#یااباعبدالله✨
شب اگر بی یاد اربابـم فرو بنـدم دو چشم...
صبح فردا چشم من بینا نباشد بهتر است...
#شب_بخیر_ای_حرمت
#شرح_پریشانی_من❣
ﺧﺪﺍﻳﺎ ;
ﺳﺮِ ﺑﺰﻧﮕﺎﻩ ﺭﺳﻴﺪﯼ،
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ
ﺗﺎﺟﯽ ازحجاب ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻱ !
ﻭ ﮔﻔﺘﯽ :
ﺍﺷﺮﻑ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ !
ﺗﻮ ﺩُﺭﺩﺍﻧﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ !
ﺩﺧــﺘـﺮﯼ
ﻛﻤﺘﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﻛﻦ !
ﺗـﻤـﺎﻡ ﻣـﯽ ﺷـﻮﻱ....😍🌸
#سلام_صبحتون_خدایی
♡🌸🌺🌸♡
#حجاب_مهدوی
☝🏼خواهــرم..
✍🏻خـــوب بیــندیش ڪہ روزے طـــراوت جـــوانے با وجـــودت وداع میگــوید و ڪبــوتر زیبــایے از آشــیانہ ات پر میــڪشد...
👈🏻و چــروڪہاے ناخــوانده و ناخــواستہ بر چــهره ات خـــواهد نشــست ...
👈🏼پــس چگـــونہ بہ نفــس خـــود اجازه مــیدهے در ایــن لحــظات زود گـــذر بر تو غالـــب شــود..
و جـــمال و زیـــباییت را ویـــترینی براے جلـــب توجہ بیـــگانگان و نـــگاههاے زهــر آگینـــشان ســازد..
👈🏻تا بــر تو ڪہ جایــگاهے بـــس ارزنـــده دارے بہ عنــوان یڪ ڪـــالاے تجـــارے نظـــر بیفڪنـــند
خواهـــرم تو جایـــگاهے بسیــار رفیــع دارے تا زمــانے ڪہ خـــودت رفیــع بودن خـــودت را بــاور داشـــتہ باشے....
♡🌸🌺🌸♡
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🆔 @karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
با ما همراه باشید....👇👇👇 🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼 نویسنده:بانو گل نرگس🌼 @Karbala_1365
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_دهم
چشمام بسته بود که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.
روبوسی ها که تموم شد، شیرینی تعارف کردم و نوبت غذا شد، محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط، عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا، دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم، وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد، عمو جواد تو سپاه بهترین رفیق بابا بود، پنج سال پیش بعد شهادت بابا در نزدیکی مرز عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه، سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،همیشه محمد میخندید و میگفت همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!
هر سال کنارشون خوش بودیم تا اینکه پارسال پسرشون عباس که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و .... آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!
.
٭٭٭٭٭
.
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!! 😳
خب سختیای خودشو داشت اینکه نگاش نکنم، این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم، این که نشنوم چطوری میخنده و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش، اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_یازدهم
امروز که روز آخرشون بود تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیزی که البته بیشترشم به اصرار مهسا بود! و انکار من! 😔
.
رو چمن با مهسا جای دنجی رو پیدا کرده بودیم و نشسته بودیم، میدونستم مهسا دو دقیقه نمیتونه سکوت کنه و از طبیعت لذت ببره پس خودم بحث و باز کردم
در حالی که هردومون به طبیعت روبرومون خیره بودیم گفتم: برنامه ات برای آینده تحصیلی ات چیه؟
سریع برگشت طرفم و دستشو مشت شده شبیه بلنگو گرفت جلوی صورتش
- برنامه تحصیلی من برای آینده طبق نظر کارشناسی ...
خندیدم و گفتم: باشه خانم کارشناس، به علت اینکه من باهات در نهایت ادب صحبت کردم پوزش میطلبم!
هردومون خندیدم
در حالی که لبه ی روسری شو مرتب می کرد گفت: میدونی معصومه من اصلا علاقه ای به درس ندارم، بدم میاد، چرا همه باید درس بخونن
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب تا مغزشون آکبند نشه مثل تو
چپ چپ نگام کرد و گفت: مرسی بابت تعریف و تمجیدت
لبخندی زدم و گفتم: خب عزیزِ من تو اگه درس نخونی میخوای چیکار کنی؟ هوم بگو؟
- خب میتونم برم هنری، شغلی چیزی یاد بگیرم همه چیز که درس نیست
سرمو تکون دادم و گفتم: آره خیلی خوبه درست میگی، ولی حتی اگه بخوای هنر هم بخونی بالاخره تا یه حدودی باید درس خونده باشی ، نه؟!
نگاه بی حالی بهم انداخت
- دیگه از این حد بیشتر؟! دیپلمم رو که گرفتم دیگه
- خب آره! فقط من نمیفهمم تو که به رشته های هنری علاقه داشتی چرا رفتی رشته ی تجربی؟!
- چه میدونم، جوگیر شدم، دیدم تو تجربی خوندی گفتم منم کم نیارم
خندیدم و گفتم: امان از دست تو مهسا، انگیزه ات نابودم کرد
لب و لوچه شو آویزون کرد: خب مگه چیه! جوگیر بودن جرم است عایا؟!!
لبخندی زدم و گفتم: خب پس از این به بعد سعی کن درست تصمیم بگیری ، اگه میخای کنکور تجربی بدی خودتو آماده کن براش، اگرم که میخای بری دانشکده ی هنر پس تکلیفت رو از همین الان روشن کن که بدونی ادامه ی راهت باید چی کار کنی
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: یعنی تو کمکم می کنی مامان رو راضی کنم بزاره برم دانشکده ی هنر
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم ، محکم لپمو بوسید و گفت: آخ جووون، مرسی آبجی جونم
لبخندِ رو لبم پررنگ تر شد .. یه لحظه صدای پایی از عقب شنیدم و بلافاصله
صدایی که منو مخاطب قرار میداد پیچید تو تمام وجودم ...
- معصومه خانم
احساس کردم گوشام سِر شد، نه نه شایدم آتیش گرفت، نه اصلا من توهم زدم
مهسا زودتر از من برگشت پشت رو نگاه کرد منم سرمو کج کردم تا صاحب این صدا رو ببینم، باورم نمیشد، عباس!😳
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_دوازدهم
#هوالعشق
چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت
مهسا که تعلل منو دید گفت: چیزی شده عباس آقا؟
همونطوری که سرش پایین بود گفت: چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته
احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم
چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست ... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه ... راستش ... راستش ...
وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه .. 😓
از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم
خاستگاری!!! پس مهسا درست میگفت ..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: بفرمایین
با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره
- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم...
وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش
- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم
دیگه اعصابم داغون شده بودم، وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین
انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ...
دستشو بین موهاش کشید و گفت: نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ...
نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت از حرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست
.
.
ادامه دارد…
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
#ذکر_تضمینی_برای_حل_مشکل...
✍»آیت الله بهجت(ره):
💌»اگر می خواهید در کارتان گره نیفتد و موفق شوید تا می توانید این ذکر را بخوانید اگر اثر نکرد جوابگویش من هستم!
🌷 اسـتغفرالله ربی و اتـوب الیه
#حدیث_دل🍂
مداحی آنلاین - اتصال به خدا - حجت الاسلام عالی.mp3
3.82M
اتصال به خدا
#سخنرانی
حجت الاسلام عالی
ربیع رو بالاخره تبریک بگیم یا نگیم؟
عزاداری رو ادامه بدیم یا ندیم؟
پیامهایی از دیروز در حال انتشاره که ربیع رو تبریک نگید. عزاداریهارو ادامه بدید تا ۸ ربیع. چون تو این روزها حمله به خانه حضرت زهرا هست. شهادت حضرت محسن هست. ایام غصب خلافت امیرالمؤمنین هست و یا مثلا دهه محسنیه راه بیاندازیم و عزاداری کنیم.
پاسخ
۱_یه قاعدهکلی: هر وقت پیامی دیدید که داره یه چیز جدید یا یه کار جدید رواج میده مخصوصا تو مسائل دینی، حتما قبل از انتشار، دربارش تحقیق کنید.
۲_بله از لحاظ تاریخی برخی از این روزا مصادفه با موارد بالا. البته تاریخ حمله اصلی و شهادت حضرت محسن در اوایل ربیع نیست. اما آیا اینارو علما و بزرگان ما نمیدونستن؟ که عزاداری نمیگرفتن. و بعد ماه صفر عزاداریهارو تعطیل میکردن؟ ما تازه فهمیدیم؟ بله این روزها، روزهای حزن است باید حرمت این روزهارو خویه رعایت کنیم. ولی اینکه بخوایم مراسمات جداگانه بگیریم خیر.
۳_اگر بخوایم اینطوری به قضایا نگاه کنیم تمام سال سالروز یک جنایت یا یک خیانت به اهل بیت هست. آیا اجازه داریم هر روز مردم رو به عزاداری توصیه کنیم؟
۴_قطعا هر دههعزاداری به مراسمات ما اضافه بشه مثل دهه محسنیه یا هرچیز دیگهای اولین آسیبی که داره اینه که دهه مهمی مثل محرم رو تحتالشعاع قرار میده و از اهمیتش کم میکنه. دومین آسیبش اینه که مردم بعد از دوماه عزاداری این دهه جدید رو همراهی نخواهندکرد و قطعا بی احترامیهایی به اهل بیت بوجود خواهد آمد. کما اینکه همین الان هم مذهبیا متهمن به اینکه کل سال توعزادارین و شادی ندارن و اسلام دین اینطوریه و....
۵_منظور از اینکه میگیم عزاداری نکنیم فراموشی این اتفاقات نیست. شیعه سرش کلاه نمیره و این اتفاقات رو قطعا فراموش نمیکنه. ما کل روزها وکل سالها از سقیقه و غصب جانشینی پیامبر حرف میزنیم. و تو همه روضهها در هر روز سال روضه حضرت زهرا میخونیم. کمااینکه در روزهایی که از آخر صفر گذشت در روزهای شهادت پیامبر و امام حسن بیشترین روضهای که خونده شد روضه حضرتزهرا بود. و در ماههای بعد ایام فاطمیه هم مجدد تکرار خواهد شد. اضافه شدن دهههایی مثل دهه محسنیه قطعا ایام فاطمیه رو خراب میکنه.
افراط در هرکاری در انتها به تفریط خواهد رسید.
۶_در مسائل دینی خیلی باید مراقب بود تا تحریف، بدعت و یا وهن در دین بوجود نیاد. این موضوعات معمولا از طرف شیعیان انگلیسی پیشنهاد میشه که ترویجش بسیار خطرناکه. در مسائل دینی چشم ما به علما، بزرگان و در راس آنها ولایتفقیه باید باشه نه دیگران.
بهمین مقدار بسنده مینماییم.
✍ حسین دارابی
@Karbala_1365
#درد_نوشته💢
چه بدانم ؛ چه ندانم #شهدا میبینند...
گاه در حال گناهم؛ شهدا میبینند😭
بی تفاوت شدم و عین #خیالم هم نیست 😔
بوی نان میدهد آهم #شهدا میبینند...
غافلم که همه عمر گره خورده بهم ....
تیر #شیطان و نگاهم ؛ شهدا میبینند💔
از خدا دور شدم دور خودم #میچرخم
مدتی گم شده راهم شهدا میبینند
مدعی بودم و هستم که #شهادت_طلبم ...
با همین روی سیاهم شهدا میبینند😔😔
الهی که جلوی شهدا روسفید باشیم🎈🎀❣
🍃
کسی از یار من خبر دارد؟؟
❣
بدجور دلم برای نَفَسم تنگ است...
دلم مُولایم، همان عِشق واقعیم را میخواهد...💔
کسی از مَهدی فاطِمه(س)، آقا و یار من خبر دارد؟؟؟💔🍂
دلتنگم،
میدونم ، میدونی آقاجان😭
@Karbala_1366
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 کسی از یار من خبر دارد؟؟ ❣ بدجور دلم برای نَفَسم تنگ است... دلم مُولایم، همان عِشق واقعیم را میخو
آسـانتـــر نگاهَــم ڪُـن!
مَــن ....
تـا جنون بیــشتَـر نخــوانــده اَم...
.