✨
شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی من....❤️
🌺السلام علیک یااباعبدالله🌺
@Karbala_1365
بنام خدا
قاشق بهانهای برای شکنجه
اواخر خرداد و به روایتی ۲۴ خرداد سال ۶۶ توزیع قاشق بین افراد بهانهای میشود تا موجبات آزار و شکنجه بچهها فراهم شود.
قاشقها از جنس روی بود و به دلیل عدم پرداخت و گرفتن پلیسه های اطراف دسته یا دُم آن زائده های تیزی داشت که در بدو تحویل اکثر بچهها با ساییدن به کف و دیوار سیمانی به اصطلاح آن را پرداخت کرده بودند تا هم شکیلتر شود و هم تیزی آن بر طرف شود.
بعضاً هم برای نشانه گذاری .
در ابتدای توزیع قاشقها هر کس قاشق شخصی داشت و نزد خود نگهداری میکرد ولی به مرور قاشق از جنبه شخصی خارج شد.
از قضا یکی از جاسوسان بُزدل و ترسو با اینکه از نیت بچهها یقین داشته برای خوش خدمتی به بعثیها گزارش میدهد که بچهها قصد شورش دارند و با تیز کردن قاشقها میخواهند به شما حمله کنند.
در خصوص جاسوسی و علل آن انشاءالله در فرصتی دیگر به آن خواهیم پرداخت.
از طرفی حدودا همزمان با توزیع قاشق به هر نفر یک ماشین تیغ دستی به همراه یک پیاله و فرچه خمیر ریش تحویل دادند که بعضی از دوستان لبههای ضامن فلزی ماشین که روی تیغ جای میگیرد را جهت عملکرد بهتر شکسته و جدا میکنند.
استحضار دارید که ضامن در ماشین تیغ برای اصلاح موهای بلند عملکرد خوبی نداشته و باعث تجمع مو زیر لبه تیغ میشود و دائم نیاز به تمیز کردن دارد و برای ما که مجبور بودیم در وقت محدود تمام موهای بدنمان را بلااستثناء با تیغ بزنیم بهتر بود لبه ضامن را جدا کنیم .
هر چند که کار با آن خطرناک بود ولی در شرایط غیر عادی باید امور را به اصطلاح سبک سنگین کرد.
البته بعد از مدتی ماشین های تیغ را جمع آوری و حدود ده ماشین تیغ در اختیار هر آسایشگاه گذاشتند.
به هر حال بعثی ها که دنبال کوچکترین بهانهای برای تنبیه بچهها بودند با هجوم به آسایشگاهها سوژه های خودشان را انتخاب می کردند.
البته این واقعه قطعا در یک روز اتفاق نیفتاده و تقریبا هر روز برای یک بند یا آسایشگاه به اجرا در میآید تا شکنجهگران بعثی در روزهای متوالی سرگرم باشند.
داستان شکنجه بعثیها و نحوه برخورد و ماجرای آن برای هر آسایشگاه نیز داستان متفاوتی دارد.
اما در آسایشگاهی که ما حضور داشتیم یعنی آسایشگاه سه بعثیها به سر کردگی عدنان وارد آسایشگاه شده و دستور داد همه ، قاشقها و ماشینهای تیغشان در دست داشته باشند.
عدنان از سمت راست یعنی ساکنین پشت پنجره شروع کرد
یکی یکی قاشقها را محکم به صورت صاحبش میکشید ، اگر صورت فرد خراش برمیداشت به بیرون منتقل و منتظر شکنجه می ماند .
یادم هست که من روبروی دوستی از بچههای استان همدان ایستاده بودم.
آقای خسرو به نظر ، روی زرد و رنگ پریده و بدن استخوانی و نحیفی داشت .
عدنان دُم قاشق یا لبه ماشین تیغ را بر صورتش کشید .
صورتش چاک سطحی برداشت و کمی خون جاری شد.
برای ما که نفرات آخر بودیم زمان به کندی میگذشت.
ظاهر قاشق نشان میداد که ما در امانیم.
چند نفر دیگر نیز به همین شیوه به او ملحق شدند.
آنها را به بیرون منتقل و اینقدر با چوب و کابل بر دستانشان زده بودند که دستهایشان دو برابر شده بود و به رنگ زغال .
دست انسان به علت دارا بودن بیشترین مفاصل ، در صورت ایراد ضربه بیشترین درد را تجربه می کند و بهبودی آن نیز زمان زیادی میطلبد
آنها بیرحمانه می زدند .
دردها تازه بعدا شروع می شود
هنوز چهره رنگ پریده و مظلوم و دستهای ورم کرده اش در نظرم هست وقتی گردنش را کج گرفته بود و از در آسایشگاه وارد شد و نای آه و ناله کردن هم نداشت .
شنیدم آقای به نظر چندی پیش در اثر تصادف مرحوم شده اند ، خدا با شهدا محشورش کند.
یکی دیگر از عزیزانی که در این جریان به همین شیوه شکنجه شدند شهید مهدی احسانیان است که در آسایشگاه ۶ با تنی مجروح حضور داشتند.
شهید احسانیان چندی بعد در اثر شکنجه به شهادت میرسد.
ضرب و شتم به علت تیز کردن قاشق و به اتهام حمله به بعثیها موضوعی بود که خود بعثیها نیز مطمئن بودند که همچون برنامهای در کار نبوده زیرا اگر از این موضوع ترس داشتند طبیعتا باید برای همیشه قاشقها را جمع آوری میکردند و از طرفی اتفاقا قاشقهایی که زوائد آن را با سایش از بین برده بودند صاحبینشان از شکنجه در امان ماندند.
پیامبر خدا صل الله و علیه و آله:
💠 جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند.
💚جبرئیل فرمود:
ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور میدهم.
💚 میکائیل فرمود:
من هم از آب حوض کوثر به او مینوشانم.
💚 اسرافیل هم فرمود:
منم سر به سجده میگذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همهی گناهان اورا نبخشاید.
💚 عزرائیل هم گفت:
منم روح او را همانند روح پیامبران قبض میکنم.
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
📚:درةالناصحین
🌷عارفان الی الله🖤
سالروز رحلت ستارخان
#رهبرمعظم انقلاب:
جهت گیری ستارخان در مشروطیت، نقطهی مقابل کسانی بود که مشروطیت انگلیسی و مشروطیتِ زیر پرچم بیگانه را میخواستند. #
ستارخان میگفت: من میخواهم زیر پرچم اباالفضل العباس حرکت کنم!
۸۵/۱۱/۲۸
- در مشروطه آن خط انگلیسی که رهبران مشروطه مثل شیخ فضل الله را به دار کشیـدنـد، مرحـوم آیتالله بهبهانی را تـرور ڪردند، ستارخان و باقرخان را غیر مستقیم به قتل رساندنـد و افرادے ڪه وابستهی به غرب بودند را به نام مشروطهخواه بر مردم مسلط کردند،
شعارشان پیشرفت و توسعه بود و زیر این نام آنچنان خیانت بزرگی انجام گرفت ۸۶/۲/۲۵
⚠️توجه؛
متن وصیت ستارخان بر مزارش را بخوانید.
-مزارستارخان،حرمحضرتعبدالعظیم
-شادی روحش #صلوات
هدایت شده از یا حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم
این هم عیدی ما به شما برادران وخواهران گرامی؛ خادمین بی نشان،
وهمه خادمین شهدا و انقلابی.به مناسبت ولادت آقا رسول الله وامام جعفر صادق ع به مناسبت خنگ جدید دولت توهم برجامی و افزایش یارانه در آستانه انتخابات وگران کردن بنزین😱🙊🙉🙈✌️
⭕️صدا و سیما برای شادی مردم اگر چنین کلیپ های پخش کند مردم هرگز ماهواره نگاه نمی کنند!
این نمایش طنز جنجالی حسن روحانی و تیم همراهش را با خاک یکسان می کند!
هدایت شده از دبخند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بی_تفاوت_نباشیم
😊 @de_bekhand ☺️
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_دوم . دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_سوم
..
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم: عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟
- بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و
پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود
پرسیدم: چبو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت: دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم: من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ا
زش گرفتم که
گفت: ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_چهارم
بازم چیزی نگفتم که
گفت: میشه قدم بزنیم
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
- من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون،
روز اول منظورم یکسال پیشه،
شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد ..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: وقتی از خونتون رفتیم دلم می خواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو رد کردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم،
راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،
بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_پنجم
کمی که به سکوت گذشت
گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم، ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم
پرسید: اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد: دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون .. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم: فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم
گفت: نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد،
رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید، باور نمی کردم،
عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
فدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود ...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تَکرار می کنم با روحانی تا 3000...!
♦️عاملان گرانی بنزین را بشناسید
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
هدایت شده از نشریه عبرتهای عاشورا
😐الان روحانی به رئیس راهنمایی رانندگی میگه برین جاهایی که قراره ماشینارو خاموش کنن وایسین
همه رو جریمه کنین یه درآمدی هم از اونجا بدست بیاریم😒😒😐😐😏😏😁😂😂😂😂😂😂
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣هشدار بسیار مهم رهبر معظم انقلاب
🎥رهبر معظم انقلاب:《ممکن است دشمن جنجال را برای ۹۷ کنند و نقشه را برای سال ۹۸ بکشند》
➖نقشه احتمالی دشمن برای ایجاد فتنه۹۸
------------------
✅امام خمینی (ره):همه شما مردم باید از اجزای سازمان اطلاعات باشید.
💠لطفا #گزارشات و #مستندات امنیتی خود از کسانی که قصد بهم زدن #امنیت جامعه را دارند به موقع با #یکی از شماره های زیر در میان بگذارید.
▫️ستاد خبری اطلاعات سپاه:114
▫️ستاد خبری وزارت اطلاعات:113
📡
💢 رهبر چگونه باید دخالت کند؟
کسایی که میگن رهبر باید شخصا ورود کنه بگن دقیقا چطور؟ ساز و کارش چیه؟ یعنی به دولت و مجلس دستور بده! بعد فکر کردید اونا منتظر دستورن؟ اگر اینجوری بود که بعد از اون همه تذکر باز نمیرفتن مذاکره کنن. چند ساله رهبر سیاست های مربوط به حمایت از تولید داخلی رو ابلاغ کرده بهش عمل کردن؟ خب پس این راهش نیست. حالت دوم اینه که رهبر به سپاه و ارتش دستور بده که اینا تبعیت نمیکنن و شما کارها رو انجام بدید. خب بعد همین ها که امروز دارن انتقاد میکنن نمیگن این کودتاست، نمیگن دیکتاتوریه، نمیگن پس احترام به رای مردمچی شد؟
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💢 رهبر چگونه باید دخالت کند؟ کسایی که میگن رهبر باید شخصا ورود کنه بگن دقیقا چطور؟ ساز و کارش چیه؟
💢 آشوب در ایران
باید پازل بازی را شناخت
عراق بیش از یک ماه است در آتش آشوبهای داخلی میسوزد. لبنان بدلیل همین درگیری دولت اش استعفا میدهد و جامعه ملتهب میشود و هنوز به راه حلی دست نیافته اند. حالا نوبت مهمترین کشور منطقه است یعنی: ایران
چرا سلطنت طلبها فعال نباشد؟ چرا سازمان منافقین و خواهر مریم فراخوان تجمع ندهد؟ چرا شبکه های سعودی مردم را تشویق به تجمع نکنند. هدف اصلی اینجاست با پاس گلی که دیشب دولت داد باید دشمنان بهره برداری کنند.
#مباهله_قرن_21
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_پنجم کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه ق
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_ششم
.
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، بلند شدم و صداش زدم: عباس!!
اومد جلو و گفت: خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین، از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود،
نگاهش کردم، با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت: حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،
رفتارای عباس هم تغییر کرد،
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!!
- آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود
گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد،
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشید
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_هشتم
ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش
دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺آیت الله مجتهدی تهرانی
🔸یک عبارت از کتاب"الهی نامه" آیت الله حسن زاده آملی خوندم
🔸《الهی، هر که #سحر ندارد از خود خبر ندارد》
🔸یکی از زبده ترین عبارت موجود در این کتاب بود
#حدیث_دل🍁
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺آیت الله مجتهدی تهرانی 🔸یک عبارت از کتاب"الهی نامه" آیت الله حسن زاده آملی خوندم 🔸《الهی، هر که #سحر
سحرگه به راهى یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم چه گم کردهای اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی
#ملک_الشعرای_بهار