『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا..🌸
🌹نام: #محمد(علیه السلام)🌹
لقب: #جواد
نام پدر: رضا(علیه السلام)
تولد:۱۹رمضان یا ۱۰رجب ۱۹۵ #مدینه
#شهادت: ۲۹ذی القعده ۲۲۰
سن شهادت: ۲۵سال
محل دفن:کاظمین❣
🍃✨🍃
🌷 #جواد_الائمه مهربان بود و خیرخواه. دست مردم را در دستان خدا می گذاشت و می فرمود:
«کَیْفَ یُضَیَّعُ مَنِ اللّهُ کافِلُهُ» چگونه درماند کسی که خداوند سَرپرست او باشد؟
✨او می فرمود تا وقتی در #آغوش_خدا هستید نگران گرفتاریها نباشد:
«لَؤْكانَتِ السَّمواتُ وَالْأرْضُ رَتْقَا عَلى عَبْدٍ ثُمَّ اتَّقىَ اللّه َ تَعالى لَجَعَلَ مِنْها مَخْـرَجا»،
اگر آسمانها و زمين بر شخصى بسته باشد، ولى تقـواى الهى پيـشه كـند، خداوند گشايشى از آنها برايش قرار مى دهد.
🍃او راه رسیدن به سربلندی و عزت را در اعتماد به خدا می دانست و می فرمود:
«الثِّقَةُ باللّه ِ تعالى ثَمَنٌ لِكُلِ غالٍ ، وسُلَّمٌ إلى كُلِّ عالٍ»
اعتمادِ به خداوند متعال، بهاى هر چيز گرانی است و نردبان رسيدن به هر بلندايی.
و می فرمود: «عِزُّ الْمُؤْمِنِ غِناه عَنِ النّاسِ» عزّت مؤمن در بی نیازی و طمع نداشتن به مال و زندگی دیگران است.
💔حیف اما مهرش را برنتافتند.
دنیا را بدون او خواستند و در جوانی با زهر کینه مسمومش ساختند.
امام جوان در گوشه حجره مظلومانه جان داد و مردم نفهمیدند چه گوهری از دستشان رفت.
🌸به امیدشفاعتش #صلوات🌸
روضه کوتاه نکته سر بسته
حجره تاریک حجره در بسته
جگری رفته رفته سم می خورد
قصۀ تازه ای رقم می خورد
عرش را ناله ای تکان می داد
تشنه ای روی خاک جان می داد
🌺شاعر: #علی_زمانیان
🌸....
@Karbala_1365
#فرماندهان
🌹 #سردارشهیدمحسن_نورانی
(با کاغذ و قلم در دست) در کنار #شهیدحاج_همت و #شهیدحاج_عباس_کریمی قهرودی
❤️
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهادت_امام_جواد
#شبهات_وهابیت
💢شبکه وهابی میگفت که امام جواد، امام شیعیان چطوری در #هشت_سالگی به امامت رسیده؟
خودم هم شک کردم
جوابش چیه؟
آیا امکان داره؟
#شبکه های_وهابی با کلی دلیل میگن که امکان نداره و اعتقادات #شیعه درست نیست
لطفا پاسخ بدید
#پاسخ
🔵حضرت #رضا(ع) قبل از امامت امام جواد به بیان پاسخ این سؤال میپرداختند.
✅عدّهای در مورد امامت حضرت جواد در #خردسالی، از حضرت رضا سؤال کردند، حضرت به آن ها که به قرآن معتقد بودند، ماجرای نبوّت حضرت عیسی(ع) را در خردسالی به عنوان شاهد ذکر کرد.
#خیرانی میگوید: پدرم گفت در خراسان، در محضر حضرت رضا بودم، شخصی پرسید: «اگر برای شما پیشامدی رخ داد، پس از شما امام مردم کیست؟» امام فرمود: «پسرم ابوجعفر (حضرت جواد) است». گویی پرسش کننده از شنیدن این پاسخ: ـ از این رو که حضرت جواد کودک بود و حدود هفت سال داشت ـ قانع نشد، حضرت #رضا به او فرمود: «خداوند حضرت عیسی(ع) را در کمتر از سن ابوجعفر (حضرت جواد) به عنوان پیامبر شریعت تازهای برگزید. بنابراین، چه مانعی دارد که خدا ابوجعفر را در خردسالی به امامت برساند؟».
در آیه 30 سوره مریم به این مطلب تصریح شده که حضرت عیسی در گهواره با بیان گویا چنین گفت: «اِنّی عَبْدُاللّهِ آتانِی الْکتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیّا؛ بنده خدایم، او کتاب آسمانی به من عنایت فرموده و مرا پیامبر قرار داده است.»
بنابراین، وقتی حضرت عیسی در گهواره برای ابلاغ شریعت تازه به مقام پیامبری برسد، چه اشکالی دارد که به اراده خداوند، حضرت جواد در #هشت سالگی، به مقام رهبری، آن هم در مورد شریعت پیامبر که بیش از دو قرن از آغاز آن با داشتن چندین رهبر میگذرد.
🔵این که چگونه خُرد سال به #مقام_امامت میرسد، دو راه در پیش داریم:
1ـ به آنان که به خدای قادر و حکیم معتقدند، میگوییم: چه مانعی دارد خداوند با قدرت و حکمت مطلقهای که دارد، بر اساس مصالحی، شخصی را در #خردسالی به مقام نبوّت یا امامت برساند، چنان که مطابق قرآن، خداوند حضرت عیسی و یحیی(ع) را در دوران کودکی به مقام نبوّت رسانید؛ به استناد #قرآن عیسی(ع) در گهواره سخن گفت و فرمود: «بنده خدایم، خداوند به من کتاب آسمانی داد و مرا پیامبر نمود».
✅خداوند در مورد #یحیی(ع) فرمود: «یا یحیی خُذ الْکتابَ بِقُوَّةٍ و آتیناهُ الْحُکمَ صَبِیا؛ ای یحیی! کتاب (خدا) را با قوّت بگیر، فرمان نبوّت را در کودکی به او دادیم».
🔵امام #جواد برای یکی از یاران خود به نام علی بن اسباط، به همین آیه استدلال کرد، و پس از ذکر آیه فرمود: «خداوند کاری را که در امامت کرده؛ همانند کاری است که در نبوت کرده ، همان گونه که ممکن است خداوند حکمت را در چهل سالگی به انسانی بدهد، ممکن است که حکمت را در کودکی به انسانی دیگر عطا فرماید».
#جهت_مطالعه_بیشتر به لینک زیر مراجعه فرمایید:
✅امکان امامت در #خردسالی
http://makarem.ir/main.aspx?typeinfo=42&lid=0&catid=27647&mid=323012
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂 🌸 🍂
🌸 🍂
🍂
🍃سلام علیکم :
شهادت امام جواد (ع ) را به همگی بزرگواران تسلیت عرض نموده و به همین مناسبت یک #خاطره از #مدافعان_حرم برایتان نقل میکنم.
مربوط به عملیاتی که ۳ سال پیش تو استان #حما اتفاق افتاد.
🌷قرار شد چند تا #گردان_فاطمیون به همراه یه گردان از نیروهای حزب الله عمل کنیم تا منطقه مهمی آزاد بشه. تو این عملیات شهدای عزیزی به شهادت رسیدند.
#شهیدمسلم_خیزاب از جمله شهدای این عملیات بودند و متاسفانه شهدای فاطمیون که اسماشون رو فراموش کردم .
قرار شد ۵ صبح بعد از نماز صبح عملیات آغاز بشه به همراه آتش پشتیبانی ، عملیات شروع شد
که تا منطقه ای که قبل هماهنگ
شده بود رو به لطف خدا فتح کردیم
اما یه مشکل این وسط بود که کار همه رزمنده ها رو سخت کرد
اونم پلی بود که باید منهدم میشد تا دشمن نتونه نیروی پشتیبانیش رو بیاره
و نیرو ها از اینکه پل رو نزده بودن بی اطلاع بودن برای همین باخیال راحت رفتیم جلو
تا اینکه متوجه شدیم برای دشمن نیروی پشتیبانی و مخصوصا تک تیراندازن زبده ای رسیده که تو همون ساعت اول خیلی از بچه ها شهید و زخمی شدن
تا اینکه دستور عقب نشینی امد و خیلی از شهدا پیکرشون جا موند
اکثر بچه ها عقب نشینی کردن اما ۶ نفر از نیروها محاصره شده بودن
😞😞😞
ساعت های ۹ شب بود که متوجه شدیم همه کشیدن عقب و فقط ۶ نفر مونده
مهمات کمی براشون مونده بود و یه زخمی همراهمون بود که شهید شد
از این به بعدش رو از زبان یکی از دوستان که جزو شش نفر بود براتون میگم
🍃هممون اشهدمون رو خونده بودیم و مطمئن شدیم کسی زنده بر نمیگرده
برای همین تصمیم گرفتیم تا گلوله اخر رو بجنگیم و تلفات خوبی از دشمن بگیریم بعداگر شهید شدیم شرمنده وجدان خودمون و شهدا نباشیم
تکی تکی از پنجره ای که بود میرفتیم و تیراندازی میکردیم اما قناصه های دشمن امون رو بریده بود
تا اینکه خشابم تموم شد نشستم خشابم رو عوض کنم و دوباره شروع به تیر اندازی کنم
و این نکته رو بگم که هیچ وقت عادت نداشتم کلاه آهنی و ضد گلوله تنم کنم اما تو اون عملیات کلاه و ضد گلوله هم تنم کردم
وقتی بلند شدم تیر اندازی کنم تک تیرانداز دشمن منو دیده بود منتظر بود بلند شم
همین که بلند شدم یه چیزی محکم پرتم کرد و خوردم زمین و متوجه شدم تیر به سرم خورده
یکی از همرزمام که اسمش #عبدالله بود امد روی سرم و شروع کرد به گریه کردن اما متوجه شد تیر کلاه رو شکافته و کمونه کرده و فقط قسمتی از پوست سرم رو برده
فاصله تک تیر انداز با من خیلی کم بود ک قدرت اون تیر باید سرم رو به همراه کلاه از بین میبرد
و خودمم منتظر حضرت عزرائیل بودم اما بعد چند دقیقه که از شوک در امدم متوجه شدم که زندم و فقط آسیب کمی به سرم خورده
اما بعد چند ثانیه دشمن با چند تا از نیروهای پیادش سمت ما امدن به همراه دوربین های دید در شب و گفتیم هممون رو اسیر میکنن
داخل اتاقم امدن دوربین کشی کردن اما به لطف خدا و عمه سادات انگار اصلا داخل اتاق کسی نیست و مارو ندیدن و رفتن
و بعد به کمک چند تا از بچه ها که برای کمک امدن به عقب برگشتیم
اونجا بود که فهمیدم ما مدافع حرم نیستیم و حرم مدافع ماست😔😔😔
وگرنه با اون گلوله من باید شهید میشدم و با اون دوربین کشی و امدن دشمن همه اون ۶ نفر اسیر میشدن
و معنای واقعی معجزه رو متوجه شدم...
وسلام علیکم و رحمه الله
🍃❤️
هدایت شده از جهش ایران
4_6019211736937137171.mp3
6.59M
🌸 مولودی 🌸
🎙حاج محمود کریمی
ویژه ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه😍👏👏👏
بسیار شیرین و زیبا😊👌
@khabarvarna
منابع #سعودی از دریافت کمک ۳۰۰میلیون دلاری رضا پهلوی از سعودی ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران خبر دادند
پی نوشت: نه غزه نه لبنان فقط دلار های بن سلمان😉
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
منابع #سعودی از دریافت کمک ۳۰۰میلیون دلاری رضا پهلوی از سعودی ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی ای
پدر بزرگش که شمال غرب ایران رو تقدیم آتاتورک کرد،پدرشم که بحرین رو به انگلیس شوهر داد، خودشم کلهم مملکت رو با سعودی خشکه حساب کرده بعد اینجا از حفظ تمامیت ارضی صحبت میکنه!!!!
#طنز_تاریخ اینجاست؛
کسانی که دیروز برای بتن ریختن و نابودی توان #هسته ای ایران جشن گرفته بودند و در کف خیابان بوق می زدند، امروز نگران سهم ایران از دریای #خزر شده اند!
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد.
نگهبان با تعجب پرسید:
- لیش، شنو القضيه؟!! (چرا؟ جریان چیست؟!)
رویش را بوسیدم و گفتم:
- این بچه محله مان است و از قدیم به خاطر قتل طایفه ای باهم اختلاف داریم. او نیز کينه من را به دل گرفته و چندین بار خواست اذیتم کند و انتقام بگیرد. قسم خورده هرجا من را ببیند، می کشد. حالا اگر بفهمد من را می خواهند بفرستند ایران، دروغی می گوید و بدبخت میشوم.
نگهبان که از این جریان ها زیاد دیده و شنیده بود، قانع شد و من را به اتاقش راهنمایی کرد. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اقعد اهنا و لاتطلع. (همین جا بنشین و تا رفتنشان بیرون نیا.)
آنها بیرون رفتند و نگهبان در اتاق را قفل کرد. بیحال روی زمین نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم. دستهایم میلرزید و اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. خودم را به خدا سپرده بودم و به درگاهش استغائه و دعا می کردم و حال خودم را نمی دانستم. چشمانم را بستم و به سجده افتادم. نمی خواستم چیزی بشنوم.
صدای قدم هایی که نزدیک میشد، در گوشم نشست و به دنبالش صدای کلیدی که در قفل در چرخید. سرم را بلند کردم و چشمانم با وحشت به در خيره شد. زبانم بند آمده بود، اما زبانم یک کلمه را تکرار می کرد: دخیلک یا الله....
نگهبان داخل آمد. نگاهی به من که دیگر رنگ به صورت نداشتم انداخت: - لا تخاف! ولوا. (نترس گورشون رو گم روند)
سرم را پایین انداختم و شروع به گریه کردم. بر زمین به سجده افتادم: شکرا یا الله... شكرا يا الله....
فؤاد و دیگر مزدوران، همه اسرا را بازجویی کردند، اما چون باز طعمه ای مناسب پیدا نکردند، دست از پا درازتر از اردوگاه رفتند.
خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب وکتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. میدانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد.
با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم: - گلی اشلون آجر خدمتک؟(بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟)
سرباز گفت:
- دو برادر اسیر در ایران دارم.
- اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که با آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود. قول میدهم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری ساختمانهای دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب میپریدم و میترسیدم همه اتفاقها فقط یک خواب باشد.
اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم.
اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشمها غمگین و غرق اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم.
یکی گفت:
- سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. دومی گفت:
- سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم.
دیگری گفت:
- اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند و....
با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم. با دقت به آنها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند.
آهی کشیدم:
لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم.
روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که مأموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود.
پادررکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. میترسیدم همه چیز به هم بخورد و مأموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت. نفسی راحت کشیدم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
همه همراهانم گریه می کردند و هق هقشان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هرچند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت.
به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه آنها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند هرچند من نیز دست کمی از آنها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورتها زرد، گونه ها فرورفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود. بدنها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، مویشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود. باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم.
خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آنها بعد از سالها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم.
اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم. در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، مأموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه می کردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه رهایم نمی کرد.
بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک مأموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آنها بود.
این روایت را پی درپی تکرار می کردم: آبي الله أن يجري الأمور إلا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسيله آن است.
پیگیرباشید...🍂
به نام خـدا♥
°•|هذا من فضل ربـۍ|•°
¤|بـہ عِشــق مادَر پہلـو شڪستہ|¤
♥
🍃🌸 ازخواهران میخواهم که حجابشان را مثل حضرت زهرا (س) رعایت بکنند
نه مثل حجاب های امروز؛ چون این
حجابها بوی حضرت زهرا نمی دهد...
🌹 #شهید_محمدهادی🌹
@khadm_shohda
تمام دنیا #ژنرالها و #قهرمانانشان رابه ستاره های بر روی دوش میشناسندو ما تورا به #ساده_زیستی ومردمی بودنت
کاش عرصه #اقتصاد و #قضاوت هم مردانی مثل تو به خود میدید.
❤️سرداردلها
#حاج_قاسم_سلیمانی...❤️
وضعیت این روزهای مردم صبور و مظلوم سیستان که در ماسه شن ها در حال دفن شدند.
#سيستان_هوا_ندارد
🔴
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ 🍃
🍃
❣دلنوشته همسر #شهید مدافع حرم #محمداینانلو برای #مقام_معظم_رهبری
💫ای مولای ما...
همان روز که در کوچه ها فاطمه سیلی خورد،
به ما فهماند؛ پای علی ایستادن آسان نیست...
💫راه ولایت پُر است از راهزنانی که در طمعِ ایمان مردمان نشسته اند،
یک روز قیمت امامشان چند سکه طلاست،
یک روز گندمِ ری و یک روز...
⚡️نمی دانم امروز شما را به چه فروخته اند که حرف هایت را نمی شنوند و هشدارهایت را نمی فهمند...
💔چقدر شبیهِ مولایت شده ای آقای من...
خطبه هایی که می خواند و گوش هایی که نمی شنید...
💔یک روز جانِ مسلمین را بهانه کردند تا علی را از نبرد با دشمن منصرف کنند؛
و امروز، نانِ مسلمین را...
🌷پای علی ایستادن آسان نیست،
فاطمی باید بود تا که فهمید...
پای تو ایستاده ایم آقاجان،
حتی اگر همهٔ آنها که روزی در کنارت بودند و
گوشه عزلت برگزیدند و عافیت طلبی پیشه کردند و شدند طلحه و زبیر زمان...
و دیگر به خطرهایی که اسلام را تهدید می کند کاری نداشته اند،
که تاریخ، پُـر است از داستانِ جاماندنِ اینان...
🌷پای تو ایستاده ایم، حتی اگر نیاز باشد قرمزیِ خونمان، خط های قرمزت را بیش از پیش یک به یک پر رنگ تر و رنگین تر کند...
پای تو ایستاده ایم همچون شهيدانمان...
✅اما دلمان می لرزد،...
می لرزد هروقت، تنهاییت را فریاد می زنی،
دلم می لرزد وقتی می گویی: خسته نمی شوی از گفتن این حرفها،
تنم لرزید وقتی #جانباز سرافراز کشورم فریاد زد:
❣که به آقا بگوئید از رفتن حرف نزند, به ولله از دیشب به قلبم فشار آمده ! 😭
💔حرف رفتن نزنید ای مایه مباهات...
#ما_همه_عمار_توييم ...
🔹 این را آویزه گوششان کنند که صبر می کنیم به فرمان شما، و بساطشان را جمع می کنیم
آن روز که فرمانتان بر چیز دیگری رقم بخورد...
❤️حضرت ماه ما هرچه که داریم پای ولایت میدهیم ؛جان که برای شما قابلی ندارد...
🔹رهبرم من تکیه گاهم را همسر جوانم را ،پدر دختر یک ساله ام را برای اطاعت امر شما که فرمودید دفاع از اسلام مرز ندارد با جان و دل راهی سرزمین عشق ( #سوریه)کردم...
او جانش را فدای ولایت کرد و وصيتش هم این بود که بی قید و شرط تا آخرین لحظه پشتیبان ولایت باشیم... 🌹
🌹تا آخرین قطره خونمان پای ولایت ایستاده ایم ای مقتدای من...
🌷ما این درس را از مادرمان گرفته ايم که پای ولایت از جان و مال خود گذشتن آن حساب است ای نور چشم مسلمین...
🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
گفت: اسڪله چه خبر؟ گفتم: منتظر شماست برے شهید شے! خندید و رفت😇 وقتے جنازه اش رو آوردن گریه ام گرفت.