🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۸) 📝
...............
🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم.
گفتم:کجابودی ، علی؟
گفت:مهمات مان...
گفتم:از عراقی ها می گرفتید.مگرنگرفته اید؟
گفت:تمام نیمه سنگین هاشان را فرو کرده اند نو بتون که کسی نتواند جابه جاشان کند.
گفتم:یعنی هیچ کس نیست که برود.
گفت:سمت چپ مان یک عده هستند. فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چکارکنیم با آنها؟
گفتم:اگر بچه های لشکر المهدی باشند, رمز الحاق مان این بوده که ما بگوییم:"یامهدی" و آنها بگویند:"یاحسین". برو معطل نکن. برو تا دیر نشده.
علی #منطقی رفت وخیلی زود برگشت. نفس نفس می زد. گفت:آنها...میگویند:الله اکبر...خودی اند یعنی؟😳
یخ کردم گفتم:درگیرشوید...امان شان هم ندهید, لعنتی ها را...
و از خودم بدم آمد که آن جا خوابیده ام و از دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیاورند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخل شان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست گشت. و گمشده پیدا شد.
داد زدم:کریم!
هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم . به خودم گفتم:خودش است.
گفتم:یعنی باور کنم؟
🌸.....
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۹) 📝
................
💦کنار چند جنازه دیگر بود , باآن قد بلند و حالا خمیده اش.
باز داد زدم:کریم!
تکان خورد. دست هاش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهدچیزی به آن بگوید و نمی تواند.
داد زدم:من این جام , کریم... اگر می توانی بیا پیش من...
فاصله مان ۱۰_۱۲ متری میشد و او خودش را غلتاند روی سیم خاردارها و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گذاشت تو دست سردتر و بی رمق تر من.
گفتم:حرف بزن!
دیدم نمی تواند.
تیر خورده بود به گلوش و با این حال بی سیم را ول نمیکرد و بی سیم مدام صداش می زد:کریم..کریم..سید؟.... موقعیت....ما فقط موقعیت را می خواهیم.
کریم بی سیم را با سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و آب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.
سید هنوز فریاد می زد.
می شناختمش. فرمانده طرح و عملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده.
به سختی و برای بار اول بلند شدم.
کتف و شانه ام را از گِل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهای شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم:سید..سید..کریم؟
گفتم:موقعیت...کربلا. ما اینجا...
کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید.
گوشم را چسباندم به دهانش و او گفت:س س سرم را بگذار...ز ز زمین.
گلوش خِرخِر کرد و نتوانست بیشتر ازاین حرف بزند. حس کردم لحظه آخر است. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم جراتم را به خرج دادم و با بغض گفتم:بگو!.... بگو اشهد أن لااله الاالله... و اشهدأن....
نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست.
گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها....
ادامه دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا...🌸
🌹شهیدامیرطلایی🌹
✨اولین کسی که تیر خورد ، "امیر #طلایی" بود.
( بچه ها را با ۴لول هواپیمازن می زدند, هیچکدامشان تیرکلاش و تیر تیربار نخوردند. همه تیر دوشکا و تیر۴لول هواپیمازن خوردند.)🌷
من پشت سر ایشان بودم . گفتم: امیرآقا شما تیرخوردی بیا برگرد.
(حالا آب سرد است دندانها دارد به هم دیگر می خورد, زمانی که وارد آب شدیم جزر آب شروع کرده بود. ۷۰کیلومتر ، سرعت جزر آب بود. یعنی هیچ کس نمی گوید برگردیم . چون هیچ کس نگفته .هیچ کس دستور عقب نشینی نداده به بچه ها. بچه ها دستوری که به آنها دادند باید عمل بکنند . می توانستند برگردند می دانستند که بخشی را رفته و عملیات لو رفته).
وقتی بعد از ۲ساعت که بچه ها فین زدند و رسیدیم آنطرف آب. وسط آب گفتم : امیرآقا بیابرگرد.
گفت: هیچی نگو , هرجا که نتوانستم بیایم هُلم بده , نکند روحیه بچه ها خراب شود.🌸 رسیدیم آنطرف آب و دیدم ایشان آخرین لحظات عمرشان هست . با ایشان هر طوری بود شروع کردم صحبت کردن.
گفتم: امیرآقا ، اَشهَدت را بگو.
(نمی دانم ایشان با کی معامله کردند.!)✨
شروع کردند اشهد گفتن: اشهد أن لا اله الاالله.
اشهد أن محمدرسول الله
و اشهد أن علیاً ولی الله... چشمش را باز کرد و نگاه کرد به آسمان که خدایا تو شاهد باش من یک جان بیشتر نداشتم در راه تو بدهم و چشمش را بست...🌹
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸 راوی:آزاده سیدرضا #موسوی🌸
🌸.....
@Karbala_1365
مثلِ آن مردابِ غمگینی
که نیلوفر نداشت..!
حالِ من بد بود اما
هیچ کس باور نداشت..!
خوب می دانم
که تنهایی مرا دِق می دهد
عشق هم در چنته اش
چیزی از این بهتر نداشت
#قیصر_امین_پور🍁
@Karbala_1365
روضه های شام داغی بر دلش گذاشته بود که تا ابد، به بازار شام حتی نگاهی هم نکرد☝️‼️
روحالله هر بار که به سوریه میرفت سوغاتی نمیآورد. میگفت: من از بازار شام خرید نمیکنم. بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند، خرید کردن نداره😔!!!
پ ن: عکس شهید مدافع حرم در دروازه ساعات (سر در همان بازاری که به اسرای کربلا بیحرمتی شد😭)
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدروح_الله_قربانی🌹
@Karbala_1365
4_5922477597278602244.mp3
4.03M
▪️به مناسبت هفتم صفر، شهادت امام مجتبی علیه السلام بنا به قول معتبر
#حکایت دل انگیزی از شفابخشی دستان با کرامت #امام_مجتبی علیهالسلام
@Karbala_1365