید، دستور نشستن داد. بچه ها نشستند، اما رنگ به صورت نداشتند. خود من نیز بدتر از آنها بودم. انگار همه لال شده بودند. باورم نمی شد که رودست خورده ایم و ما را فریب داده اند.
صدام که متوجه شده بود بچه ها خود را باخته اند، به دنبال مترجم بود تا سخنان خود را شروع کند. ابو وقاص من را به او نشان داد. همین که از حضور مترجم مطمئن شد، با خنده و خوش رویی خوش آمد گفت و از جنگ میان عراق و ایران اظهار تأسف کرد و ادامه داد:
- كل اطفال الدنيا، اطفالنا. (همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.)
من که سمت چپ صدام و کمی با فاصله از او ایستاده بودم، لرزش بدنم محسوس بود و کم مانده بود بر زمین بیفتم، او حرف می زد و من حرف هایش را ترجمه می کردم. دوربین های فیلم برداری، دیدار صدام و اسيران نوجوان را مستقیم گزارش می کردند، کار از کار گذشته بود. مأموران بعثی مثل مگس، همه جای سالن پراکنده و چهار چشمی ما را زیر نظر گرفته بودند.
همه غافلگیر شده بودیم. از تک تک بچه ها شروع به پرسیدن کرد: اسمت چیست؟ چند سالت است؟ اسم پدرت و شغل او؟ و من هم سؤال و جواب ها را ترجمه می کردم. صدام در ادامه حرف هایش با ژستی تبلیغاتی گفت:
- نحن ثرید آن رجعکم الی ایران حتى تكونوا حمامه الصلح؛ (ما می خواهیم شما را به ایران بفرستیم تا شما به عنوان پرنده صلح و آزادی از جانب ما به ایران بروید.) ما یک جانبه شما را می فرستیم که بروید نزد خانواده هایتان تا به دانشگاه بروید و درس بخوانید و دکتر شوید و برای من نامه بنویسید
پیگیر باشید...🍂
#آقا_جان
من معمای دلم را
به نگاه تو فقط حل کردم
تو بیا تا گره کار جهان باز شود...
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
هدایت شده از پاسدار شهید محمد غفاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری 🔴فوری
به هوش باشید
فقط چندماه تا پیروزی بزرگ ان شاءالله
🔴نشر دهید تا دراین مسیر بزرگ موثر وتاثیرگذارباشید.
✅حتما دانلود کنید.
🌹 @saberin_shahid_ghafari
🌹 #شهیدحمیدباکری:
🍃 #امام باید فقط فکر کند.
ما #دستهای امامیم و هر فکری کرد ما باید عمل کنیم او فکرهای بزرگی دارد و باید دستهای خوبی داشته باشد.
🌸🇮🇷🌸
🌸 #کلام_شهید..
🍃شهادت فقط در جبهههای جنگ نیست؛ اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد، شهید است.
🌷 #شهیده_زینب_کمائی
❤️