🍃🌸
#سلاماربابم
ایهااݪعشق،سلامواز طرفِ نوکرِ تو
برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِتو
#اَلسَّلامعَلیساکِنِکَرْبَلاء
.
هرشهیدی
درسینهاشزنیرابهمیدانجنگمیبرد!
آمارشهدایِجنگ
همیشهغݪطبوده!
هرگلولهدونفر را
ازپا درمیاورد...!
شهـــــیدوعشقیڪهدرسینهاش
میتپد…❣🕊
♡که گاه مادر است،
گاه همسر و گاه دخترکی که برای همیشه دلتنگ دستهای نوازشگر پدر می ماند...💔
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
دلنوشته ای برای شهید
تقدیم به سرداران بی مزار .....به آنان که هیچ گاه چشمان منتظر مادرانشان بازگشتشان را ندید .....تقدیم به شهدای #مفقودالاثر لاله جین
🌹🌹🌹🌹🌹
آن روز که میرفتی برایت قرآن گرفتم..... پشت سرت آب ریختم.... بند پوتین هایت را محکم بستم ....همه مهربانی ام را به چشمانت گره کردم که برگردی ....
آن روز حتی دیوارهای کوچه هم شوق #شهادت را در چشمان تو می دید و من نفهمیدم چه شد که فراموش کردم همان جا با تو عهد ببندم که برگردی ......
کجا آرمیده ای جان مادر ....کدام دست آلوده ای سینهات را درید ..... کدام چشمان ناپاکی قلب عاشقت را نشانه گرفت .... کدام خاکی تو را در آغوش کشیده است .........نکند هنوز زیر آفتاب سوزانی ....نکند برنگردی .....نکند هنوز هم فکر میکنی من منتظرم رشید و تمام قامت برگردی .....نه .....من منتظر یک نشانه کوچکم ....یک تکه از سربندت....یک تکه از پیراهنت ...و چه میشود به حرمت مادری ام یک تکه از استخوان هایت برگردد ....😭
به لحظه پر کشیدنت قسم .....و قسم به حرمت اشکهای ریخته شده در فراقت اگر می شود ....اگر میتوانی برگرد ...... قبل از آنکه چشمانم بی نور شودو قبل از آنکه با قلبی منتظر به خاک روم....💔🍂
🌹🌹🌹
ن:خانم بحیرایی
@Shahadat1398
#رسـم_خـوبان
شهدا با معرفتند
🔹حسن کار #همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش يک چيز بود، آن هم خدمت به #رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به یک طریقی #عاشقش شده بودند. يک روز که میخواستيم غذا به دست بچهها برسانيم با #موتور راه افتاديم.
🔸 وسط راه حسنو #گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج #ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بىمعرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را #تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نيستى.
🔹تا شب #حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من #بىمعرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى #بگو، ولى به من بى معرفت نگو.😔
🔸با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم. بعد از #شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خيلى #بىمعرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسنو دوست دارم.💕 با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود.
هميشه کنارم حسش ♥️مىکنم.
✍ به روایت #شهیدمصطفی_صدرزاده
#شهیدحسن_قاسمیدانا🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#رسـم_خـوبان شهدا با معرفتند 🔹حسن کار #همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش يک چيز بود، آ
بسی گفتند و گفتیم از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند... 🍃
Alimirza:
به نام خداوند متعال
خدا ( جل جلاله) از نگاه عدنان
عدنان شکنجه گر معروف تهدید و نصیحت می کرد که چه مطیع باشید چه نباشید این را بدانید که کتک هر روز هست ولی اگر اطاعت کنید کتک کمتر هست.
در یکی از ایام که هر سه آسایشگاهِ بند یک را در محوطه مورد ضرب و شتم قرار می دادند ، عدنان که خود فارسی صحبت می کرد میگفت :
" کاری بر سرتان بیاورم که خدا دلش برایتان بسوزد و برای کمک از آسمان به زمین بیاید ، آنوقت خدا را هم آنقدر بزنم که برگردد به آسمان و پشیمان شود" .
ما با همچون موجوداتی طرف بودیم
روز افتتاح اردوگاه به هنگام استحمام و تعویض لباسهای نظامی خودمان ، لباسها را داخل چاله ای انداخته و آتش زده بودند یکی از صحنه هایی که اغلب به یاد دارند انداختن یکی از بچه ها که ریش بلندی هم داشت داخل این گودال آتش بود.
در همان ابتدا که به حجم سیم های خاردار میافزودند عدنان دو نفر از بچه ها را برهنه کرده و داخل سیم خاردار حلقوی نمود و با پای روی بدنش ایستاد .
یکی از آن عزیران را چنان با لگد به فک و صورتش کوبید که دو سه دندانش بیرون افتاد.
ما این صحنه ها را می دیدیم و امکان اعتراض و حتی نگاه کردن به صحنه را هم نداشتیم .
کوچکترین بهانهای مساوی بود با شکنجه.
قبل از خروج از آسایشگاه باید بصورت ردیف پنج تایی روی پا می نشستیم و سرها را پایین و در میان پاها قرار میدادیم بشکلی که از دور که نگاه می کردی افراد را بدون سر می دیدی .
اگر هم سر فردی طبق خواسته بعثی ها پایین نبود کمترین پاسخ ، ضربه کابل بود که بر سر فرود می آمد .
در بعضی مواقع این حالت نشستن ساعتها ادامه مییافت .
خصوصاً زمانی که اسرای جدید می آوردند یا افسر بالا رتبه ای وارد اردوگاه می شد و یا واقعه ای مثل شهادت عزیزی زیر شکنجه های دردناک اتفاق می افتاد.
در شرایط عادی روزانه حد اقل ۸ مرتبه در همین حالت شمارش می شدیم ، قبل از خروج از آسایشگاه ـ ورود به حیاط ـ قبل از ورود به آسایشگاه ـ بعد از ورود به آسایشگاه و همین داستان عصر ها نیز تکرار میشد که اکثرا شمارش با کابل صورت می گرفت و اگر کابلی خوب روی پشت فردی نمی نشست انگار در شمارش اشتباهی صورت گرفته باشد .
ضمن اینکه اغلب در شمارش اشتباه میکردند و این پروسه بارها تکرار می شد.
🍂
🍂
🍂
رفته بودم سر بازار لباسی بخرم
یادم آمد تنِ عریانِ اباعبدالله را
🍂
یادم آمد
که با شال مشکی و اشک ، بیتاب مینشیند 🍂
در روضهى" محرم "صاحب عزا بزودی...
🍂
🍂
#آخرغم_تو_میکشد_مرا_میدانم… 🍂
✅ از صبح ٺـا شام مشغولِ جدل با خود هسٺیـم!
عذابِ وجدان
عذابِ وجدان
بد و بے راه بہ خود
عمل نڪردن بہ وظایف
بی توجہی بہ برنامہ ها
دریغ از اینڪه براے رهایی از این حال کمے تلاش کنیم!
🔻 چند روزِ پیش توے راه همش این جملہ رو زمزمہ مےڪردم و حسرٺ میخوردم:
👌 ڪسانے به امامِ زمانشان مےرسند ڪہ اهل سرعٺ باشند!
و الا تاریخ ڪربلا نشان داد قافلہ ی حسینی منتظر هیچ ڪس نمیماند..
•{ شہید سید مرتضے آوینی }•
#بیاییداهلِسرعٺباشیم
🍃
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۱۳) 📝 ........... 💦 سکوت کردم تا دقت شان را ببینم و دیدم. گف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۴) 📝
................
🌾 پاترل نزدیک شد و نزدیک تر . طوری که چهره فرمانده و معاون هاش را راحت می دیدیم .
بلندشدم , بی تاخیر و با صدای بلند گفتم: همگی با استتار کامل , لب ساحل, سریع به خط شود!💦
همه در یک لحظه از جایشان بلند شدند , با همان ظاهر گِلی آمدند به صف شدند.
😊 فرمانده لبخند رضایت داشت که یکی فریاد زد : آنجا را نگاه !....گراز , گرازوحشی !😨
همهمه ای تو بچه ها افتاد و همه برگشتند طرف سروصدای نیزار .🌾
دیدند دو غواص , چهار دست و پا , می دویدند طرف ما , هویج به دهان و با صدای گراز.😳
ترس جاش را داد به خنده و فرمانده بیشتر از همه می خندید.😂
با دست اشاره کرد به آن دو نفر و آن دونفر آمدند نزدیک فرمانده و سکوت کردند.😐
فرمانده گفت : گراز میشوید ، هان؟
اسم یکی شان " #خدری " بود و آن یکی " #ساکی " .
هویج ها را خجالت زده از دهانشان درآوردند و زیرچشمی به فرمانده نگاه میکردند.
دندان هاشان بدجوری از سرما می خورد به هم.☄
فرمانده گفت : شما دوتا... بله شما دوتا..... تو شهر چیکاره بودید؟
هردو گفتند : دانشجو .
فرمانده گفت : چه رشته ای؟
🍃ساکی سرش را انداخت پایین , با نیم نگاهی به خدری , خواست چیزی بگوید که دویدم تو حرفش و گفتم : ایشان , آقای ساکی ، بچه ملایرند و دانشجوی پزشکی . آقای خدری هم مهندسی می خوانند....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۱۵) 📝
...............
😞 فرمانده آه سردی کشید و سرش را انداخت پایین , لبخند رضایت نشست روی لبش. معلوم بود میخواهد چیزی بپرسد و نتوانست. دستش را آرام گذاشت روی شانه لرزان ساکی و با دستش صورت گِلی ساکی را پاک کرد. گفت : این خاک , این مردم و این دنیا خیلی باید به شما افتخار کنند.🌸
خودتان این را می دانستید؟🍃
تکان شانه های ساکی دیگر از سرما نبود .
نتوانسته بود تحمل کند.
یعنی باورش نشده بود که فرمانده می خواهد ازش دلجویی کند.
انتظار تنبیه داشت , تنبیهی سخت , آن هم برای همه , به استناد حرف همیشگی من که می گفتم : تشویق برای یک نفر , تنبیه برای همه.
🍃 فرمانده گفت : تاریخ جنگ این مملکت به شماها افتخار خواهد کرد.
به شما بچه های غواص انصارالحسین(ع) . آن روز زیاد دور نیست . خواهید دید که آن روز زیاد دور نیست و پشت به همه کرد , با همان قدم های مصمم , رفت طرف پاترول سفیدش.
می خواست سوار شود که برگشت گفت :
" مواظب عدد مقدس گروه تان باشید. آدم بدجور هوس می کند نگرانش باشد. "
و دست تکان داد و گفت : یا علی.🙋♂
همه ناخودآگاه دست خداحافظی تکان دادیم و باهم گفتیم : یاعلی.
و به خنده هم خندیدیم.😂
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@Komiel_110
ای دی جهت👆
ارسال نظرات و #خاطرات از شهدای #عملیات_کربلای۴ 🌾
🌸 #معرفی شهدا..🌸
🌹شهید:غلامرضا خدری
تاریخ تولد:۱۳۴۴/۳/۴
محل تولد: همدان
تحصیلات: کارشناسی
رشته تحصیلی: دبیری شیمی
دانشگاه محل تحصیل: رازی کرمانشاه
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴
محل شهادت: ام الرصاص
.🍃🌸🍃
🌷📃🌷فرازی از وصیت نامه شهید:
✨خدایا تو بهتر میدانی که همواره چنین خواسته ام که فقط تو را ببینم و لاغیر؛
مظلومانه زندگی کنم و غریبانه دل بسوزانم.و هیچ کس نداند که چه دردی دارم و به چه عاشقم و از چه رنج میکشم.
✨مولایم تو خود میدانی و به بیماری روحم آگاهی...
و حال که به آخر راه رسیده ام باز این رنج عظیم عذابم میدهد و درونم را می آزارد اما....
امید بسیار دارم که درگاه شما درگاه یاس و ناامیدی نیست
و همچون منی نیز در این درگاه به احترام آبرومندان درگاهت مورد عنایت قرار خواهد گرفت.
چه کنم انبوه گناه؛ شوق رفتن از من عاصی می ستاند,
اما امید به عفو و بخشش و عنایت ائمه علیهم السلام شوق بر رفتن را بیشتر میکند.
🍃 از شما عزیزان میخواهم پاسدار خون شهدا باشید.
پاسدار خون شهدا یعنی به راه پاک آنها رفتن...
مردم! ادامه راه شهدا در این نیست که زیر جنازه های آنها برویم و فقط خود را موظف بر سر و سینه زدن برای آنهایی که بندها را گسسته اند
و در عین سعادت و کامیابی به سر میبرند غمی ندارند که برای آنها بر سر و سینه بزنیم !!
این ماییم که محتاج به عنابت آنها میباشیم.
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸.....
@Karbala_1365
🌸شهیدغواص ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. روی سیم خاردارها خوابید تا بقیه از روی تنش ردشوند و خط بازشود....🌸
🌹 #شهیدرضاساکی🌹
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸شهیدغواص ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. روی سیم خاردارها خوابید تا بقیه از رو
🌸 #معرفی شهدا..🌸
🌸 زندگینامه شهیدغواص داریوش #(رضا)ساکی 🌸
🍃 #داریوش(رضا) یکی دیگر از دلاور مردان ایران زمین بود که عازم میادین نبرد حق علیه باطل گشت تا ثابت کند رهروان حسین (ع) از مرگ هراسی ندارند💫
#رضا در سال ۱۳۶۴ در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما گویی تقدیر بر آن بود که پس از اولین حضورش در جبهه ها که حدود ۹ ماه به طول انجامید به عنوان مسئول آموزش گروه غواصی لشکر انصار الحسین (ع) و در تاریخ ۶۵/۱۰/۴ در عملیات #کربلای۴ در کنار اروندرود عاشقانه به سوی ابدیت بال بگشاید و پیکر پاک و مطهرش یازده سال در آبهای خروشان اروند بماند و روح پاکش همیشه حاضر وناظر برگذر ایام ما باشد..💫🌸
🌸رضا اولین فرزند و تک پسر خانواده و بسیار خوش برخورد وخوشرو بود..🌸
🌾 در جبهه دوستانش بخاطر خوبی و پاکیش او را "رضا پاکی" صدا میکردند..
نامش داریوش بود اما در جبهه در شب میلاد امام رضا(ع) تصمیم میگیرد که نامش را "رضا" بگذارد..
رضا فرمانده دسته غواصی شد و تمام تلاشش خدمت و رسیدن به معبودش بود. وبعد از یازده سال عاشقی به میهن بازگشت ودر قطعه شهدا آرام گرفت..🌸
🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸شهیدغواص ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. روی سیم خاردارها خوابید تا بقیه از رو
🍃🌷🍂
💫✨هربار باخواندن #خاطرات رزمندگان به یاد این خاطره زیبا می افتم و هربار از خواندنش سیر نمیشوم ، چون پراز حرفهای ناگفته ایست که هزاران راز را درخود جای داده است خاطره از همرزمی که می گوید:
💫 #شهیدرضاساکی خودش را روی #سیم_خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. #یعنی_فرماندهی_را_در_حق_بچه_هایش_تمام_کرد.🌸
🌺راوی: آزاده جانباز #سیدرضاموسوی
🌾💦🌾
🌸نمیدانم یک نفر تابه کجا رسیده است که از جان خود تا به این حد میگذرد و خودرا فدایِ فدایی شدگان میکند!
اما خوب میدانم جز #عشق به #ولایت ، میهن و قرآن و عاشقی پاک که جز خدارا نمی بیند ، چیز دیگری نیست...❣
جنگ پراست از رضاها ، سعیدها ، فرهادها ، محمدحسن ها و علی اکبرهایی که خودرا فدای عشق کردند...❣
حالا بنگر این عشق به کجا رسیده است که نامش اینگونه زیبا میشود:
🌹 #شهید🌹
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیده_طیبه_واعظی...
🌸وقتی ساواک ،طیبه را
دستگیر و به دست هایش
دستبند زده بودند،
گفته بود:
" مرا بکشید
ولی چادرم را برندارید. "
👇👇👇
🌸.....
@Karbala_1365