eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
893 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
منابع از دریافت کمک ۳۰۰میلیون دلاری رضا پهلوی از سعودی ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران خبر دادند پی نوشت: نه غزه نه لبنان فقط دلار های بن سلمان😉
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
منابع #سعودی از دریافت کمک ۳۰۰میلیون دلاری رضا پهلوی از سعودی ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی ای
پدر بزرگش که شمال غرب ایران رو تقدیم آتاتورک کرد،پدرشم که بحرین رو به انگلیس شوهر داد، خودشم کلهم مملکت رو با سعودی خشکه حساب کرده بعد اینجا از حفظ تمامیت ارضی صحبت میکنه!!!!
اینجاست؛ کسانی که دیروز برای بتن ریختن و نابودی توان ای ایران جشن گرفته بودند و در کف خیابان بوق می زدند، امروز نگران سهم ایران از دریای شده اند! 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد. نگهبان با تعجب پرسید: - لیش، شنو القضيه؟!! (چرا؟ جریان چیست؟!) رویش را بوسیدم و گفتم: - این بچه محله مان است و از قدیم به خاطر قتل طایفه ای باهم اختلاف داریم. او نیز کينه من را به دل گرفته و چندین بار خواست اذیتم کند و انتقام بگیرد. قسم خورده هرجا من را ببیند، می کشد. حالا اگر بفهمد من را می خواهند بفرستند ایران، دروغی می گوید و بدبخت میشوم. نگهبان که از این جریان ها زیاد دیده و شنیده بود، قانع شد و من را به اتاقش راهنمایی کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: - اقعد اهنا و لاتطلع. (همین جا بنشین و تا رفتنشان بیرون نیا.) آنها بیرون رفتند و نگهبان در اتاق را قفل کرد. بیحال روی زمین نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم. دستهایم میلرزید و اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. خودم را به خدا سپرده بودم و به درگاهش استغائه و دعا می کردم و حال خودم را نمی دانستم. چشمانم را بستم و به سجده افتادم. نمی خواستم چیزی بشنوم. صدای قدم هایی که نزدیک میشد، در گوشم نشست و به دنبالش صدای کلیدی که در قفل در چرخید. سرم را بلند کردم و چشمانم با وحشت به در خيره شد. زبانم بند آمده بود، اما زبانم یک کلمه را تکرار می کرد: دخیلک یا الله.... نگهبان داخل آمد. نگاهی به من که دیگر رنگ به صورت نداشتم انداخت: - لا تخاف! ولوا. (نترس گورشون رو گم روند) سرم را پایین انداختم و شروع به گریه کردم. بر زمین به سجده افتادم: شکرا یا الله... شكرا يا الله.... فؤاد و دیگر مزدوران، همه اسرا را بازجویی کردند، اما چون باز طعمه ای مناسب پیدا نکردند، دست از پا درازتر از اردوگاه رفتند. خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب وکتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. میدانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد. با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم: - گلی اشلون آجر خدمتک؟(بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟) سرباز گفت: - دو برادر اسیر در ایران دارم. - اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که با آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود. قول میدهم. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری ساختمانهای دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب میپریدم و میترسیدم همه اتفاقها فقط یک خواب باشد. اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم. اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشمها غمگین و غرق اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم. یکی گفت: - سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. دومی گفت: - سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم. دیگری گفت: - اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند و.... با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم. با دقت به آنها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند. آهی کشیدم: لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم. روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که مأموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود. پادررکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. میترسیدم همه چیز به هم بخورد و مأموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت. نفسی راحت کشیدم. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل همه همراهانم گریه می کردند و هق هقشان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هرچند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت. به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه آنها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند هرچند من نیز دست کمی از آنها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورتها زرد، گونه ها فرورفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود. بدنها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، مویشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود. باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم. خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آنها بعد از سالها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم. اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم. در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، مأموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه می کردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه رهایم نمی کرد. بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک مأموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آنها بود. این روایت را پی درپی تکرار می کردم: آبي الله أن يجري الأمور إلا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسيله آن است. پیگیرباشید...🍂
🍁عادت کردیم جنگو با جدا شدن لیلی و مجنونهای هالیوود ببینیم ❣عجب تصویر محشری! این میزان خم شدن پسر و تا اون حد بلند شدن پای مادر برای رسیدن به معشوق، چطور میشه این زیبایی رو توصیف کرد؟ 💔🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خـدا♥ °•|هذا من فضل ربـۍ|•° ¤|بـہ عِشــق مادَر پہلـو شڪستہ|¤ ♥ 🍃🌸 ازخواهران میخواهم که حجابشان را مثل حضرت زهرا (س) رعایت بکنند نه مثل حجاب های امروز؛ چون این حجابها بوی حضرت زهرا نمی دهد... 🌹 🌹 @khadm_shohda
تمام دنیا و رابه ستاره های بر روی دوش میشناسندو ما تورا به ومردمی بودنت کاش عرصه و هم مردانی مثل تو به خود میدید. ❤️سرداردلها ...❤️
وضعیت این روزهای مردم صبور و مظلوم سیستان که در ماسه شن ها در حال دفن شدند. 🔴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ 🍃 🍃 ❣دلنوشته همسر مدافع حرم برای 💫ای مولای ما... همان روز که در کوچه ها فاطمه سیلی خورد، به ما فهماند؛ پای علی ایستادن آسان نیست... 💫راه ولایت پُر است از راهزنانی که در طمعِ ایمان مردمان نشسته اند، یک روز قیمت امامشان چند سکه طلاست، یک روز گندمِ ری و یک روز... ⚡️نمی دانم امروز شما را به چه فروخته اند که حرف هایت را نمی شنوند و هشدارهایت را نمی فهمند... 💔چقدر شبیهِ مولایت شده ای آقای من... خطبه هایی که می خواند و گوش هایی که نمی شنید... 💔یک روز جانِ مسلمین را بهانه کردند تا علی را از نبرد با دشمن منصرف کنند؛ و امروز، نانِ مسلمین را... 🌷پای علی ایستادن آسان نیست، فاطمی باید بود تا که فهمید... پای تو ایستاده ایم آقاجان، حتی اگر همهٔ آنها که روزی در کنارت بودند و گوشه عزلت برگزیدند و عافیت طلبی پیشه کردند و شدند طلحه و زبیر زمان... و دیگر به خطرهایی که اسلام را تهدید می کند کاری نداشته اند، که تاریخ، پُـر است از داستانِ جاماندنِ اینان... 🌷پای تو ایستاده ایم، حتی اگر نیاز باشد قرمزیِ خونمان، خط های قرمزت را بیش از پیش یک به یک پر رنگ تر و رنگین تر کند... پای تو ایستاده ایم همچون شهيدانمان... ✅اما دلمان می لرزد،... می لرزد هروقت، تنهاییت را فریاد می زنی، دلم می لرزد وقتی می گویی: خسته نمی شوی از گفتن این حرفها، تنم لرزید وقتی سرافراز کشورم فریاد زد: ❣که به آقا بگوئید از رفتن حرف نزند, به ولله از دیشب به قلبم فشار آمده ! 😭 💔حرف رفتن نزنید ای مایه مباهات... ... 🔹 این را آویزه گوششان کنند که صبر می کنیم به فرمان شما، و بساطشان را جمع می کنیم آن روز که فرمانتان بر چیز دیگری رقم بخورد... ❤️حضرت ماه ما هرچه که داریم پای ولایت میدهیم ؛جان که برای شما قابلی ندارد... 🔹رهبرم من تکیه گاهم را همسر جوانم را ،پدر دختر یک ساله ام را برای اطاعت امر شما که فرمودید دفاع از اسلام مرز ندارد با جان و دل راهی سرزمین عشق ( )کردم... او جانش را فدای ولایت کرد و وصيتش هم این بود که بی قید و شرط تا آخرین لحظه پشتیبان ولایت باشیم... 🌹 🌹تا آخرین قطره خونمان پای ولایت ایستاده ایم ای مقتدای من... 🌷ما این درس را از مادرمان گرفته ايم که پای ولایت از جان و مال خود گذشتن آن حساب است ای نور چشم مسلمین... 🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸
گفت: اسڪله چه خبر؟ گفتم: منتظر شماست برے شهید شے! خندید و رفت😇 وقتے جنازه اش رو آوردن گریه ام گرفت. گفتم: من شوخے ڪردم، تو چرا شهید شدے...💔😔 اللهم ارزقناتوفیق الشهاده فے سبیلڪ
🌸امام على عليه السلام: ✨با نيكى كردن، دلها تصرّف مى شود بالإحْسانِ تُمْلَكُ القُلوبُ 📚غررالحكم حدیث 4339
گاهی بایـد دل به دریـا زد ... آهسته بگویم مادرها نشنوند ...یادشان بخیر آنهایی که پیکرشان را هم آب برد...💔
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
گاهی بایـد دل به دریـا زد ... آهسته بگویم مادرها نشنوند ...یادشان بخیر آنهایی که پیکرشان را هم آب
‌ چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت و رفت و دیگه هم برنگشت ..!!!!!!! و اون یکی دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن ﮔﺮفت ﻭ ﺭفت ودیگه هم برنگشت!!!!!! و الان یکی دیگه 9 میلیارد دلار...!!!!! وهیچکدومشون برنگشتن .....!!!! اما...سی ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ میخواستن با جونشون ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ.... یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ رفت ﺑﺮﮔﺸﺖ !!!! همه فکر کردن ترسیده !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ درآورد؛ ﺩﺍﺩ زد ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ نو حیفه؛ مال بیت الماله» ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ اتفاقا ؛ اونم ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ....!!!!!!! یاد شهدای عزیزمون گرامی باد😔❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قافله‌ی به سوی بهشت از جایگاه خان طومان... #خدا_گلچینه 🇮🇷 #مدافعان_حرم❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی از مسئولین ما فقط به عشق مردم اینجا هستن و کار میکن؛ و الا سرمایه، پول، خانواده‌ و همه ی دارو ندارشون تو کانادا و آمریکاست؛ اگه این علاقه به خدمت نیست، اگه فداکاری نیست، پس چیه؟! ها؟؟ 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✂️ فرمانده قیچی به دست ...‌ 🌹 فرمانده ۲۷ حضرت رسول (ﷺ) در حال اصلاح موی یکی از رزمندگان... ❤️