#جان_دل_هادی...😍
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"جااان دل هادی...؟😍
چیه فاطمه...؟❤"
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...💕️
نوشتم "هادی...❤
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...
دیدمش…❤
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"جاااان دل هادی...؟💕
چیه فاطمه…؟❤
چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...✨
(همسر شهید مدافع حرم هادی شجاع)🌹
@karbala_1365
یک کلام وصیت این که حاج آقا مجتبى [تهرانى] به نقل از حضرت على علیه السلام مى گفتند که منتهى فضل الهى تقوى است.👌 "شهادت خوب است و تقوا بهتر". رب تقوا مى خواهد🌹. "تقوایى که در قلب است و در رفتار بروز مى کند☝️" و فکر کنم [این تقوا] مال یک روز نباشد یا شاید یک روزه هم دارد ولى حاجى [حاج آقا مجتبى تهرانى] مى گفت پى ساختمان و فنداسیون آن است. 🌺
بخشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم روح الله قربانی 🌸
@karbala_1365
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق بازی با امام زمان🌸
#رائفی_پور
#حدیث_دل 🍁
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
عشق بازی با امام زمان🌸 #رائفی_پور #حدیث_دل 🍁
فلذا اینکه رفــقـا عاشق شوید ❤️
💠💠💠
قویترین عامل جذب روزی،
مداومت بر طهارت (وضو) است.
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام |💚
مفاتیح الحیات
🥀ازدل خاک فکه،شهيدي يافتند
,در جيب لباسش برگه اي بود:
«بسمه تعالي.جنگ بالاگرفته است. مجالي براي هيچ وصيتي نيست.
تاهنوزچندقطره خوني دربدن دارم،حديثي ازامام پنجم مينويسم:
«بتوخيانت ميکنند،تومکن.
توراتکذيب ميکنند،آرام باش.
توراميستايند، فريب مخور.
تورانکوهش ميکنند، شکوه مکن.
مردم شهر ازتوبدميگويند،اندوهگين مشو.
همه مردم تورانيک ميخوانند، مسرورمباش آنگاه ازماخواهي بود»… ديگر نايي دربدن ندارم😭؛خداحافظ دنیا😭😭
"یازهرا" ..😭😭😭😭
@Karbala_1365
رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی.
وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: "اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!"
ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند: "امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست."
حسن خیلی جدی و محکم گقت: "ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم ..."
و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.
وقتی برگشتیم ایران، خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد.
وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم، حسن راهی مشهد الرضا شد.
خودش تعریف می کرد:
"به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم.
روز سوم بود که عنایت امام رضا علیه السلام رو حس کردم و حلقه ی مفقوده کار به ذهنم خطور کرد. وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملی ش کنم."
وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی، بهتر و پیشرفته تر بود...
🌺شهید حسن طهرانی مقدم
🍃
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_چهل_و_هشتم ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گ
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_نهم
گفت: معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..
دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و
گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی
نگاهی بهم کرد و
گفت: ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...
لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم،
تو دلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_پنجاهم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم،
بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من
با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین،
چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش،
سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و
گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،
با همون چشمای سیاهش،
خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه...
.
ادامه دارد…
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365