『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۴) 📝 ................ 🌾آتش را دیدم ودلم خالی شدونگران زنده
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۵) 📝
................
💦#احمدی نگران تر برگشت وگفت:دیدی گفتم...دیدی گفتم اینها این چیزها سرشان نمی شود.
گفتم:مگر چی شده؟
گفت:" محمد #عراقچی " , خودتان که می دانید, عربی بلد نیست , لاوژاکتش را درآورد, تکان داد بالای سرش و گفت:یازهرا......
گفتم:خب؟
گفت:خب ندارد. آنها هم زدنش...زدن اینجا....🌹
گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم و از خودم بدم آمد.😔
حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد.
احمدی رفت با همان قیافه درهم و شکسته, نشست روی کُنده نخلی سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک.
احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر برگرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.🌸
صدای رگبارها و تک تیرها می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم :نکند تیر خلاص باشد این ها؟⚡️
احمدی گفت:هوایی است, به علامت پیروزی لابد.
و به من گفت , جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما.
نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را باز گذاشتم روی گِل.😔
سایه سه عراقی را دیدم که آمدندرسیدند لب ساحل و پیش ما.
احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه میکرد.
یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت:مفتاح الجنه؟
و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش...
یکی شان مرا دید. به آن های دیگر گفت:احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم و گفت:یالله گُم...یالله گُم!
سعی کردم اشاره به زخم هام کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم.
فهمید , سر تکان داد , یعنی نه. و اسلحه اش را گرفت طرفم....
#ادامه_دارد......
🌸.....
@Karbala_1365