『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۱
🍃🌸
❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه…
خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی
مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان
🌺بازآفرینی:
#محمدرضامحمدی_پاشاک
@Karbala_1365
🍃🌼
🌹 #شهیدعلی_شفیعی در ۱۸ آبان ماه ۱۳۴۵ در شهر #کرمان و خانواده ای فقیر پا به عرصه هستی گذاشت.🌱
دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد. در این زمان پدر را به خاطر سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد. در سال ۵۶ که ۱۱ سال داشت، کم و بیش در فعالیت های انقلابی علیه رژیم_پخش اعلامیه،نوار،کتابهای امام_ در مسجدجامع شرکت کرد. در سال ۵۷ به دلیل شلوغی اوضاع مملکت،ترک تحصیل کرد و فعالیت های خود را با ورود به بسیج مسجدگسترش داد. با شروع جنگ تحمیلی،همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده میشد، پا به جهادگذاشت و کم کم خودنیز جزء رزمندگان اسلام درجبهه حضور پیدا کرد. در سال ۶۲ وارد #سپاه شد و علاوه بر حضور در #جبهه در فعالیت های سیاسی_مذهبی هم شرکت داشت.
در جبهه با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، مخلص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه های رزمنده، نفوذکلام، جذابیت و بسیاری از خصلت های دیگر توانست خیلی زود جزء #فرمانده هان فعال جبهه جنگ شود.
در عملیات #والفجر۸ و #کربلا۴ شرکتی فعال و نقش افرین داشت.
و سرانجام در #عملیات_کربلای_چهار و سال ۱۳۶۵ پس از منهدم کردن سنگردشمن، در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت در محور عملیاتی جزیره #ام_الرصاص بر اثر برخورد ترکش #خمپاره به بالای ابروی چپ، یکی از پرنده های آسمانی شد...🕊🌹
@Karbala_1365
#صفحه۲
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
و حال در اینجا قصد داریم با برگرفتن بخشی از #کتاب #مثل_علی_مثل_فاطمه🍃 خاطرات این سردارشهید را بیان کنیم.
در این مجموعه، سرگذشت تکان دهنده و عبرت آموز رعنا جوانی تحریرشده است که موفق شد با اخلاص و عمل در دریای #عشق_به_خدا💕 غوطه ور شود و به مرحله ای از کمال انسانی برسد که برخی بزرگان صالح با عمرهای طولانی و مشحون از رازونیاز، از درک آن عاجزند.
این صحیفه نور پیشکش به او که از هرپیامبری نشانی داشت و ذوالفقار #علی(ع) را به کف گرفت و با عطرمحمدیش همه را سرمست ولای خودکرد. او که با یاد حسین(ع) و با نام #فاطمه(س)، عاشوراها ساخت. در هر عاشورا صدها علی اکبر، عون و جعفر در محضرش به قربانگاه رفتند و گلستانی عظیم بنام
" #جمهوری_اسلامی"
را برپا داشتند و همراهان خود را در یوم الحسرتی طولانی قراردادند.
💢 #دبیر کنگره بزرگداشت سرداران و ۸هزارشهید
استانهای #کرمان و سیستان و بلوچستان،
#قاسم_سلیمانی
(شهیدحاج قاسم سلیمانی)
~•°•~•°•~•°•~•°•
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۳
🌼🌼🌼
🌺 من #علی را در جزیره #مجنون دیده ام ؛ سرگشته کسانی که نامی نداشتند. نی بود و نوای علی:پس آنگاه که نامه ها گشوده شوند و بپرسند:به کدامین گناه کشته شده؟
من علی را کنار #نهرعلی_شیر دیده ام؛ میان #اروند، دشت #فاو و #شلمچه، شلمچه، شلمچه؛ این دشت خاموش، این همنشین مردان بی نشان، این همسایه دشت #نینوا. روزی جنگی بود و دشمن در خانه ما بود. علی بود و حسن و تقی و حمید و رضا که رفتند....🕊❣
و اما داستان واقعیِ
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🍃
🌷این داستان:
#این_سایه_ها
🌺راوی: #سکینه_پاک_ذات(مادرشهید)
#قسمت_اول
🍂❣
❣یک تیر خورده بود به پیشانی اش. قدری بالاتر از ابروی چپش. به قاعده یک سرانگشت به پیشانی اش فرو رفته بود، همین. وقتی دیدمش خنده به لب داشت. مثل آدمی بود که خوابیده باشد؛ آسوده.🕊❣
تازه چهار ماه بود که عروسی کرده بود. قد رشیدی داشت اما لاغر و ترکه ای بود. آن سالهایی که توی پادگان بود، جان گرفته بود. چشمانش برق می زد. سفیدرو شده بود اما توی جبهه سیاه شده بود. می گفتم شکم خالی نمان. میگفت خیلی ها سرگرسنه زمین می گذارند. توی مسجدالرسول بسیجی بود. شبها یک گونی می گذاشت روی کولش و می رفت درخانه ها را می زد و اثاث می گذاشت و می دوید تاصاحب خانه ها او را نشناسند. من رنگ حقوقش را نمی دیدم که. هرماه چیزی برایم می گذاشت و بقیه را به فقرا می داد. ۱۰_۱۵ روز از ماه گذشته می آمد سراغم و می پرسید:چیزی نداری؟ میگفتم:حقوقت را چکارکردی؟ میگفت خدا پدرت را بیامرزد. آنوقت می فهمیدم که همه را داده. چرا؟چون خودش #زجر_کشیده_بود. نداری کشیده بود. نان و آبلیمو میخورد. ختمی را می خیساند و نان خشک هم قاطی اش میکرد و میخورد. سر طفولیت نداشت بخورد، زمانی هم که می توانست باز نخورد.🍂
🍃🌱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
#صفحه۴
🍂بچه های امثال ما طفولیت ندارند. یک پیراهن داشت، شبها می شستمش، خشکش میکردم و فردایش می پوشاندمش و می رفت مدرسه. دور #علی چادر می پیچیدم میگفتم:غصه نخوری ها....
🍃تابستان بود که به دنیا آمد. بیمارستان شیروخورشید. خواهرش را گذاشتم پیش همسایه و با پدرش رفتم. قد بلند بود و #چشمان_قشنگی_داشت. فردایش هم آمدم خانه.🌱 پدرش خوش بود. آنوقتها سالم بود. علی ام دین خودش را ادا کرد و #شهید شد. ناشکری نمیکنم خدایا، ولی بچه ام روی خوش زندگی را ندید.💔
🔹یک چندسالی بود که مردم علی را می شناختند، آن هم تک و توک. دوست وآشنا داشت اما اهل محل او را نمی شناختند. چون سربه زیر بود.اگر زنی توی کوچه مانده بود، علی از خانه بیرون نمی رفت. می گفت به او بگو برود خانه اش تا من رد شوم. میگفتم چکار به تو دارد. میگفت شاید چادرش افتاده باشد. بچه بود که این حرفها را می زد.
خانه قبلیمان پشت صفه عزاخانه، چسبیده به مسجدجامع بود. این خانه را علی ساخته.
به آنجا میگفتند عزاخانه چون میرویم آنجا برای عزاداری. محرم یا یک ماه رمضان. یک حوضی داشت که از آنجا آب می آوردم برای خوردن. خانه ما آب نداشت. خانه که نبود. نه آب داشت و نه برق. یک اتاق خشتی بود زلزله که آمده بود، ویران شد. خانه ما شکافته شده بود.بامش ریزش میکرد. رفتیم قدری گِل مالیدیم، فایده نکرد. بعد روی آوار چادر زدیم، تا دوسال. یک شب برف می بارید، رفقای علی با ماشین آمدند و مارا بردند خانه خودشان. محسن رستگار بود و حسین شریف آبادی. علی راضی نمیشد میگفت همینجا خوب است.منظورش این بود که همه خانه ندارند.…
#ادامه_دارد…
🍃🌱
@Karbala_1366
🌼حالا دیگر؛
دنیا با همه ی بزرگی اش؛ برایم کوچک شده!
می توانم بگویم که دیگر کم آورده ام!
باران که می بارَد دلتنگم...
آفتاب که می تابد دلگیرم...
انگار هیچ چیزی دیگر خوشحالم نمی کند
نمی شود بیایی؟
قرارِ دل های بی قرار...❤️🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حال تنها گرد را
تنها گرد، میداند که چیست…
🌺 #شبتون_مهدوی
@Karbala_1365