『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در ج
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعد از پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل وفصل می کردند. در یکی از این دیدارها سید رو به من کرد و گفت:
- میدانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟
- نه والله! چه شده؟
سید تبسمی کرد و گفت:
- چقدر خدا دوستت دارد!
- مگر چه شده سید؟!
ایشان لبخندی زد و گفت:
- بعد از رفتنت نمیدانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد میزند:
- این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم میشود و در دلش به من میخندد و به این راحتی از دستتان می پرد و برمی گردانید ایران؟!
ظاهرا بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند.
شب جمعه، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، طبق معمول، من و آزادگان دیگر کنار سید ابوترابی نشسته بودیم و از حرف هایش فیض می بردیم. در انتهای حسینیه، مردی با سر بی مو و صورت اصلاح شده و صورت تکیده، نشسته بود و به سید نگاه می کرد.
وقتی تقریبا همه رفتند و جز من و سید کسی نماند، آن شخص نزدیک آمد. دوزانو روبه روی سید نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- #آقاسید! من را میشناسی؟
سید با دقت نگاهش کرد.
🍂