🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_پانزدهم
#صفحه۳۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾خواستم بفهمانم که نه اشتباه می کنی درست آمدیم، اما نتوانستم. آنجا ساحل #خرمشهر بود و این موانع را عراقیها وقتی که پنج سال پیش خرمشهر را تصرف کرده بودند ایجاد کرده بودند. معصوم زاده گفت: شما همین جا بمانید من برم جلو ببینم چه خبره!! به سختی رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت معلوم نیست کی به کیه. اینجا عراقه و ایران، هر جا هست حرف اولش خالیه و پشت این خاکریز کسی نیست.
روی زانو با آرنج چند متر جلوتر رفتیم. من به آنها بفهماندم که راه را درست آمدیم و همین را باید ادامه بدهیم. این ۱۰۰ متر بسیار سختتر از ۹۰۰ متر داخل آب بود. گاهی روی گل می غلتیدیم و گاهی سینهخیز می رفتیم و کم کم داشت راه نفسم بسته میشد و در هر قدم، یک گام به مرگ نزدیک تر می شدم، رسیدم به جایی که مثل یک تکه چوب خشک افتادم. #منطقی با التماس گفت:کریم به امام زمان قسمت می دهم که این چند متر رو بیا...✨
می خواستم اما نمیتوانستم. زمان برایم متوقف شده بود. دوباره توی دلم #شهادتین را گفتم. علی چند متر دستم را روی گل کشید. او هم خسته شده بود. میافتاد و باز بلند میشد و دستم را می کشید. تا باتلاق تمام شد و یک آن هر دو پشت خاکریز افتادیم. در این فاصله، معصوم زاده بازهم جلوتر رفته بود تا اطمینان پیدا کند که اینجا خط خودی است نه دشمن.
به هوش که آمدم تو اورژانس بودم. کنارم سید حسین معصوم زاده و علی #منطقی نشسته بودند و کسی داشت زخمشان را می بست. خمپاره دشمن هم یک ریز دور و اطراف اورژانس میخورد. پرستاران گلوله و خون را ار دور گلویم پا کرده بودند. اما از سرما می لرزیدم. چند پتو رویم کشیدند. چشمم به ساعت غواصی ام افتاد. به سیدحسین اشاره کردم که ساعت را باز کن. همین کار را کرد و پرتش کرد یک گوشه. بهم برخورد. خواستم داد بزنم:اون بیت الماله که یکی قیچی به دست آمد و لباس غواصی ام را پاره کرد و کارت و پلاک شناسایی را که زیر آن داشتم، به فردی دارد که از واحد تعاون لشکر، مسئولیت ثبت اسامی مجروحان و #شهدا را داشت.
وقت نماز صبح بود. خاک خشک شده لای موهای سرم را ریختم و با کف دست روی آن زدم و تیمم کردم ولی نمازم را بی کلام، با زبان دل خواند. نماز که تمام شد، یاد شبهای گذشته و نمازهای جماعتی افتادم که با #غواصان میخواندیم.✨ #اشک چشمانم را پر کرد.💔💧 گلویم پاره بود. در دلم روضه #حضرت_علی_اصغر تازه شد و منقلب شدم و از هوش رفتم...🍂
#پایان_موج_نهم_کتاب
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣🕊 #واقعیتهایکربلای۴ اینقسمت👇 #کربلایچهار_از_دید_دوربینمن... #خاطرهشماره۲ راوی: #طلبهجانباز
❣🕊
#واقعیتهایکربلای۴
اینقسمت👇
#کربلایچهار_از_دید_دوربینمن...
#خاطرهشماره۳
راوی:
#طلبهجانبازحمیدمصطفیزادهخلخالی
🌾🕊
حوالی ساعت ۱۱/۵ برادری با لهجهٔ مخصوص و البته کمی شیرین و غلیظ #اصفهانی وارد خط بیسیم ما شد و تاکید کرد که حجم آتش را زیاد کنیم، برای من که شدید احساس عذاب وجدان می کردم (چرا که در آن شرایط ۱۰۰% تحریمی. آن همه گلوله را هدرمی دادیم ) سخت ترین روز حضورم در جنگ بود.
بالاخره مافوق بود و اطاعتش لازم؛ ولی ما در شرایطی نزدیکتر از او به میدان بودیم ، نهایتا هم برای اینکه تمرّد از دستور نکرده باشیم و هم خیلی عذاب وجدان نکشیم. در حدی کم حجم آتش درخواستی را بیشتر کردیم ، حدود ۲۰ دقیقه بعد دوباره همان برادر به خط آمد و باعصبانیتی بالا گفت: آقا، اگه عرضه نداشتین به جبهه نمی آمدین.😡 و بسیار آمرانه دستور داد: آتشبارهایتان به فرمان ما توجه کنند و با آخرین توان، اجرای آتش کنند.
چند دقیقه بعد که خورشید به بالای مواضع دشمن رفت و شعاع و کیفیت دیدما بهتر شد و با توجه به دوربین مجهز نصب شده روی #دکل متوجه ستونی عظیم مرکب از انواع نفربرها و کمرشکنهایی که حامل تانک و توپ هویتزر و ...بودند، شدیم😳(ستونی که نه ابتدایش دیده می شد و نه انتهایش)
انگار حتی فکر نمی کردند در معرض دید و در دسترس تیر ماهستند.
سریعا به همان خطی که ما را آقا(نه برادر ؛ که به منزله فحش بود آن روز😁) و بی عرضه خطاب کرده بود زنگ زدم و گفتم آقا، ما الان عرضهٔ کار یافتیم و می خواهیم کار کنیم و قضیهی ستون را گفتم.
حالا ستونی عظیم مقابل ما بود و آتش ما به درستی روی آن متمرکز نمی شد و هر چه ما تصحیحات اعمال می کردیم گلولهها تحت فرمان ما نبودند(به همان دلیلی که قبلا توضیح دادم).
وضعیت به قدری آشفته شده بود که ما بر سر خدمهی آتشبارها داد می زدیم که چرا درست کار نمی کنید (با آن که یقین داشتیم آن برادران با تمام توان و با دقت کامل مشغول بودند و تقصیر از جای دیگری است).
در همین هنگام که به خاطر پرت و پلا رفتن گلولهها بر سر هم داد می زدیم، زلزلهٔ وحشتناکی روی داد به طوری که #دکل طوری تکان خورد که ما #شهادتین خود را تجدید کردیم ولی به دلیل مهارهای محکم سیمانی دوباره سرپا ایستاد.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
👇👇👇