❤️ #دلنوشتهای_از_مادر
#شهیدحسین_معزغلامی:
🔅راستشو بخوای تا لحظه ی اخری که پروازت بپره امیدوار بودم ماموریتت کنسل بشه .
یک ماهی بود تو برزخ و اضطراب بودیم تا مشخص بشه کی قراره بری.
صبح اون روز پنجشنبه ،زودتر از همیشه از خوابی که مدتها بود درست نداشتی بیدار شدی،کولتو که با هم بسته بودیم چک کردی،چند باری بیرون رفتی و با دوستات خداحافظی کردی،دیشبش رفته بودی خرید،کیسه نجات خریده بودی،همه ی نشانه هایی که باید میدادی دادی که این سفره آخره...اما من نمیخواستم بپذیرم..نمیتونستم .
موقع رفتن نذاشتی حتی تا پایین پله ها و دم در باهات بیایم .کولتو رو کتفت انداختی،سنگین بود ،قیافت درهم شد،نگرانت شدم که با این درد کتف مجروحت ،چطوری میخوای اسلحه دست بگیری ؟
دوباره گفتم عین دفعه های قبل از پسش برمیای.
بغض همه ی وجودمو گرفته بودی اما گفته بودی گریه نکنم.
گریه نکردم سست نشه پات.
گریه نکردم با خیال راحت بری.
از راه پله که پیچیدی درو بستم و رفتم تو اتاقت،از پشت پنجره دیدم که رفتی ،تو ماشین میلاد،دوستت نشستی و رفتی .
" من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود"🕊
باورم نمیشه بی تو چجوری زنده ام؟
چجوری زنده ایم؟
چجوری نفس میکشیم وقتی نفسمون نیست ؟
جز اینه که خودت مواظبمونی ؟!
🔅ولادت: ۶ فروردین ۱۳۷۳
🌷شهادت: ۴ فروردین ۱۳۹۶/#سوریه
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄