『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 🍃 ✨
🍃 ✨
✨
❣به نام او
که رفتنم از اوست، يادم از اوست و عشق و معبودم اوست.
اي جوانان در غفلت نميريد که اين گونه مردن ننگ است.
اي جوانان #دعا و #استغفار را فراموش نکنيد که همانا تسکين درد است...
🌹 #شهيدحسين_مسافر
متولد سال1347
محل شهادت #شلمچه به سال 1365
🌸....
@Karbala_1365
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
روزها میگذشتند و به انتظار فرج، همچنان از روزنه امید، به نوری که از تاریکی نجاتم بدهد، دل بسته بودم. خودم را با مطالعه سرگرم می کردم تا تلخی لحظات، بیش از این روحم را از بین نبرد.
صدای حرف زدن چند نفر را از بیرون سلول شنیدم و به دنبالش صدای قدم هایی که نزدیک می شد. باز قلبم به تپش افتاد. با کنجکاوی به در بسته اتاق نگاه کردم.
به محض باز شدن در، به ناگاه دوست و یار قدیمی ام على فلاحيان را دیدم. معاون رئیس قوه قضاییه و رئیس دادگاه ویژه روحانیت شده بود. وارد اتاق شد. مات و مبهوت نگاهم کرد:
- تویی؟! چه بلایی سرت آمده؟
ناگهان بغضم ترکید و به گریه افتادم. آقای فلاحیان جلو آمد و من را که گریه می کردم، از جا بلند کرد و در آغوش گرفت. چنان با صدای بلند گریه می کردم که انگار می خواستم همه غصه هایم با دیدن یار قدیمی از سینه بیرون بزند و خالی شوم. فلاحیان از اوضاع پیش آمده برایم ناراحت شد. چند دقیقه بعد از آرام شدنم، کنارم روی تخت نشست.
او هم به گریه افتاده بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خبر نداشتم اینجا گرفتاری وگرنه زودتر می آمدم. مأموریت داشتم بروم مشهد، وقتی دوستان از جریانت باخبرم کردند، فوری حرکت کردم. چرا زودتر به من خبر ندادی؟
سرم را پایین انداخته بودم. هنوز اشکم به نرمی می ریخت، فلاحیان شانه هایم را محکم در دست گرفته بود و فشار داد:
- نگران نباش! از اینجا بیرونت می آورم.
خیلی زود از پیشم رفت. تلگرافی به آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضائیه ارسال کرد و با شرح حالم خواستار لغو حکم دادگاه انقلاب شد. طولی نکشید که از تهران دستور لغو حکم اعدامم رسید.
فلاحیان من را با مسئولیت و ضمانت خودش آزاد کرد و به آنها گفت: چون آقای صالح قاری یک روحانی است، باید در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شود. تا زمان بازگشت اسرا صبر می کنیم تا شهادتی که لازم است، به نفع یا ضد ایشان داده شود.
بهت زده به الطاف خفیه خداوند که به وسیله دوستم آقای فلاحیان تحقق پیدا کرده بود، فکر می کردم. چشمانم را پرده نازکی از اشک پوشانده بود. فلاحیان رو به من کرد:
- خب دیگر خیالت راحت! تو آزادی و می توانی پیش خانواده ات برگردی. هنوز باورم نمی شد که آزاد شده ام. فلاحیان خیلی زود خداحافظی کرد و به مشهد رفت.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود. به دستور آقای فلاحیان با دو نفر از مأموران به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند.
بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هرحال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به سمت تهران حرکت کردم.
در زندان اوین، مأمورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمیدانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم: صالح! بالاخره کی میخواهد آرامشت فرا برسد؟ و سؤالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند.
در اتاق باز شد و بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سؤالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقا همان سؤالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود.
جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آنها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره میشدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی علی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است.
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم.
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد.
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما ماموران دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز میرفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پزنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای نشان دادن خودم کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم: بازگشت اسرا و شهادت آنها.
دو هفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت: این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید؟
میخواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری باهم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریه اش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه بر من گذشته، گزارش تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف میزدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشکهای جمع شده در خانه چشمانش را میدیدم.
در اهواز، یکسره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم، وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم! قاضی من را تحویل گرفت و با خوشرویی گفت:
- آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید؟
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
پیگیر باشید..🍂
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
چشم خود تا باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبان اشک هایم بی صدا گفتم حسین
یاد تو واجب ترین رکن نمازم بوده است
در قنوت خویش قبل هر دعا گفتم حسین
در مناجات شب جمعه نمی دانم چه شد
خواستم بر لب برم نام خدا ، گفتم حسین
کُلِّ اَرضٍ کربلا من تازه می فهمم چرا
در خراسان و نجف ، در سامرا گفتم حسین
نام زهرا را شنیدم هر کجا گفتم علی
نام زینب را شنیدم هر کجا گفتم حسین