『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهادت... گاهی عشق عاشقیش را به رنگ خون نشان میدهد❣ 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #بالبخندشهدا...🌸
🌾به یاد دو برادر
🌾حسن (۱۵ ساله)
🌷گفت مادر, هر چی تو بخواهی به تو می دهم, بیا دستت را ببوسم, برای رضای خدا فقط یک امضا کن...
گفت بابا, اگه پسرت رو دوست داری, امضا کن...
بلاخره امضا را گرفت, چند هفته کازرون اموزش دید, بعد هم رفت برای عملیات رمضان.
یه سر و گردن از بقیه کوتاه تر بود, حال و هوای خوشی داشت, دایم در حال ذکر بود, شب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.
یه روز گفت من می خواهم برم اهواز!
گفتم اهواز چه خبره؟
گفت می خواهم عطر بخرم, اخه شنیدم امام حسین(ع) وقتی به جنگ می رفت خودش را خوش بو می کرد!
زمان حمله مثل مرد می جنگید. چهره اش نورانی شده بود. می گفت به پدرم بگویید پسرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید...
تیری سرش را شکافت.گفت یا حسین, یا حسین, یا مهدی... بعد شهید شد!
🌷 سن وسالى چندان نداشت. نشان مردى او لباس رزم و دستان بى ترديدش در قبضه سلاح بود.
خورشيد به رسم حسادت از روى زيباى او چون گدازه آتش مى تابيد و
او در گرماى مرگ با خنده زيبايش به مرگ مى خنديد.
ان روز مردى را، در قد و قامت مى ديدم و براى انتخاب بهترين ها به قامت مى سنجيدم، اما با رشادت و شهادت جوانانى چون حسن دريافتم ان روزها مردى به غيرت و قدربود و من در اشتباه.
حسن را در مرحله اول عمليات رمضان
به لحاظ سن وسال و چثه كوچك به كار نگرفتم و او در چادر مهمات ماند.
اما دو روز بعد از مرحله اول عمليات از
سوى فرماندهى تيپ ( سردار رودكى )
ماموريت مجدد حمله به خط دشمن را دريافت کردم.
با باقى مانده گردان در اوج خستگى مهيا شديم. اين بار نيز از حضور حسن خودارى كردم.
اشك او در سايه ابرويش و غم او بر گونه هايش هويدا بود.
اصرار كرد و اصرار. به او گفتم (بچه)
برو يك كوله گلوله ار پى جى بيار و دم
دست خودم باش.
شب هنگام. به قلب تاريكى دشت زديم. دشمن منتظر امدن ما بود. در فرصتی كوتاه ميدان مين چيده بود و مسلسل هاى چهارلول را بر سطح زمين آرايش داده بود.
در گیرى شروع شد كافى بود فقط سى سانت از زمين جدا شوى تا گلوله
اى بر قلبت بوسه زند.
و در آن معركه و جنگ نابرابر گلوله اى بر تن حسن بوسه زد.( به روایت حاج نادر زارع)
🌾حسین(۱۸ ساله)
🌷هفت ماه از شهادت حسن می گذشت. چهارشنبه ۶۱/۱۲/۲ بود که حسین امد, توی دستش دو تا هدیه بود. گفتم این ها چیه!
گفت:این عیدی بابا, این عیدی مامان!
هنوز در هیجان این عیدی های بی موقع بودیم که گفت:پدر, مادر, من اگه شهید شدم, کسی بهم دست نزنه, کسی غسلم نده!
پنجشنبه برای ماموریت رفت کازرون, گفت فردا میام.
جمعه شد نیامد. دلم شور می زد گفتم یه گوسفند نذر سلامتیش!
شنبه خبر اوردند, در یک حادثه انفجار در کازرون حسین و یازده پاسدار دیگه شهید شدند. حسین سوخته بود. نمی شد به او دست زد, نمی شد غسلش داد...
🌾🌷🌾
🌸هدیه به شهیدان
#حسن_وحسین_پژمان
#صلوات🌸
حسن:(تولد:۱۳۴۶/۴/۱۵)
روستای محمودیه-شیراز (شهادت:۱۳۶۱/۵/۳)
حسین:(تولد:۱۳۴۳) (شهادت:۱۳۶۱/۱۲/۱۲)
🌷🌹🌷🌹🌷